•18•
میشه لطف کنید و چک کنید که به چپترهای قبل ووت دادین؟ ماچ به کلههاتون🌻
💬+⭐️
○●○●○
لیام هیچوقت توی چنین جایگاه باشکوهی قرار نگرفته بود. تختی که روی اون نشسته بود با مخمل تیره رنگی پوشیده شده بود و به شدت نرم بود. کفشهایی بهش داده بودند که از چرم لطیفی ساخته شده بود و پشم درونش به خوبی پاهاش رو قاب گرفته بود. کتی که تنش بود گرم بود و بوی گل رز میداد. تمام اینها باورنکردنی بود. با این وجود هیچوقت توی عمرش تا این حد معذب نشده بود.
اینطور نبود که ملکه با بیرحمی باهاش برخورد کرده باشه، در واقع کاملا برعکس بود. باهاش گپ میزد و از گلف و مهمونی چای و چیزهای عجیب دیگه توی سرزمین عجایب براش میگفت. احتمالا لیام باید از وضعیتش لذت میبرد اما چیزی که مانع میشد این بود که سرش به شدت سبک بود. انقدر که حس میکرد هر لحظه ممکنه از روی تخت بلند بشه و به پرواز در بیاد. این به شدت گیجش میکرد.
تمام پنج دقیقه گذشته رو تلاش کرده بود تا مسائل ریاضی رو توی ذهنش حل کنه اما حتی نمیتونست به یاد بیاره که اون اعداد چه شکلی بودند. حتی دیگه شکل حروف الفبا رو هم به یاد نمیآورد. نمیتونست هیچ چیز اساسی و مهمی رو به یاد بیاره و تمام چیزی که احاطهاش کرده بود، احساساتش بود و از این وضعیت متنفر بود.
ملکه قلبها بیخیال تعریف کردن داستانهاش شد، چون تنها جوابی که از لیام میگرفت تکون دادن سرش و لبخندهای عصبی بود؛ پس تصمیم گرفت راه دیگهای رو در پیش بگیره. "این شرایط باید برات سخت باشه." لبخند مهربونی زد. "اهل کجایی؟"
"آه... گریم. پس- آره... سخته." لیام نفس بریده و با لکنت گفت اما با این حال لبخند اطمینان بخش و اجباریای به ملکه زد تا ناراحتش نکنه. بخشی به خاطر اینکه یه فرد مهربون بود و بخش دیگه به خاطر اینکه نمیخواست عصبیش کنه، چون میترسید با یه کار یا حرف اشتباه نظر زن رو عوض کنه. همه چیز غیرقابل پیش بینی بود و لیام به شدت مضطرب بود.
"مشکلی نیست." ملکه سرش رو تکون داد. "میدونی... تو باید سپاسگزار باشی. از دست اون دو تا نجاتت دادم-" اخمی روی صورتش نشست. "اون دو جنایتکاری که باهاشون اومده بودی رو منظورمه. اون جمع چیزی نیست که بهش نیاز داشته باشی."
لیام کاملا مطمئن بود اون جمع چیزیه که کنار خودش میخواد؛ مخصوصا همین حالا، اما اونقدری احمق نبود که با صدای بلند این رو به زبون بیاره. "چرا- چرا اونها رو فرستادی تا برن و منو اینجا نگه داشتی؟"
دعا میکرد که از نظر ملکه این یه سوال قابل قبول باشه. خوشبختانه ملکه لبخند خوشحالی زد، پس احتمالا مشکلی نبود. "اوه عسلم... چون تو خیلی مهربونی. اون دو تا مشکلاتی مثل غرور و خودبینی داشتند. حتی اون کوچولوئه... آره! با اینکه خیلی فروتن و مهربون به نظر میاد اما خیلی خودش رو قبول داره. افرادی مثل اونها قابل اعتماد نیستن. به علاوه..." زن عقب رفت و سر بزرگش رو به تخت مخملیش تکیه داد. "برای یه مدتی به یه عزیزدلِ جدید نیاز داشتم."
عزیزدلِ جدید؟ این یعنی افراد دیگهای هم قبل از لیام وجود داشتند؟ لیام بزاقش رو با ترس فرو داد. "چه- چه اتفاقی برای بقیه افتاد؟" ملکه دستش رو با بیخیالی تکون داد. "بقیه ثابت کردند که قابل اعتماد نیستند. تجمل و ثروت میتونه هر کسی رو عوض کنه. پس از شرشون خلاص شدم. لازم نیست فکرت رو درگیرش کنی."
از شرشون خلاص شده...
تا اونجایی که لیام میدونست، نمیتونست از اونجا فرار کنه. تنها کاری که از دستش بر میاومد این بود که از جا بلند بشه و بدوه... اما هنوز اونقدری عقل تو سرش بود که بدونه اون کار نه امنیتی براش فراهم میکرد و نه عاقلانه بود. تنها امیدش این بود که هری و لویی شانس بیشتری نسبت به اون داشته باشند، که البته با توجه به شرایط فعلیشون احتمالش خیلی کم بود.
آهی کشید. با خودش فکر کرد دقیقا چطور شد که اون دو تا موجود عجیب پای اون رو به این ماجراجویی کُشنده باز کردند. البته واقعا هم تقصیر اونها نبود. توی زمانهایی مثل این ترجیح میداد تقصیرها رو گردن اون دو بندازه... گردن لویی که به شدت دلش میخواست یه لطفی بهش بکنه و باعث شد قلبش یه کوچولو بشکنه یا گردن هری که از ضعف لحظهایش استفاده کرده بود تا لویی رو متقاعد کنه باهاش همراه بشه. اما حقیقت این بود که اونجا بودنش به خاطر این نبود که گول خورده... اونجا بود چون خودش میخواست.
یهجورایی از اون دو تا خوشش میاومد. به نشاط کور کننده و نظرات تند و تیز لویی و به کنایه انداختن هری و زیرک بودنش عادت کرده بود. به طرز عجیبی اون دو براش جذاب بودند. چون به طور واضحی از تمام جهات از هم متنفر بودند و لیام میتونست با این وضعیت رابطهشون کنار بیاد.
اما گاهی اوقات مثل وقتی که نگاه لویی با دیدن بغل هری و تیلور، مهربون شده بود یا وقتی که لویی ناراحت بود و هری با نگرانی نگاهش کرده بود، شرایط عجیب میشد و لیام نمیدونست که اینجور مواقع باید چیکار کنه.
افکار لیام خیلی طول نکشید چون صدای تیز ملکه اون رو از جا پروند. "اوه تقریبا فراموشش کرده بودم!" زن با هیجان گفت قبل از اینکه جوری فریاد بزنه که لوسترهای بالای سرشون به لرزه بیفتن. "جک! جک! بیا اینجا!"
یه سربازِ (Jack) دل بلافاصله رو به روشون ظاهر شد. "سرورم با من امری داشتین؟"
"خیلی سریع برامون کیک و نوشیدنی بیار." ملکه با جدیت دستور داد. سرباز سری تکون داد و با سرعت رفت و با یه تیکه کیک و یه بطری نوشیدنی ناآشنا برگشت.
"از اونجایی که تو حالا اینجا زندگی میکنی..." ملکه با هیجان شروع به توضیح دادن کرد و کیک و نوشیدنی رو به دست لیام داد. "احتمالا متوجه شدی که قصر بسته به مکانی که میری سایزش تغییر میکنه، پس تو به این دو تا احتیاج داری. نوشیدنی کوچیکت میکنه و کیک-"
لیام با شنیدن اون بخشِ 'تو حالا اینجا زندگی میکنی' رنگ از رخش پرید اما ملکه حتی موفق نشد تا توضیحاتش رو تموم کنه چون یه فریاد دردناک حرفش رو قطع کرد.
هر دو به موقع سرشون رو به سمت پنجره برگردوندند و هفت و نُه دل رو دیدند که در حال سقوط بودند و ظاهرا به قصد کشت با هم درگیر شده و با صدای بلندی فریاد میزدند. سقوطشون با صدای بلندی خاتمه پیدا کرد و بعد فریادهای گوش خراشی از سمت باغ بلند شد. ملکه و لیام نگاه گیجی رد و بدل کردند. "جک!" ملکه، درست به بلندی دفعه قبل، فریاد زد و سرباز به سرعت پیداش شد. "بقیه محافظان رو جمع کن و برو ببین اون بیرون چه خبره. انگار یه نفر داره میمیره." با توجه به آشوبی که لیام از پنجره نظارهگرش بود، احتمالش بود که یه نفر مرده باشه.
جک، مطیعترین سرباز قرن، چیزی که ملکه گفته بود رو انجام داد و بعد از چند دقیقه، گروه بزرگی از کارتهای قرمز رنگ در حالت آماده باش وارد باغ شدند تا با هر خطری که ممکن بود باهاش مواجه بشن، مقابله کنند.
لیام دلش برای کسی که این آشوب رو به پا کرده بود میسوخت، قطعا ملکه قرار نبود رحمی بهش بکنه.
اما ظاهرا فرستادن کارتها برای مقابله با خطر کار اشتباهی بود. چون به محض اینکه در پشت سر دسته کارتها بسته شد صدای فریاد دردناکشون بلند شد. پنجرهها از صدای فریادشون میلرزید. ظاهرا ملکه متوجه اشتباهش شده بود، چون اخم بین ابروهاش عمیقتر شد.
"چی؟!" ملکه با آشفتگی فریاد کشید. "اونها- اونها بهترین افراد من بودند! صدای نالههای رقت انگیزشون رو شنیدی لیام؟" لیام فقط تونست سرش رو تکون بده و ظاهرا همین برای زن کافی بود. ملکه سرش رو با ناباوری تکون داد. "خب، یه نفر باید بره و ببینه که چه خبره. لیام، عزیزدلم میتونی بری بیرون و یه نگاه بندازی؟ و لطفا در رو باز بذار تا من هم بتونم ببینم چه خبره."
لیام این رو یه فرصت مناسب برای فرار میدید - البته اگر خوش شانس میبود- قلبش با شدت به قفسه سینهاش میکوبید. سرش رو تکون داد و شونههاش رو عقب داد و از جا بلند شد. گرچه نتونست بیشتر از اون حرکتی بکنه چون به محض اینکه ایستاد عضلات پاش گرفت، انگار که چیزی به شدت عضلههاش رو میفشرد و این بدترین چیزی بود که توی عمرش تجربه کرده بود.
از روی درد فریادی کشید. "آخ!" ران پاش رو محکم چسبید و با نفسی بریده دوباره روی صندلی نشست، با این حال دردش کم نشد. لیام سرش رو عقب انداخت و از روی درد نالید. ملکه با نگرانی نگاهش کرد. "لیام عزیزم؟ همه چیز مرتبه؟"
"بله" لیام به سختی گفت و عضلات گرفتهاش رو ماساژ داد."خوبم. دو ثانیه- بهم وقت بده."
"درد داری؟"
"یکم... میگذره." البته لیام مطمئن نبود که به این سادگی بگذره. حتی مطمئن نبود که اصلا قراره دردش آروم بشه یا نه. چشمهاش رو محکم روی هم فشرد.
ملکه با همدردی دستش رو روی شونه لیام گذاشت. "مشخصه که داری درد میکشی. چی باعثش شده؟"
"ن- نمیدونم." صداش شبیه یه نالهی آروم بود و پسر بابتش خجالت زده شد. درد ناخوشایند پاش روی تمام احساسات و رفتارهاش سایه انداخته بود. ملکه هومی کشید. "نگران نباش. من- فکر کنم که خودم برم و یه سرکی بکشم." زن آهی کشید."خیلی دور نیست. میتونم سرمو تا اونجا حمل کنم، مگه نه؟ آخه من خیلی زود خسته میشم."
"مطمئنم مشکلی پیش نمیاد." لیام تلاش کرد تا از میان نفسهای سنگینش زن رو تشویق کنه. "میتونی از پسش بربیای!"
ظاهرا حرف درستی رو زده بود چون ملکه لبخند گرمی زد و بعد از جا بلند شد. اخم میان ابروهاش حالا مصممتر به نظر میرسید. زن دسته تختش رو برای حفظ تعادلش گرفت. کمی پاشنه کفشهاش رو به زمین کوبید تا به حالت ایستاده عادت کنه و بعد کمرش رو صاف کرد و لبخند پیروزمندانهای به روی لیام - که هنوز درگیر دردی غیرقابل تحمل بود- زد. لیام با لبهای فشرده لبخندی به زن زد، یا حداقل چیزی که فکر میکرد شبیه لبخنده، چون کم کم داشت به این نتیجه میرسید که بهتره پاش رو قطع کنه تا به این عذاب خاتمه بده.
اما بعد ملکه شروع به راه رفتن کرد و بعد از قدم سومش بود که درد پاش متوقف شد. لیام درست مثل ژله روی صندلیش وا رفت. انقدر خسته بود که حتی به دلیل پا دردش فکر هم نمیکرد. در هر حال جلوی ملکه رو نگرفت چون اول از همه، مشخص نبود که برگشتی براش باشه یا نه و دوم اینکه، شاید میتونست بعد از کمی نفس تازه کردن فرار کنه.
البته خیلی نتونست تنها بمونه چون به محض اینکه ملکه پاش رو از سالن بیرون گذاشت صداهای آشنایی به گوشش رسیدند و هری و لویی مقابلش ظاهر شدند و لیام رو از روی صندلی بلند کرده و همراه خودشون کشیدند. "بدو بدو بدو. قبل اینکه برگرده باید بریم!"
هر سه اونها با سرعت از سالن بیرون رفتند و بعد از گذر کردن از راهرویی، یه گوشه خالی ایستادند تا نفسی تازه کنند.
لیام دستی به شلوارش کشید و نگاهی به اون دو انداخت. "چطور اومدین اینجا؟"
لویی بلافاصله بادی به غبغب انداخت (لیام آهی کشید. دوباره شروع شد.) و با اشتیاق شروع به توضیح کرد. "خب میدونی، ما توی یه سلول افتضاح زندانی شده بودیم اما من تونستم که هر دومون رو نجات بدم! و حالا ما داریم تو رو نجات میدیم!"
هری پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت. "تو نجاتمون دادی؟ مثل اینکه من بودم که از اونجا نجاتمون دادم و نقشه رو اجرا کردم."
"خب اگر من یادت نمیآوردم میتونستی از اونجا بیرون بیاریمون؟"
"مطمئنم بعد از یه مدت خودم میتونستم راهش رو پیدا کنم."
"خب. من مطمئن نیستم که میتونستی!"
لیام غرید و دستش رو توی پیشونیش کوبید. مطمئنا این سرعت توی بحث کردن از نظر انسانی غیرممکن بود، اما سه ثانیه بیشتر نگذشته بود که اون دو نفر دوباره شروع به جدل کرده بودند. نور امیدی که برای فرار توی دل لیام روشن شده بود کم کم داشت خاموش میشد.
"خدایا. شما دو تا خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنید شبیه همید. این رو میدونستید؟" حرف درستی رو برای جلوگیری از بحث کردنِ اون دو انتخاب کرده بود، چون بیخیال دعوای احمقانهشون شدند و بحث جدیدی رو برای انکار حرف لیام شروع کردند. درست مثل دوتا بچه بودند. لیام چشمهاش رو از روی شیفتگی چرخوند. "بچهها... من واقعا اهمیتی نمیدم که چی شده. فقط بهم بگید نقشه چیه."
هری نگاه دلخوری بهش انداخت و شروع به صحبت کرد. "ما باید کاری میکردیم که ملکه از جا بلند بشه تا ما بتونیم از اینجا بیرون بریم پس... ما- یعنی من- یهجورایی سربازها رو به جون هم انداختم تا آشوب درست بشه و ملکه مجبور بشه خودش بهش رسیدگی کنه. و حالا هم اینجاییم."
چشمهای لیام گرد شد. "صبر کن ببینم. پس اون دو تا سربازی که سقوط کردند کار تو بود؟"
"آره..." هری لبخند خجالتیای زد و تار مویی که روی پیشونیش افتاده بود رو پشت گوشش زد."و همینطور بقیه اون کارتهایی که از روی بالکن طبقه بالا افتادند هم کار من بود. همینطور فلامینگوهایی که توی محوطه تلاش میکردند تا به سربازها نوک بزنند. و همین طور تمام جوجه تیغیها، سگها، گربهها، خرگوشها و تمام حیواناتی که برای سرگرمی ملکه ازشون استفاده میشد."
هری مکثی کرد و لیام واقعا امیدوار بود که تمامش همین بوده باشه اما هری با یادآوری چیزی ابروهاش رو بالا انداخت. "اوه و ملکه قلبها هم داره روی ایوان با گریههاش رسما چشمهاش رو از کاسه در میاره چون ساندویچهای مخصوصش رو بقیه خوردن. پرچین هم آتیش گرفته!"
لیام با پشمهای ریخته به هری که با بیتفاوتی کارهاش رو لیست کرده بود، نگاه میکرد. "این- باورم نمیشه. صبر کن! تو بودی که باعث شدی پام درد بگیره؟"
"آم... صادقانه بابتش متاسفم." هری شونهای بالا انداخت. "فقط میخواستیم که ملکه کسی باشه که از سالن بیرون میره. نمیتونستیم این مکالمه رو روی ایوان با اون آشوبی که اون بیرون به پا شده داشته باشیم."
لیام با دهن باز به پسر خیره موند. "میدونی این چقدر درد داشت؟ هنوز پام درد میکنه!"
"نه نمیکنه." هری با بیخیالی گفت. "اگر درد میکرد من میفهمیدم چون خودم مُسببش بودم. گوش کن... میخوای از اینجا بری بیرون یا نه؟"
"معلومه که میخوام!"
"خب پس متاسفانه نمیتونیم خیلی طبق اخلاقیات پیش بریم. من نمیتونم دو نفر رو همراه خودم غیب کنم چون قبلا دو تا ذهن رو به طور همزمان یه جا نگه نداشتم... و قرار هم نیست اینجا امتحانش کنم. امکانش هست یه جایی اینجاها یه در پشتی وجود داشته باشه؟"
"نگران نباش." لویی رو به لیام زمزمه کرد، این احتمالا طولانیترین مدتی بود که اون پسر حرف نزده بود."منم فکر میکنم کارهاش وحشتناکه. و به همین دلیله که ما حتی یه ذره هم شبیه هم نیستیم-"
"هیچ ایدهای ندارم." لیام حرف پسر رو قطع کرد و جواب هری رو داد. "اینجا خیلی بزرگه. احتمالا از ورودی اصلی زودتر به هزارتو برسیم."
"درسته." هری سرش رو تکون داد و به سمت لویی برگشت. "تو با این مسئله مشکلی نداری؟" لویی پوزخندی زد."واقعا اهمیت میدی؟"
"درسته. ببخشید. فراموش کرده بودم که من قراره به شدت نسبت به هر دوی شما بیتوجه باشم. دقیقا بهخاطر همین هم هست که دارم کاری برعکسش رو انجام میدم!" فک هری فشرده شده بود و با نگاه سبز و جدیش لویی رو سر جاش میخکوب کرده بود."متاسفم که نظرت رو پرسیدم."
لویی جوابی نداد و لیام واقعا ممنون بود چون الان حوصله یه بحث و جدل دیگه رو نداشت. باید تحملش رو بالا میبرد و الان واقعا وقت مناسبی نبود. لویی چشم غرهی نصفه و نیمهای تحویل پسر داد و در نهایت جواب سوال هری رو داد."خب، اگر اون بیرون هنوز هم آشفته باشه، پس فکر کنم بتونیم بدون جلب توجه از اینجا بریم."
"خیلیخب." هری سرش رو تکون داد و بلافاصله به سمت در نیمه بازی، که راه خروجشون بود، رفت. دل لیام با شنیدن صداهایی که از بیرون میاومد -و حالا دلیلشون رو میدونست- به هم پیچید. افکارش رو کنار زد و همراه لویی به دنبال هری به راه افتاد.
کنار ورودی ایستادند و سرکی کشیدند تا شرایط رو بسنجند. صادقانه، تصویر رو به روش نگران کننده بود. نگاهش با ترس از طرفی به طرف دیگه میرفت، از روی پرچین سوخته به نگهبانهای در حال مبارزه و حیوانات سرگردان. ملکه با چند قدم فاصله ازشون روی زمین نشسته بود، پشتش به اونها بود و با صدای بلندی گریه میکرد. جک با حالت وحشت زدهای اطرافش میچرخید تا بفهمه که زن چی نیاز داره... با این حال شانس زیادی نداشت.
"خیلیخب." به جلو خم شد و کنار گوش هری زمزمه کرد."از سمت چپ باید بریم؟"
هری سرش رو تکون داد و با صدای آرومی حرف لیام رو برای لویی تکرار کرد. پسر پری سرش رو تکون داد و با قدمهای محتاطی شروع به حرکت کرد.
مطمئن شدند که تا جایی که ممکنه نزدیک به دیوارهای قصر حرکت کنند و از اون آشوب دور بمونند. به طرز عجیبی همه چیز داشت خوب پیش میرفت. دیگران مشغول درگیریها و مشکلات خودشون بودند و کسی متوجه اون سه نبود. هری کمی ازشون عقب افتاد تا مطمئن بشه که اون آشوب شدیدتر بشه و کسی نظرش به اونها جلب نشه. به راحتی به پشت قصر رسیدند و لیام بابت اینکه یه بار مشکلی براشون پیش نیومده بود، نفس راحتی کشید. که البته... برای فکر کردن بهش خیلی زود بود.
وقتی که به ورودی هزارتو رسیدند لیام میخواست گریه کنه. اون ورودی توسط یه هِرم ساخته شده از کارتها، مسدود شده بود. البته که کائنات نمیذاشت کارشون به این راحتی پیش بره... بهشون اجازه نمیداد که یه لحظهی خوش داشته باشند. "حالا باید چیکار کنیم؟" با نگاهی کلافه به لویی نگاه کرد. لویی با نگرانی به هری که ازشون عقبتر بود و هنوز مشغول عصبیتر کردن بقیه بود تا تمرکزشون رو از روی خودشون برداره، نگاه کرد.
"من- من نمیدونم." با اضطراب گفت و تند تند پلک زد."شاید بتونیم، نمیدونم... تا جایی که میتونیم خم بشیم؟ یا مثلا از زیرشون بخزیم؟ مطمئنم که اونها-"
اما حرفش توسط صدای فریادی قطع شد. کارت خشتی که توی هرم بود، داشت از درد پشتش ناله میکرد و بعد، کنترلش رو از دست داد و همراه سقوط خودش، بقیه رو هم پایین کشید. تمام کارتها روی زمین پخش شدند.
هری بازوی لویی و لیام رو کشید و با صدای آرومی گفت. "بدوید!" و بعد اون دو رو همراه خودش به سمت اون هزارتوی ترسناک کشید.
○●○●○
همهی کارها روی دوش هریه ولی این لوییه که دائم غر میزنه😂🤏🏻 کیوتااا
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top