Tightrope (Soukuku)

ناکاهارا چویا، وقتی فکر میکرد قراره نیمه شب آروم و بی دردسری داشته باشه، اشتباه میکرد. البته بخاطر زود برگشتن از ساختمون مافیا و استراحت توی یه روز بی دردسر به عنوان یکی از مدیرای اجرایی مافیا و همینطور یکی از ترسناک ترین افراد مافیا، این حق رو داشت که همچین فکری بکنه. دوشی که گرفته بود باعث شده بود احساس راحتی و آرومی بیشتری بکنه و حالا که بعد از خوردن لازانیاش، روی مبل تک نفره اش به همراه یه لیوان شراب قرمز و یه کتاب برای خوندن و به پتوی نازک روی پاهاش نشسته بود،  اروم تر از همیشه بنظر میرسید.

کویو میگفت که اون زیاد مینوشه ولی چویا متوجه نمیشد. از نظر خودش ، برعکس چیزی که موری و کویو و بقیه بهش میگفتن، مقدار نوشیدنش کاملا عادی بود. خوب البته که به نسبت چهار سال گذشته نوشیدنش بیشتر شده ولی با وجود اتفاقات افتاده جای تعجبی نداشت، گرچه بعضی اوقات اونقدری مست میکرد که به کویو زنگ میزد تا پیشش باشه و اون نمیتونست جلوی خودشو بگیره تا از اون ادم احمق بانداژ حروم کن حرفی نزنه یا جلوی احساساتش رو بگیره.
به هرحال چه اهمیتی داشت؟

چه اهمیتی داشت که اون بعد از رفتن دازای از مافیا بیشتر از قبل شراب مورد علاقش رو میخورد تا ففط نبود اون لعنتی رو فراموش کنه؟ مگه مهم بود که هر موقع نزدیک تاریخ اونروزی که این اتفاق افتاد میوفتاد چویا به طرز عجیبی توی خودش میرفت و آروم بود؟ به هرحال اون مال چهار سال پیش بود و چویایی که بعد دو سال فکر میکرد بعد از رفتن دازای دیگه یه مرد آزاده، با صلح موقتی بیم آژانس و مافیا و دوباره همکار شدنشون این فکر کاملا از سرش پرید. موری هرموقع که موقعیت پیش میومد، از فرصت نهایت استفاده ارو میکرد و اون دوتا رو باهم به ماموریت میفرستاد. بخاطر همین، ناکاهارا چویا اون عصبانیت خودش رو با شعر نوشتن و شراب و کاری که دازای توش دخیل نبود، سرکوب میکرد.

اگه کسی از چویا میپرسید اون جواب میداد حالا که با خیال راحت مشغول خوندن کتابش بود، شب ارومی رو میگذرونه، به هرحال اون انتظار نداشت که ساعت دوازده شب در خونش زده بشه. هوف کوتاهی کشید، اگه دوباره موری-سان یکی از افرادشو فرستاده بود تا برگه های بیشتری برای رسیدگی بهش بده، قسم میخورد ساختمونو رو سرش خراب میکرد.

ولی واقعا انتظار چشم تو چشم شدن با سه جفت چشم زرد رنگ که به ارومی با بنفش مخاوط شده بود، رو نداشت. چیزی که از دیدن اون کارآگاه جوون شوکه زده ترش کرد، آکوتاگاوایی یود که کمی عقب تر از پسر بچه ی جوون وایساده بود. و حتی از اون عجیب تر، هیکل دازای با لباسای تقریبا غرق در خونش، توی بغل آتسوشی بود.

آتسوشی وقتی قیافه گیج چویارو دید با خجالتزدگی صداشو صاف کرد.
" عام، سلام چویا-سان. میدونم که خیلی دیره ولی ممکنه که بذارین ما بیاییم تو؟"

چویا با همون قیافه ی گیج و بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت. آتسوشی با دستپاچگی تشکر کرد و بدن بلند و تقریبا بی جون دازای رو همراه خودش داخل آورد.

چویا با دقتی که بعد چند ثانیه سرجاش برگشته بود، آتسوشی رو نگاه میکرد که بخاطر درآوردن کفشاش با دستپاچگی پشت سرهم عذرخواهی میکرد. آکوتاگاوا بعد از وارد شدن، به آتسوشی که همچنان معذرت خواهی میکرد تشر زد تا تمومش کنه. چویا در رو بست و به سمت پسر مو سفید که نمیدونست باید چیکار کنه رفت.
" دنبالم بیا و بهتره کاملا توضیح بدی که چه اتفاق فاکی ای افتاده" و بعد از این حرف به سمت اتاق خوابش راه افتاد.

تقریبا بلافاصله آتسوشی ،با مرد مو قهوه ایِ تو بغلش، پشت سر چویا به راه افتاد.
" خوب من و دازای-سان توی ماموریت بودیم. ماموریت ساده ای بود... ینی قرار بود باشه که خوب بهمون شبیه‌خون زدن.. تقریبا داشتیم شکستشون میدادیم که یه اِسنایپِر به دازای-سان شلیک کرد. من اول متوجه نشدم ولی بعد از اینکه آخرین نفرو به همراه همون اِسنایپِره زدم متوجه شدم که دازای-سان روی زانوهاش افتاده... وقتی که رفتم پیشش قبل از بیهوش شدنش ازم خواست که بیارمش پیش شما منم چون جای شمارو نمیدونستم به آکوتاگاوا خبر دادم..."

چویا با یکی از ابروهاش که بالا پریده بود به سمت آتسوشی چرخید.
" دازای... متوجه ی یه شبیه‌خون نشده باشه؟"

"منم تعجب کردم ولی خوب... دازای-سان این چند روز اخیر بنظر میرسید خیلی تو فکرن... عادی نبودن"

چویا زیرلب "دازای هیچوقت عادی نیست" ای گفت و ملافه ی پهنی که از توی کمدش برداشته بود رو روی تختش پهن کرد. 
"بذارش روی تخت"

آتسوشی مطیعانه بدن تقریباً بی جون دازای رو روی تخت کینگ سایز چویا گذاشت. چویا به سمت دسشویی اتاقش حرکت کرد تا جعبه ی اورژانسی ای که برای اینجور مواقع اماده کرده بود رو بیاره و آتسوشی معذب جای زخم رو فشار میداد تا جلوی خونریزی بیشتر دازای رو بگیره. آکوتاگاوا که متوجه معذب بودن آتسوشی شده بود، با نگاهش براندازش کرد.

" مشکلت چیه جینکو؟" آتسوشی نگاهش رو از در دسشویی گرفت و به آکوتاگاوا نگاه کرد.
" احساس عجیبی دارم، انگار که... مزاحمم"
" هیچ کس دیگه همچین احساسی نداره پس تمومش کن" قبل از اینکه آتسوشی بتونه جوابی بهش بده، چویا از دسشویی بیرون اومد و به سمت دازای رفت.

مدیر اجرایی مافیا به چشم غره هایی که دو نوجوان توی اتاق بهم میرفتن توجهی نکرد و کارش رو شروع کرد. مغزش مثل یه آلارم بهش برگشتن به این روتین رو یادآوری میکرد. هر موقع دازای توی ماموریتی زخمی میشد، چویا بود که به زخم هاش رسیدگی میکرد چون دازای از دکترها متنفر بود و حتی از اون مهمتر اصلً دوست نداشت زیر دست موری بره. به خاطر همین چویا یادگرفت که چطور زخمای عمیق و زخمای تیر خورده ارو بخیه و پانسمان کنه. ولی الان موقع فکر کردن به اینا نبود. الان نه.

"شما دوتا برید توی هال منتظر بمونید" حتی الان هم به حریم خصوصی دازای اهمیت میداد. میدونست که نه دازای و نه دوتا پسر توی اتاق دوست ندارن بدونن زیر بانداژهای دازای چی میگذره. آه آرومی کشید.

آکوتاگاوا بدون هیچ حرف و معطلی به سمت در اتاق رفت. اتسوشی، از طرف دیگه، نگران بنظر میرسید و انگار میترسید دازای رو تنها بذاره ولی این نگرانی زیاد طول نکشید. راشومون دور بدن آتسوشی پیچید و اونو به سمت در کشوند. همین حرکت باعث شد آتسوشی چشم غره ای به آکوتاگاوا بره و هنوز کامل از در خارج نشده، توی سروکله زدن همدیگه اشون شروع بشه.

چویا در حالی که به جر و بحثشون گوش میداد، سری تکون داد.

درحال حاضر باید حواسشو به کار مهمتری میداد. دستاشوی به ارومی روی جای زخم کشید. خوشبختانه  نیازی به دراوردن وامل لباساش نبود و بانداژ های دور بدن دازای بیشتر خون رو به خودشون کشیده بودن، پس کثیف کاری زیادی نمیشد.

مشکل اینجا بود که تیر هنوز توی بدن دازای بود و چویا باید درش میاورد. آهی کشید. اینکار همیشه براش سخت بود، خودش از دکتر و تیغ جراحی و کاراشون متنفر بود و تا حد ممکن سعی میکرد مریض نشه یا بلایی سر خودش نیاره و البته که موهبتش در این مورد بهش کمک میکرد، جسمی نبود که بتونه بدنشو لمس کنه. به محض اینکه جسمی به بهش برخورد میکرد، جاذبه از بدنش محافظت میکرد.

اما دازای... دازای فقط میتونست آسیب هایی که ممکن بود از طریق یه موهبت بهش برسه ارو ختثی کنه. این خوب بود ولی موهبت خنثی کننده ی دازای اینجور مواقع بدردش نمیخورد. تا جایی که یادش بود، آژانس مسلح پزشکی داشتن که موهبتش درمان هر چیزی بود و اگه دازای موهبت خنثی سازیش با لمس فعال نمیشد، الان دازای اینجا نبود و این زخم جایی رو بدنش نمیذاشت.

دازای و اون موهبت مسخره اش!
آروم دستمالهای خیس در خون رو توی پلاستیکی انداخت و به دستاش الکل زد. دستکش نداشت پس باید با خونی شدن و رفتن خون زیر دستش کنار میومد. قبل از شروع ضربان دازای رو گرفت، بنظر خوب میومد، کند بود ولی نه اونقدری که جای نگرانی داشته باشه.

با یه دستش لبه های زخم رو تا جایی که آسیب جدی ای به دازای وارد نشه از هم جدا کرد و با دست دیگش چراغ قوه ی کوچیکی که داشت رو روی زخم گرفت تا بیشتر متوجه اوضاع بشه. دازای خر شانس! شانس اورده بود که تیر به یکی از استخوان های قفسه ی سینه اش خورده بود و متوقف شده بود، البته خوب استخوان ترک برداشته بود و این درد بدی برای دازای ایجاد میکرد. بهتر! مرتیکه باید حواسش رو بیشتر جمع میکرد!

نفس عمیقی کشید و چراغ قوه ارو کنار گذاشت. دستش رو به سمت تیر برد و سعی کرد بدون هیچ لرز و تکونی تیر رو از زخم بیرون بکشه. تیر خیلی پایین نرفته بود، از اونجایی که دازای شبیه یه نی قلیونیه که راست راست تو خیابون میگرده و دنبال راهی برای خودکشیه...

تیر کامل بیرون اومد و چویا تازه متوجه شد که تمام مدت نفسش رو حبس کرده بود. برعکس تصور خیلیا، دازای یکی از خوش شانس ترین ادمایی بود که میشناخت. با شنیدن صدای گرفته ای که ناله میکرد، سرش رو بالا آورد. چشمهای یاقوت کبودش با چشمای خسته و تاریک دازای روبرو شد. دازای با دیدن چویا سعی کرد بلند شه ولی چویا یکی از دستهای خونیش رو روی بدنش گذاشت و با فشاری که داد، بدن تقریباً جدا شده ی دازای رو دوباره به تخت چسبوند.

" چیبی؟" چویا جوابی نداد. پنسی که تیر رو باهاش در اورده بود به سمت سطل آشغال برد و کنار دستمالهای خونی انداخت. سوزن نخ شده و اماده ارو برداشت و به بخیه زدن زخم دازای مشغول شد. اگه ازش میپرسیدن، میگفت که اون براش مهم نبود کسی که داره زخمش رو بخیه میزنه، همکار سابقشه که اونو ول کرده. دوست داشت به این فکر کنه که اون یکی از زیر دستاشه که توی یکی از ماموریتا زخمی شده.

چشمای خسته ی دازای، حرکت دست چویارو دنبال میکردند و وقتی دست چویا برای کشیدن نخ به اندازه ی کافی به کنار صورتش رسید، چشمای دازای خیره به صورت چویا شد.
چویا بعد از تموم کردن بخیه، بلند شد و به سمت در اتاق رفت. دازای خون زیادی رو از دست داده بود، و از اونجایی که اون متاسفانه دازای رو میشناخت، احتمالاً قبل از اون ماموریت هم دازای چیز زیادی نخورده بود. اما قبل از خروجش صدای دازای متوقفش کرد.

" چیبی کمک کن بلند شم، باید ببینم حال آتسوشی چطوره" چویا همونطور که پشت به دازای وایساده بود نگاهی بهش انداخت. " حالش خوبه، الان پیش ریونوسکه تو هال نشسته"

"ریو...ریونوسکه؟" چویا آهی کشید. " اسم آکوتاگاواست دازای، فکر کردی چطوری اون بچه تورو آورده اینجا؟ و همینطورم تا جایی که یادمه ریونوسکه میگفت که اون بچه قدرت اینو داره که خودشو درمان کنه. پس نمیخواد نکران اون باشی، اگه مشکلی داشت خودم حواسم بهش بود" لبخندی روی لبای دازای نمایان شد. " همیشه یه راهی داری که پرنس چارمینگ من باشی، پِتیت مافیا" چویا بدون هیچ حرفی چرخید و بعد از اتاق خارج شد. به محض ورود چویا به حال، دو جفت چشم خیره نگاهش کردن. چویا سری تکون داد.

" حالش خوبه، تیر رو در اوردم و زخمو بخیه زدم. وسط کار بیدار شد. اگه ادم باشه و مواظب خودش باشه زخم عفونت نمیکنه." چویا به سمت آشپزخونه به راه افتاد. " آکوتاگاوا، تا من دستمو میشورم یه سرم از توی یخچال در بیار، میدونی که کجاست؟"

آکوتاگاوا به پایین و بالا بردن سرش اکتفا کرد و به سمت آشپزخونه راه افتاد. چویا مشغول تمیز کردن دستش توی سینک آشپزخونه بود که حضور آتسوشی رو کنارش حس کرد. " چیزی شده پسرجون؟" آتسوشی آروم سرشو به چپ و راست تکون داد. " نه فقط... میخواستم بدونم که میشه برم دازای سان ببینم؟"

چویا سرشو تکون داد. " اوه آره، فقط حواست باشه که اون احمق از جاش بلند نشه که به زخمش آسیبی نرسه.. بعید نیست که همین الانم در حال اَنگولَگ (ور رفتن) با زخمش باشه" آتسوشی باشه ای زیرلب گفت و از کنار آکوتاگاوا به سمت اتاق خواب چویا به راه افتاد.

" تو چی؟ نمیخوای بری ببینیش؟" چویا در حالی که دستاش رو خشک میکرد از آکوتاگاوا که سرم رو روی میز گذاشته بود و دوباره روی کاناپه نشسته بود، پرسید. آکوتاگاوا سری به نشونه ی منفی تکون داد. معلوم بود میخواست چیزی بگه ولی جلوی خودش رو میگرفت. چویا بدون حرف سرم دازای رو برداشت و به سمت اتاق راه افتاد. بعد از زدن سرم دازای میتونست با آکوتاگاوا صحبت کنه. از پشت در صدای معذرت‌خواهی های مکرر آتسوشی و صدای خسته ی دازای که سعی میکرد با خنده به آتسوشی بفهمونه که حالش خوبه، به‌وضوح به گوش میرسید.

اوه....
اوه...

پس بخاطر همین بود. چویا نفس عمیقی کشید. دازای و دردسراش به اون ربطی نداشت. اینکه تصمیم گرفته بود از مافیا بره و به اون نگه، براش مهم نبود. اینکه با آتسوشی مثل یه پدر رفتار میکرد ولی هنوز با آکوتاگاوا عین یه مفت خوری که غذاشو میخوره... این اما... براش مهم بود. اون بچه آخر بخاطر گوش کردن به حرفهای دازای خودش رو بکشتن میداد.

در اتاق رو بدون هیچ تذکری باز کرد و بدون اینکه به هردو نفر توی اتاق که با کمی تعجب بهش نگاه میکردن، توجه بکنه به سمت راست دازای رفت تا سرم رو بهش بزنه. دازای از سوزن بدش میومد ولی وقتی دست چویا به پوست دستش برخورد کرد، عضلات سفت شده ی دستش اروم شدن و اجازه دادن چویا به نرمی و آرومی سوزن سرم روی توی رگش فرو کنه. اگه دکتر یا شخص دیگه بود احتمالا طول میکشید تا رگ دازای رو پیدا کنه، بدنش دوست نداشت رگهای حساسش رو نشون بده، ولی چویا از تکرار زیاد اینکار، جای جای اون رگهارو توی بدنش می‌شناخت.

چویا بعد از فرو بردن سوزن توی رگ دازای و آویزون کردن سرم به میله ای که توی دیوار، برای همین کار، زده بود؛ بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. آکوتاگاوا بدون هیچ حرفی هنوز روی کاناپه نشسته بود. "ریونوسکه" آکوگاوا سرشو به سمت چویا چرخوند.

"مطمئنی که نمیخوای بری ببینیش؟" اکوتاگاوا باز سرشو به دو طرف تکون داد. " خیلی خوب، پس شاید بهتر باشه که بری... میدونم که خواهرت منتظرته و اگه دیر کنی حسابی ازت ناراحت میشه" آکوتاگاوا کمی خیره به چویا نگاه کرد و بعد از جاش بلند شد. " درسته. ممنونم چویا-سان" تعظیمی کرد که چویا با دستش بهش علامت داد که نیازی به اینکارا نیست. آکوتاگاوا نیم نگاهی به در اتاق دازای انداخت و بعد از در بیرون رفت.

تو این سه ربع ساعت این بار بیستمی بود که چویا از خستگی و کلافگی آه میکشید. لیوان شرابش روی میز کوچیک وسط هال نصفه مونده بود. لیوان رو برداشت و یه نفس سر کشید. گرم بود ولی هنوز مزه ی ترش و شیرینش روی زبونش بازی میکرد. بسمت آشپزخونه رفت تا ظرف های شامش رو که گذاشته بود برای بعد از کتابخوندن، رو بشوره.

بعد از اینکه لیوان شراب رو توی سینک گذاشت و به سمت حوله رفت که دستاشو خشک کنه، که متوجه کله ی سفیدی شد که از در اتاق خوابش بیرون اومد. سر کمی چرخید، بنظر میرسید دنبال چیزی یا کسی میگرده.
بعد چند ثانیه چشمایی به رنگ طلوع با چشمایی به رنگ یاقوت کبود چویا برخورد کرد. " عام.. چویا-سان آکوتاگاوا کجا رفت؟" چویا بعد از خشک کرد دستش به سمت پسرک که حالا کاملا از اتاق بیرون اومده بود رفت. " رفت خونه، خواهرش منتظرش بود." آتسوشی اوهی به نشونه فهمیدن گفت و بعد با تردید کمی به چویا نزدیک شد. " میبخشید چویا-سان که مزاحمتون شدم. ولی فکر میکنم که لازم باشه دازای-سان اینجا بمونن نه؟ خودتون که میدونید موهبتش نمیذاره یوسانو-سنسی کاری براش بکنه." چویا سرشو به نشونه موافقت تکون داد. " و میدونم که دازای از بیمارستان بدش میاد و هرچقدرم که درد داشته باشه آخر از اونجا فرار میکنه... احتمالا بعدشم فرطی دوباره برمیگرده اینجا پس... بذار همینجا بمونه."

آتسوشی با تعجب کمرنگی که تو چشماش موج میزد به چویا نگاه کرد. " بنظر شما دازای-سان رو خوب میشناسید. خیلی خوب پس من، میرم که به بقیه ی اعضای آژانس خبر بدم. به محض تیر خوردن دازای-سان آوردمش پیش شما و اینقد نگران بودم که یادم رفت خبر بدم بهشون." چویا سری تکون داد و بعد از مدتی خبری از پسر مو سفید نبود. چویا با آخرین آدم روی زمین که دلش میخواست پیشش باشه، تنها بود.

از اونجایی که آتسوشی زودتر از انتظار چویا از اتاق بیرون اومده بود، دازای احتمالا از خستگی زیاد خوابیده بود. پس چویا میتونست به راحتی وارد اتاق بشه و به بالکن بره تا یه تماسی با کویو داشته باشه و در جریانش بذاره که ممکنه فردا دیرتر از همیشه سرکار بره. اما بنظر میرسید کارما نقشه های دیگه ای داره. چویا به محض ورود به اتاق با دازای روبرو شد که منتظر به در نگاه میکرد. همین بیدار بودن دازای کافی بود تا بخواد عقب گرد کنه و به هال برگرده که صدای دازای متوقفش کرد.

" چیبیکو، چیشده امروز اینقدر عجله داری" معلوم بود که دازای خودش رو مجبور کرده تا اون سوال الکی رو بپرسه چون... هردوشون خیلی خوب میدونستن که دازای حوصله اش سر رفته و بخاطر همین میخواد چویا اونجا باشه.

" چی میخوای دازای؟" چویا سرشو به سمت دازای چرخوند. حالا که کارآگاه کاملا هوشیاریش رو بدست آورده بود میتونست متوجه خستگی توی صدای همکار سابقش بشه.

" فقط سعی دارم یه مکالمه راه بندازم. چیز عجیبیه؟" دازای با لحنی که هردو خوب میدونستن ساختگیه پرسید تا مکالمه ای که هردو تا حدی ازش فرار داشتن، رو براه بندازه.

چویا هیستریک خندید. خنده ای آروم ولی صدا دار که بیشتر صدا خارج شدن هوا از ریه اش بود. صدایی ته مغز دازای این رو فریاد میزد که این صدارو روی چویا دوست نداره. چویا سری تکون داد و راهش رو به سمت در ادامه داد.

" چویا ما به هرحال باید این بحث رو داشته باشیم." صدای دازای خالی بود. " تو اون کسی نیستی که این تصمیم و میگیره. من اونی نبودم که رفت! اون همش تو بودی" اعصاب چویا برای این مکالمه، اونم امشب، زیادی ضعیف بود. هنوز هیچی نشده حس عصبانیت رو تو تک تک استخواناش حس میکرد.

" آره چویا، حق با توعه. ولی وقتی زمان تصمیم گیری منطقی میرسه، من تصمیم میگیرم" کلمات اشتباهی بود. از عصبانیتی که توی چویا جوونه میزد و رشد میکرد مشخص بود ولی دازای تو اون لحظه درست فکر نمیکرد.

" این یه تصمیم منطقی نیست که تو بخوایی بگیریش، دازای! من تورو خوب میشناسم و میدونم تو وجود احساسات رو درون خودت انکار میکنی و باهاشون میجنگی ولی من اینکارو نمیکنم! ما قرار نیست این مکالمه ارو وقتی تو تیر خوردی و تو تختی و به استراحت نیاز داری، داشته باشیم" چویا با تحکم خاصی کلمات رو بیان میکرد. داشت سهی میکرد که لرزش بدنش از عصبانیت رو مخفی کنه ولی موفق نبود.

" چرا؟ که بعد چون تو اپارتمان توییم از این جریان فرار کنی؟" صدای دازای یخ زده و خالی بود. " من اونی نبودم که فرار کرد. یبار دیگه تکرار میکنم، اون تو بودی اَس‌هول" کنترل فریاد زدنش دیگه داشت سخت میشد. چرا تمومش نمیکرد؟

" ببین چویا، ما باید یه راه حلی برای این پیدا کنیم. چه خوشت بیاد چه نیاد ما دوتا دوباره همکار همیم" دازای سعی میکرد با آرامش صحبت کنه چون معلوم بود چویا داره آرامششو از دست میده. چهار سال شراب خوری و کتابخوانی و شعر نویسی، چهار سال حبس کردن این احساسات برای هر بنی بشری که نزدیکش بود...
الان دیگه سد، ترک خورده بود...

" اوه به من راجب راهکار پیدا کردن و این چرت و پرتا صحبت نکن! من اصلا این بحث رو شروع نمیکنم اگه دلیل تو برای شروع این بحث 'اتفاقات بهتر' توی آینده ی شهره و برای خودمون نیست. اینقد به خود لعنتیت دروغ نگو، اوسامو. اگه میخوای حرف بزنی باشه ولی با دروغ شروعش نکن. اونقدری به من تو اون سه سال لعنتی دروغ گفتی که میتونم بفهمم کی دروغ میگی، حتی الان که مثلا عوض شدی. پس برای یبار توی زندگی فاکیت عین آدم راستشو بگو و دروغ سر هم نباف" چویا فریاد زد. تکونی نخورد که به بلند شدن دازای کمک کنه.

" فور فاک سیک چویا، میدونم احمقی و نمیخوای از چند سلول مونده تو مغزت استفاده کنی ولی بین حرفارو بخون" دازای هم شروع به داد زدن کرده بود. طوری کنترلش رو از دست داده بود که فقط چویا از پسش برمیومد... چون خوب.. دلیلش هم خود چویا بود.

" اوه من خیلی معذرت میخوام آقای شگفت انگیز. لطفا کمکم کن تا من حالیم بشه، بعد از اینکه هیییچ اهمیتی برات نداشت که اونموقعی که میری چه بلایی سر من میاد، حالا برمیگردی و جلوی در خونه ی من ظاهر میشی در حالی که تیر خوردی و فقطم میخواستی بیایی پیش من. جدا دازای، وات د فاک؟" چویا اونقدری عصبی شده بود که فعال شدن موهبتش رو احساس نکرد. این زیادی بود. الان وقت این مکالمه ی لعنتی نبود.

" تو خودتم خوب میدونی که نمیتونستم بهت خبر بدم! اگه باهات حرفی میزدم تو رو هم به عنوان خیانتکار میشناختن. اگه اونکار رو نمیکردم تا الان توی خواب کشتنه بودنت." دازای حالا دیگه وایساده بود تا کنترل بیشتری توی این جنگ فریاد اشون داشته باشه.

" بهم دلیلای مسخره اتو نده دازای! منو تو روشهای برای حرف زدن باهم دیگه داشتیم که به عقل شیطون هم نمیرسید. یه انفجار حتی یه خداحافظی فاکی به روش خودمون! منفجر کردم ماشین من فقط به معنی یه میدل فینگر جذاب بود دازای" نور قرمز رنگ دور بدن چویا پررنگ شده بود. سنگ فرش زیر پای چویا تقریبا به آخرای حد تحملش رسیده بود.

" نمیتونستم ریسک کنم" جمله ای بود که از دهن دازای بیرون اومد ولی حتی خودشم باورش نداشت. میدونست چویا راست میگه.

" مزخرفه! اصلاً میدونی چه حسی داره که یه روز صبح فاکی بلند شی و یه پیام از یه زیر دستت دریافت کنی که بهت گفته اون ادم فاکی ای که سه سال تموم باهم بودین و همه چیز همو میدونین و باهم خیلی چیزارو تجربه کردین، ناپدید شده باشه؟ تورو بدون هیچ فکر دیگه تنها گذاشته... و تو اینو از طریق یکی از زیر دستات میفهمی! میدونی چه حس فاکی ای داره؟ نه... نه نمیدونی پس بذار بهت بگم. تو هیچ کوفتی نمیدونی. من تمام این مدت پیشت بودم، کنارت بودم و تا جای ممکنه کمکت میکردم ولی اون زمانی که من بهت نیاز تو کجا بودی؟؟ ها؟ کجا بودی؟ میتونستی به من بگی. میتونستی بگی و من هرکاری میکردم تا کمکت کنم. تو حتی نمیتونی تصورشو بکنی که من چقد تلاش کردم تیکه های شکسته ی تورو سرهم بذارم.. خودمو شکوندم تا تو رو درست کنم و بعد تو.. چیکار کردی؟ چیکار کردی؟" چویا جمله ی آخر رو با داد گفت و به خط‌های قرمزی که روی بدنش شروع به حک شدن میکردن توجهی نمیکرد. توی ذهنش فقط احساسات میچرخید. چرا نمیتونست جلوی خودشو بگیره؟

" من هیچوقت ازت نخواستم اونجا باشی. من هیچوقت ازت نخواستم منو سرهم بیاری." دازای در جواب با داد گفت. " ولی بودم. منه لعنتی اونجا بودم چون میخواستم باشم. این اشتباه لعنتی رو انجام دادم. بهت اهمیت دادم درحالی که تو هیچوقت نمیدادی" چویا نفس نفس میزد.

" چرا میدادم. تو همکار من بودی، تو تنها کسی بودی که به من حس انسانیت میداد. تنها چیزی که باعث میشد من اون وجود تاریک و وحشی خودم نباشم تو بودی. نمیتونستم چیزی بهت بگم چویا چون اگه متوجه نشدی تو، تو دروغ گفتن افتضاحی" دازای متوجه رگه های قرمز روی دست چویا شده بود و سعی میکرد بدون توجه به زخم روی سینه اش خودشو به چویا برسونه ولی درد و چویا امونش نمیدادن.

" میتونستی یه چیری برام بذاری که دنبالش کنم. میگرن ها و سردردهای بعد مستی رو حتی اگه باهام خداحافظی هم میکردم داشتم پس فرقی نمیکرد." چویا فریاد زد. " نمیتونستم باهات خداحافظی کنم، خوب؟ به هرحال نمیتونستم راضیت کنم که باهام بیای. تو وفادار تر از اونی هستی که که بخوای با من بیایی" دازای چند قدمی به چویا نزدیکتر شده بود.

" تو فکر میکنی بخاطر این عصبیم که چرا منو با خودت نبردی؟ یا چون به مافیا خیانت کردی؟ من ناراحت و عصبیم چون توی احمق منو ول کردی! تو منو تنها گذاشتی. من همیشه زندگی بهتری نسبت به اونی که تو مافیا داشتی برات میخواستم. اینکه بهتر بخوری و استراحت کنی. اصن خبر داری که تو این مدت چه احساسی داشتم؟ احساس گناهی که علاوه بر اینکه میخواستم زندگی بهتری داشته باشی، این آرزوی خودخواهانه ارو هم داشتم که کاش میموندی و این سوال مدام تو سرم تکرار میشد که من چی... من چی" چویا فریاد زد. دستاش رو که بالا برده بود و با عصبانیت مشت کرده بود، پایین آورد و دیوارها و کف اتاق ترک برداشتن. دیوارها طوری ترک برداشته بودن که انگار فوتشون که بکنی پایین ریخته میشن.

رگه های روی دست چویا داشتن پررنگ تر میشدن و چشمای آبی رنگش کم کم محو میشدن. دازای به طور اتوماتیک به سمت چویا حمله ور شد و دستاش رو دو طرف صورت چویا گذاشت. هردو نفس نفس میزدن. وضعیت جسمانی دازای اونقدری خوب نبود که بتونه زیاد روی پاهاش وایسه ولی با تعجب به قطره اشک کوچیکی که از چشم راست چویا پایین روی گونه‌اش و فقط چند میلیمتر اونورتر از دست دازای افتاد، خیره بود.

" پس من چی، اوسامو؟"

زمزمه ی آروم چویا قابل شنیدن نبود اگه صورت دازای توی چند میلی‌متریش نبود. دازای نفس عمیقی کشید تا چیزی بگه... ولی چیزی از دهنش خارج نشد، فقط خیره به چشمایی بود که زمانی.. حداقل بیشتر از الان، احساسات توش موج میزد.

چویا میدونست که دازای توان وایسادن نداره و تا همین الان هم زیادی تحمل کرده. دستشو روی دست دازای گذشت و به سمت تخت کشیدش. دازای رو روی تخت نشوند و خودش سمت راستش نشست و نفس عمیقی کشید. انگشتای دازای محکم ،ولی نه در حدی که ردی بجا بذارن، دور مچ چپش گره خورده بود. انگار میترسید که چویا دوباره ناخواسته موهبتش رو فعال کنه.

" تو نمیتونی کار انجام بدی. بعد از مرگ اوداساکو... من باید میرفتم و نمیتونستم اینو باور کنم که با رفتنم تورو از دست میدم. اگه ازت خداحافظی میکردم... به این معنا بود که دیگه منو تویی وجود نداره. دیگه تموم شده و من نباید تو اون مدت بهت فکر میکردم. فکر میکردم آدمایی تو مافیا هستن که کمکت کنن و حالتو بهتر کنن. اونا به هرحال برای تو بهتر از من بودن." صدای دازای به آرومی شنیده میشد. چویا دوست نداشت این حقیقت رو بپذیره ولی این صدای نرم گوشاش رو قلقلک میداد. با اینحال، ناخواسته پوزخندی از جملات آخر دازای زد.

صدای بی حس و سردی، اتاق رو پر کرد. "کدوم آدما اوسامو؟ زیردستام؟ اونا خوبن. حداقل به نسبت زیردستای بقیه بهترن و بهم اهمیت میدن... ولی این اهمیت از ترسشونه. میدونی که. آکوتاگاواها؟ با اونا زیاد سروکار ندارم و ناگفته نماند ریونوسکه هنوزم که هنوزم خودشو برای تو میکشه. اگه تو ازش بخوای بره زیر تریلی با وجود اینکه موهبتی داره ک میتونی راحت نجاتش بده، اون اینکارو نمیکنه و خودشو به راحتی بخاطر تو میکشه. آنه-سان؟ آره... برای اون مهمم... ولی کیوکا براش مهمتره. یادمه مدتها بود که بخاطرش شبا گریه میکرد. شاید خودخواهی بود که به کیوکا گفتم راهی رو بره که توش خوشحالتره. ولی الان آنه-سان خوشحاله، کیوکا هم خوشحاله و همین بسه... دیگه کی مونده؟ اوه... موری-سان...." صدای خنده ی بی حس چویا بلند شد. " منو نخندون دازای... خودتم خوب میدونی هدف موری-سان از نگه داشتن من استفاده از منه... از وقتیم که تو رفتی چپ و راست دنبال یه فرصته که بخواد تورو پیش خودش برگردونه."

چویا دستش رو از دست دازای بیرون کشید. دیگه نیازی به موهبت خنثی سازی دازای نبود. چویا آروم بود. زیادی آروم. چیزی توی سینه ی دازای بدرد اومد. چی بود؟ قلبش؟

چویا به آرومی از روی تخت بلند شد. "خیلی وقته که شک دارم کسی به من، بخاطر خودم اهمیت بده، نه قدرتم یا مقامم. فکر میکردم تو اهمیت میدادی اما" صدای تک‌خنده ی چویا بلند شد. " چهار ساله که مطمئن اشتباه میکردم." نه نه نه! اشتباهه اشتباه! چویا! " بخواب اوسامو." چویا به سمت در راه افتاد.
" نه... چویا... چویا" چویا در نیمه باز شده ارو رها کرد و وایساد. " لطفا... من... من بهت نیاز دارم."

چویا نصفه به سمت دازای چرخید و توی چشماش نگاه کرد." نه نداری" حالا اون چشمای آبی دیگه حسی توشون موج نمیزد. نه حتی عصبانیت. خالی بود. خالی... "هیچوقت نداشتی" و بعد از خروج این کلمات از دهن چویا، از اتاق خارج شد.

دازای ملافه ی روی تخت رو چنگ زد. نفس نفس میزد. حس عجیبی داشت. سینه اش... سینه اش درد میکرد ولی میدونست از جای زخم نیست.. قلبش بود؟ چرا چویا اینجوری شده بود؟ کجای محاسباتش اشتباه بود؟ چویا قرار بود شادتر باشه... قرار بود راحت تر باشه.. پس چرا...

چشماش میسوخت... دیدش تار شده بود... باید پلک میزد ولی... پلک زد و قطره های اشک رو گونه‌هاش چکیدن. درسته... تنها دلیل احساساتش... تنها کسی که بیشتر از همه ی مردم بنظرش انسانیت رو به نمایش میذاشت... تنها کسی که پیشش جلوی احساساتش رو نمیگرفت... تنها کسی که دلیل تازه ای برای زندگی کردن بهش داده بود... الان خودش... نابود شده...

دازای به پشت روی تخت افتاد. سرش که روی بالش ها افتاد، عطر موهای نارنجی چویا بلند شد. درحالی که اشکهاش به سمت موها و گوشش حرکت میکردن لبخندی زد. حداقل شب رو با این عطر عزیزش صبح میکرد و بعد... حتما یه فکری برای برگردوندن چویاش میکرد...
آره... چویای اون باید برمیگشت و خودش اونو برمیگردوند.

~~~~~~~~~~~~~~~~

بخاطر همین بود که دوست نداشت اون بحث رو با دازای داشته باشه. میدونست آخرش چی میشه. میدونست آخرش مثل الان بی حس و بی رمق روی مبل تک نفره اش میشینه و از پنجره ی تمام قدش شهر روشن زیر پاش رو نگاه میکنه و... خوب... فقط نگاه میکنه...

لیوان شرابشو از روی میز کنارش برداشت و تکونی بهش داد. معمولا بعد از خوردن ده لیوان پر شراب اونقدری مست میشه که خوابش میبره، این چهاردهمین لیوانه... پس چرا خوابش نمیبره؟ میخواست بخوابه. میدونست باید بخوابه چون بهترین راه حل براش اینه که بخوابه. ولی حسش نمیکرد. حس خستگی... حس خواب... هیچی...
فقط خیره مونده بود. به شهر زیر پاش یا به انعکاس خودش روی شیشه که بی حس و بی رمق خیره مونده؟ نمیدونست.

دو ساعتی از بحثشون گذشته. دازای اونقدری ضعیف و خسته بود که الان خوابیده باشه. اما باز هم با باز شدن در اتاقش، جهان خلاف افکارش رو بهش ثابت کرد. انعکاس بدن خسته و خمیده ی دازای رو توی شیشه میدید، پس به خودش زحمت چرخیدن نداد. شاید تشنشه؟ اما برخلاف انتظارش دازای به سمت آشپزخونه نرفت. یکراست جلوی چویا اومد. زیاد باهاش فاصله نداشت شاید یک قدم. روی زانوش نشست و دست آزاد چویارو تو دستاش گرفت. چند ثانیه ای به چشمای بی روحش که نگاهش میکردن، خیره شد و بعد پیشونیش رو به پشت دست چویا زد.

" برش‌گردون"

چی؟

" چویامو برگدون" صدای آروم و خسته ی دازای به سختی به گوش میرسید ولی همه چی اونقدری ساکت بود که چویا متوجه کلمات بشه.
" چویات چهار ساله که نیست دازای" کلمات وحشیانه اش عین خنجری به سینه ی دازای ضربه میزد.

" نمیذارم بره. خودم برش میگردونم، هرکاری که بتونم میتونم. حتی اگه بخوای خودمو میکشم و تیکه هامو قربونی خدای توی وجودت میکنم ولی برت میگردونم. چویایی که با هر حرف من عصبی میشد و دلم میخواس منو خفه کنه ارو برمیگردونم... بهت قول میدم"

چشمای قهوه ی دازای بالا اومد روی چشمای آبی زیبا اما بی روح چویا نشست. "قسم میخورم" و پیشونیشو به پیشونی چویا نزدیک کرد و منتظر موند. هر کاری میکرد. شده دنیا رو آتیش میزد تا چویارو برگردونه ولی قبلش... چویا باید بهش این اجازه ارو میداد.

چویا نفس عمیقی کشید. لباش به لبخند کمرنگی کش اومدن. "پس بهتره عجله کنی. چویا خیلی وقته منتظره که برگرده" و پیشونیش رو به پیشونی دازای چسبوند. آروم شدن بدن دازای رو کاملاً حس کرد و لبخندش پررنگ تر شد.

بعد از اینکه چند دقیقه توی اون حالت بودن.
" بیا بریم بخوابیم"
" عا اره، تو چرا نخوابیدی؟ باید استراحت کنی"
" نمیتونستم... هم بخاطر حرفهایی که زدیم.. هم اینکه میخواستم چویامو برگردونم... و..."
"و؟"
" خوب عطر موهای چویا اجازه ی درست فکر کردن بهم نمیداد، ناگفته نماند که من نمیتونم توی خونه ای بخوابم که چویا توش باشه ولی تو بغلم نباشه"
خنده چویا بلند شد. بلند نبود اما بود. همینطور نور کمرنگ تو چشماش. مثل اولین باری که همو دیدن درخشان نبود، ولی بود و همین برای دلیل دادن به دازای برای تلاش برای برگردوندن بس بود.

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top