/13/
اشتون گوشی رو قطع کرد و با حرص رفت جلوی در اتاق لیسا ایستاد...سرش گیج میرفت...حتما از عصبانیته مگه نه؟ در اتاق رو زد و زود باز کرد
"لیسا"
اشتون صدا کرد. سرگیجه ش بدتر شده بود...البته، اون دو هفته ست که داره با این سردرد و بعضی وقتا حالت تهوع کنار میاد. لیسا زود از جا بلند شد. اون فرصتی نداشت که کتابا رو قایم کنه. اشتون جلوتر رفت و خیلی آروم کتابا رو برداشت
"اینا رو از کجا پیدا کردی لیسا؟"
اشتون گفت. لیسا داشت میلرزید
"من...من...خریدمشون"
لیسا گفت و اشتون خندید...یه خنده ی عصبی. اون داشت از درون آتیش میگرفت ولی ظاهرش آروم بود چون عشقش نسبت به لیسا قوی تر از عصبانیتش بود
"از کدوم مغازه؟"
"کتابفروشی بین راه مدرسه"
"لیـــسا...میدونی اگه به پدرت دروغ بگی چی میشه؟"
اشتون چشماشو بست. داشت کتابا رو روی هوا تکون میداد...این کتابای احمقانه که نوشتنشون فقط زمان زیادی از زندگی نویسنده ش رو هدر داده بود و بس
"من...ددی!"
لیسا جیغ کشید. اشتون اخم کرد...لیسا دستشو بالای لب اشتون کشید...مایع قرمز و لزجی که روی انگشتش بود لیسا رو ترسوند
"ددی! بینیت داره خون میاد!"
اشتون محکم از میز گرفت. کتابا افتادن...خون روی زمین چکید و چشمای اشتون سیاهی رفت. لیسا زود تلفن رو برداشت و به لوک زنگ زد ولی آروم بود تا لوک نترسه...به لوک گفت زودتر برگرده خونه چون حالش خوب نیست...میدونست اگه میگفت حال اشتون خوب نیست ددیش به چه روزی می افتاد
"اشتون...اش...خوبی؟"
لیسا شونه های اشتون رو که الان دوزانو روی زمین نشسته بود رو تکون داد. اشتون لبخند ضعیفی زد و دستاشو به روی لیسا باز کرد. لیسا زود خودشو انداخت بغل پدرش
اشتون محکم دخترشو بغل کرد...بهتر بود...آره ولی هنوز هم سردرد داشت
"نترس من خوبم خب؟...فقط...اون کتاب رو نخون"
اشتون گفت...اون تعادلشو از دست داده بود
"نمیخونم...فقط خوب شو"
"قول بده..."
"قسم میخورم"
لیسا محکمتر اشتون رو بغل کرد. اشتون بین موهای بلوند لیسا نفس عمیق کشید...این حالشو بهتر میکرد...این دختر بوی لوک رو میداد. لیسا به اشتون کمک کرد تا بره صورتشو توی دستشویی بشوره...وقتی خون پاک شد، لیسا به اشتون کمک کرد بره اتاقشون و بعد پیشونیشو بوسید. اون دوید تو آشپزخونه و شیرقهوه ی شیرین درست کرد. وقتی داشت نوشیدنی رو برای پدرش میبرد، اون یکی پدرش وارد خونه شد
"لیسا! حالت خوبه عزیزم؟"
لوک زود رفت و بشقاب رو از لیسا گرفت. لیسا نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه. لوک که هم متعجب بود هم نگران بشقاب رو روی میز گذاشت و لیسا رو بغل کرد. لیسا زود آروم شد و قهوه رو دوباره برداشت
"میخوای بگی چی شده یا نه؟"
لوک پرسید...وقتی کمی از موهای لیسا رو زد پشت گوشش، دید موهای بلوند لیسا، کمی قرمزن...و روی شونه ش لکه ی قرمز هست. چشمای لوک گرد شدن
"گوش کن ددی...فقط آروم باش اون خوبه"
لیسا گفت و به سمت اتاق پدراش رفت. لوک به خودش اومد و دوید تو اتاق. اشتون، رنگ پریده و بی حال روی تخت دراز کشیده بود...روی تی شرت طوسیش لکه های خشک شده ی خون بود. لوک داشت جون میداد...خودشو به اشتون رسوند...
"چی شده؟"
لوک پرسید. لیسا قهوه رو به اشتون داد و از اتاق رفت بیرون. اشتون کمی از قهوه ی شیرین رو خورد که باعث شد حالت تهوع بگیره. لوک دست اشتون رو محکم فشار داد
"چی شده؟"
اون دوباره پرسید
"چیزی نیست فقط خون دماغ شدم"
"خون دماغ؟ خون دماغ به این روز میندازه کسی رو؟"
لوک با چشمای آبیش به چشمای مریض اشتون نگاه کرد...اشتون خندید
"مگه من چمه؟ خیلیم خوبم. لب خودت چی شده؟!"
"هیچی! خفه شو و شلوارتو عوض کن بریم"
"نه لوک!"
"آره اشتون!"
لوک بلند گفت. اشتون اخم کرد...انگار دوباره داشتن می افتادن روی روتین اصلی زندگیشون. درسته که همه ی زوج ها باهم بحث میکنن، ولی اشتون و لوک سعی همیشه سعی کرده ن آروم باشن...میدونین، عصبانیت هیچ خوب نیست
"منتظرم!"
"لوک...من نمیخوام منو ببری بیمارستان یا هر کوفت دیگه ای! چند سال دارو و دکتر برام کافی بود...از بیمارستان متنفرم چون همیشه بدن بی جون تو رو جلوی چشمام میاره!"
اشتون بلندتر گفت. لوک اخم کرد...اون چیزی نگفت و تصمیم گرفت کاری رو که اشتون میگه انجام بده...ولی بازم از زین میپرسه...
اوه زین!
لوک باید از زین عذرخواهی کنه پسر!
*********
روز از نو!
وقتی ابل وارد راهروی مدرسه شد، یه نفر از سوئیشرتش گرفت و کشیدش سمت دستشویی. جاش. خدای من اون یه زالوی استاکره! ابل نفسشو فوت کرد و سعی کرد بره بیرون ولی جاش قویتر از اون بود
جاش مچ دست ابل رو گرفت
"گوش کن ابی کوچولو، من فقط میخوام دوست باشیم"
"منم فقطمیخوام دست از سرم برداری! این همه آدم تو این مدرسه هست چرا گیر دادی به من؟"
"چون من ازت خوشم میاد..."
"نه، تو فقط داری اذیتم میکنی...الان ولم کن برم"
ابل گفت و دستشو بیرون کشید. جاش با نفسای عصبی به ابل نگاه کرد
"آره برو پیش همون جِرک یتیم معتاد"
"خفه شو! تو هیچی درموردش نمیدونی"
ابل بلندتر داد زد. نمیخواست بیشتر از چیزی درباره الکس بشنوه که توهین باشن. جاش پوزخند زد
"مثلا تو خیلی چیزا میدونی؟ تا حالا رفتی خونشون؟ تا حالا درباره ی پدر و مادرش پرسیدی؟ تا حالا دیدی چیزی بخوره؟ تا حالا اون پیرهن لعنتی رو دی-"
"آره دیده م!"
ابل داد زد...جاش اخم کرد و ابل زود از اونجا دور شد. وقتی داشت با حرص به سمت کمدش میرفت، آنا جلوشو گرفت
"لیسا نیومده"
"به من ربطی نداری آنی"
"چی شده؟"
"تنهام بذار"
ابل زمزمه کرد و در کمدش رو باز کرد. اون چرا باید با کسی که نمیشناختش اینهمه صمیمی میشد و شاید کم کم داشت نسبت بهش ح- اوه فاک آف!
"حالت خوبه؟"
"تنهام بذار!"
ابل سر آنا داد کشید و چند نفر برگشتن سمتشون. آنا چیزی نگفت و فقط اخم کرد. با یه نگاه چپ، آنا از ابل دور شد و سعی کرد لیسا رو پیدا کنه...اون همیشه لیسا رو به موقع جلوی کمدش میدید...هر روز! روزای تعطیل هم بدون صبح بخیر گفتن به لیسا هیچ کاری رو انجام نمیداد
ابل داشت دنبال الکس میگشت...اون جلوی کمدش بود. رفت و از پشت محکم بغلش کرد. الکس متعجب برگشت سمت ابل و چشمای ناراحت-عصبانی دوستشو دید. دوباره بغلش کرد...
"هی! چه خبر؟"
این خیلی خوب بود که الکس میدونست کِی باید حال ابل رو بپرسه و کی باید فقط بگه "چه خبر؟". ابل این رو دوست داشت
"هیچی...بعضی استاف با جاش"
"استاف؟ چی؟"
"بحث"
"اوه این که عادیه!"
"الکس...میخوام یه چیزی بهت بگم...یه درخواست"
"اوه"
الکس ایستاد. ابل روبروش ایستاد و به چشمای الکس خیره شد...آمممم بگو دیگه!
"میتونی بعد مدرسه بیای خونه ی ما؟"
"اوه...باشه مشکلی نیست!"
"یاعس"
"اوه دود"
الکس خندید و دستش رو دور شونه ی ابل قفل کرد...خب...تا حالا که خوب بوده!
***هنوز شروع نشده >:)
راستی یه خواهش *-*
میشه به کتاب جدیدم که مال گروه شعر توی کلاب شعره یه نگاهی بندازین؟ شاید خوشتون اومد و اومدین تو گروه من *-* واو
من تا حالا شعر انگلیسی ننوشته م ولی زیاد خونده م :/ پس...شدم مدیر گروه *-* گویا نفیس هم منتقده عی خوداع *-* واو
این بلندترین نوتیه که دارم :/ شِیم آن می! ساری فور تِیکینگ یور تایم :/
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top