Dancing Under Moonlight
Soukoku
فضای سالن طوری نورپردازی شده بود که علاوه بر جالب کردن مهمونی، مزاحمتی برای چشم ایجاد نمیکرد. لوستر های آویز رنگی و الماسی سالن، رنگهای ملایم رو به نرمی روی زمین و آدمای در حال رقص منعکس میکردن. سالن پر بود از مهمونای مهم و دوستای معمولی. با وجود همه ی دخترای زیبا و خوش پوش مهمونی، حوصله اش بشدت سر رفته بود.
کیو-سان این پارتی رو با کمک موری-سان برای تولدش ترتیب داده بودن. بنظر میرسید با وجود خارج شدنش از مافیای بندر، هنوز دوسش دارن و براش ارزش قائلن و اون از این توجه کوچیکی که بهش میشد، لذت میبرد. دوست نداشت توی ذوق کیو-سان بزنه، ولی این مهمونی داشت واقعاً حوصله سربر میشد.
همه چیز... مثل همیشه بود...آدما ... نور... فضا... همه چیز...
خسته کننده بود.
"بنظر میرسه که دازای-کون حوصله اش سر رفته"
صدای نازک و در عین حال ملایم زنی رو از کنارش شنید. چشماش روی اون زن چرخید و ثابت موند.
" اوه نه کیو-سان، مهمونی عالیه"
لبای کیو-سان برای لبخندی به سمت بالا کشیده شد. نگاه دازای از اون لبخند جدا شد و به نورهای پراکنده و در چرخش توی هوا خیره شد.
"متاسفم دازای، دلم میخواست تولد استثنائی ای برات بشه" آهی از لبای دازای خارج شد.
"هنوزم نمیتونم بهتون دروغ بگم، نه؟"
صدای خنده ی کیو-سان جواب رو بهش میداد. انعکاس نورهای مالیم روی چشماش صحنه ی دلنواز و زیبایی رو ایجاد کرده بود. به مجسمه های متحرک عاشق و در حال رقص نگاه کرد. چند وقت بود که خودش اینجوری نخندیده بود و به عشقش خیره نشده بود؟
پنج سال
اوه خدایا... پنج سال بود که ندیده بودش. قلبش توی خودش مچاله شد. دلش برای عطر خوشبوی پیچیده توی اون موها تنگ شده بود. لبخند صدا داری زد. دوست داشت از کیو-سان حالش رو بپرسه... اما...
" اوه راستی، موری -کون گفت که بهت بگم اون پارتنری که قول داده بود امشب کنارت باشه، یکم دیگه میاد"
نفس عمیق کوتاهی کشید . "موضوع زمانه. شاید امشب بتونم بعد مدتها تنهاییمو با لذت قاطی کنم" اروم خندید.
"دازای، کیو گول میزنی؟ منو موری-سان بزرگت کردیم. احساساتتو میتونم بخونم. تو بجز اون نمیتونی به آدم دیگه ای حتی فکر کنی، چه برسه بخوای خوش بگذرونی ..."
" اون اینجا نیست آنه -سان"
"دازای..."
صدای بلند سوت و دست، توجه هردوشون رو از بحث ناراحت کننده ای که اوایل تشکیلش بود به سمتی که بقیه ی مهمون ها خیره شده بودن کشیده شد.
چشمای دازای از درخشش فرد بالای پله ها گرد شده بود. موهای قرمزی که به زیبایی با موگیر فیروزه ای بسته شده بود و روی شونه ی چپش ، که لخت بود ، ریخته شده بود. چشمای آبی رنگی که با سایه ی مالیم قهوه ای رنگی تزئین شده بود و زیبای وحشتناکش رو چندین برابر میکرد. اون واقعاً از هر الهه ای زیبا تر بود.
و اون لبخند...
صدای خنده ی آرومی کنار گوش دازای بلند شد." باید به موری-کون بگم که از کادوی تولدت خوشت اومده، دازای-کون؟"
چشمای گرد شده ی دازای، آروم به حالت اصلی خودشون برگشتن. لبخند نرم و زیبایی روی لباش جا گرفت.
" آره، زیباست"
مثل همیشه... حتی زیباتر...
کیو لبخندش رو با آستین لباسش پوشوند. دازای طوری به دخترک نگاه میکرد که انگار الان دلیل تمام زندگیش جلوی چشمشه و انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیش از زندگی سیر شده بود.
" پس برو جلو، مطمئنم دلت نمیخواد کسی زودتر از تو به کادوی تولدت دست بزنه"
"نه، مطمئناً نه" پاهای بلندش به سمت دختر راه افتادن. دخترای دیگه ای هم توی مهمونی بودن که لباسشون مثل اون زیبا بود ولی هیچ کس به خوبی اون نمیدرخشید.
"افتخار دارم اولین مردی باشم که شمارو در اختیار داره؟" لبخند دخترک بیشتر کش اومدن. دست سفید و کوچیکش رو توی دست بلند شده ی دازای به سمتش، گذاشت.
"البته" صدای نازک شده اش قلب دازای رو به لرزه در میاورد. انگشت شصتش پشت دست سفید دختر رو نوازش کرد و پاهای بلندش اونو به سمت پیست رقص راهنمایی کردن.
وسط پیست رقص وایسادن و دازای به سمت دختر چرخید. دست آزادش به سمت کمر باریک و خوش تراش دختر حرکت کرد و با ظرافت دورش پیچید. به محض گرفتن کمر دختر اون رو به طرف خودش کشید ، دختر با لبخند به چشمای قهوه ای رنگ دازای خیره شد و با شروع آهنگ جدید و ملایم، شروع به رقیصدن کردن.
دو قدم عقب، یه قدم راست، یه قدم چپ و یه قدم دیگه بسمت عقب...
دازای نمیتونست چشمش رو از اقیانوس تزئین شده ی روبروش برداره. دستش از کمر دختر جدا شد و با یه دستش دختر رو کامل چرخوند و بعد به طرف خودش کشید و دستش رو به جای قبلیش برگردوند.
کل سالن از زیبایی دختر توی اون لباس به درخشش افتاده بود. نور به شونه های لختش برخورد میکرد و شونه های سفیدش مثل آینه ای شفاف اونارو بازتاب میکرد و بازتابش میتونست چشم هر کسی رو کور کنه. دازای نه دوست داشت و نه میتونست اون دختر رو برای مدتی تنها بذاره.
هر کس که وقتی هرچند کمی گیر میاورد سریع به طرف دختر میرفت و برای حرف زدن باهاش تلاش میکرد.کل مهمونی با رقص دازای و دخترک و نگاه های خیره ی بقیه، که دازای خیلی دوست داشت چشمهای همه ارو از کاسه دربیاره، طی شد.
آخرای شب دازای دخترک رو به طرف بالکن طبقه بالا کشید. جایی که از دید همه ی آدمای اطراف و بیرون محفوظ بود. باد خنکی که به موهای قرمز دخترک میخورد رایحه ی ملیحی رو توی هوا پخش میکرد. رایحه ای که باعث شد دازای به سمت موهای دختر خم شه و نفس عمیقی بکشه.
"هنوزم همونه" لبخند دلتنگی روی لبای دازای نشست. دخترک با تعجب بهش نگاه کرد.
" چی هنوز همونه؟"
" لازم نیست اینجا نقش بازی کنی. اینجا فقط منو توییم" دستای دازای توی جیبش فرورفتن و با نگاهی که کلی حرف داشت ولی نمیشد خوند به دخترک نگاه کرد.
" من هنوزم برای یه شب بهت کادو داده شدم. نمیخوای ازش استفاده کنی؟" صدای پسر بخاطر نازک نگه داشتنش به مدت طولانی به کلفتی قبلاً نبود ولی هنوز به دل دازای مینشست. لبخند دازای پررنگ تر شد.
" دوست داری که به عنوان هدیه ی تولدم یه شب رویایی بهم بدی؟" دازای بیشتر به سمت پسر خم شد. نمیتونست از اون عطر موهای نارنجی رنگش دل بکنه.
" بهم دستور دادن که توی روز تولدت خوشحالت کنم." لبخند دازای کمرنگ شد. دستاش دور بدن لباس پوشیده ی پسر حلقه شدن و اونو محکم به سینه اش فشار داد.
" یعنی اگه فرد دیگه ای هم جز من بود ، به راحتی بدنتو بهشون هدیه میدادی؟ چند بار اینکارو کردی؟" با صدایی که سعی در کنترلش داشت، زیر گوش پسر پرسید. دوست نداشت بدونه که دستای دیگه ای جز دستای خودش به بدن چیبی اش دست زده، اون دستارو مطمئناً قطع میکرد.
پسر سرشو به سینه ی مرد بلند تر تکیه داد. نگاهش به ماه روبروشون بود.
" تابحال اگر خودمو جای دختر جا میزدم برای فریب دادن مشتریایی بود که بهم دستور مرگشونو داده بودن." کلمات بیرون اومده از لبای سرخ پسر مو نارنجی نه تنها دازای رو خوشحال نمیکرد بلکه عصبی ترش میکرد.دستای دازای محکم تر دور پسر چرخیدن. پسر نگاهش رو از ماه گرفت و به بالا، که چونه ی مرد بلند تر دیده میشد، نگاه کرد.ناخودآگاه دستش به سمت موهای مرد بلندتر پرواز کرد. دلش میخواست اون موهای قهوه ای نرم رو نوازش کنه. انگار که اینکار هیچوقت براش تکراری نمیشد.
" تو دوست داری چیکار کنیم؟ به هرحال تولدته" چشم های دازای که بخاطر حس دست چویا روی موهاش بسته شده بود، به آرومی باز شدن. به سمت پایین نگاه کرد و توی چشمای آبی رنگ چیبی اش برای هزارمین بار غرق شد.
" یه رقص زیر نور ماه" چشمای پسر کمی گرد شد.
" همین؟"
" اینجا هیچ کس نیست که درحالی که نور ماه روی بدن و شونه های لختت میرقصه، دیدت بزنه. تنها کسی که میبینه چطوری نور ماه روی بدن ظریفت میرقصه و خودی نشون میده، منم. همین برای تولدم کافیه" پسر
همچنان متعجب بود ولی اون دستور داشت هر کاری که مرد بلند تر میخواست رو انجام بده.
لبخندی روی لبای مرد مو نارنجی قرار گرفت. تکیه اش رو از سینه ی مرد بلندتر برداشت و به سمتش چرخید.
" پس همونطور که میخوای، فقط با تو و برای تو میرقصم" و بعد دست دازای رو تو دستش گرفت و دست آزادش رو روی شونه ی دازای گذاشت و نفهمید با اون جمله ی کوچولو چه بلایی سر قلب عاشق دازای آورد.
دست آزاد دازای محکم دور کمرش پیچ خوردن و با آهنگ ملایمی که از داخل شروع میشد و صداش تا بالکن می اومد، زیر نور مهتاب شروع به رقصیدن کردن. بازتاب نور مهتاب
به چشمهای آبی رنگ چویا قلب دازای رو به لرزه در میاورد. با یه چرخش چویا، رایحه ی موهاش دوباره به مشام دازای رسید.
این عطر آخر دیوونه اش میکرد. دازای، چویا رو محکم به خودش چسبوند و سرش رو توی گردن سفیدش قایم کرد. چرا فقط یه شب؟ دیگه الان چطور میتونست دل بکنه؟
تا پایان آهنگ، صورت دازای زیر گوش و توی گردن چویا قایم بود . نفسای گرم و پرحرارتش پوست سفید چویارو قلقلک میداد. بعد تموم شدن آهنگ دازای سرشو بالا آورد و به چویا نگاه کرد. دلش میخواست اون لبای سرخ
چویا رو روی لبای خودش حس کنه.
"میشه لباتو ببوسم؟" نگاه چویا بهش خیره شد. شرمنده جای دیگه ای رو نگاه کرد.
" من... اولین بوسه ام رو برای یه شخص خاصی نگه داشتم" تک تک کلمات باعث شد قلب دازای فرو بریزه. چویا کسیو دوست داشت؟ بخاطر همین حتی پنج سال پیش هم نمیذاشت بهش نزدیک بشه و ببوستش؟
" ببخشید." صدای نرم و خجالت زده ی چویا از افکار ناخوشایندش بیرونش کشید.
" نه نه... بنظرم... نگه داشتن اولین بوست برای کسی که دوسش داری... یه چیز خیلی خاصه." با صدایی که سعی میکرد نلرزه و ناراحتیش رو بروز نده، گفت. واقعاً دوست داشت اولین بوسه ی چویا رو داشته باشه.
" مهمونی دیگه داره تموم میشه. ممنون که همراهیم کردی. کادوی خیلی زیبا و دوست داشتنی ای بودی." دازای خم شد و نرم پیشونی چویا رو بوسید. بوسه ای که ب نظر چویا زیادی گرم و پرحرارت بود. چویا نگاه خجالت زده و مهربونی به دازای انداخت. روی پاشنه ی پاهاش بلند شد و گونه ی
دازای رو بوسید.
"تولدت مبارک" و چرخید تا بره و لباساشو عوض کنه. ماموریتش تموم شده بود. اما...
"دوستت دارم" زمزمه ی آرومی که شنید باعث شد بخاطر شوکه شدنش تعادلش رو از دست بده ولی حتی قبل اینکه بخواد از موهبتش برای نجات خودش استفاده کنه، دستایی که چند دقیقه پیش دور کمرش پیچیده بودن،دوباره همونجا قفل شدن و نجاتش دادن انگار که جاشون همونجاست.
چویا سرشو به سمت راست چرخوند که با چشمای قهوه ای دازای مواجه شد.
"تو...تو الان چی گفتی؟" چشمای متعجب و نگران دازای به حالت قبلشون بر گشتن و لبخندی روی لبای دازای شکل گرفت.
" گفتم دوستت دارم." چویا شوکه بهش خیره شده.
" و...ولی... تو فقط یه شبه منو دیدی..." لبخند دازای پررنگ تر شد. همین یه شب برای عاشق تو شدن بس بود"
اگرچه من شیش ساله که این حس رو توی قلبم دارم.
-=- =-= -= -=-= - =-= -=- =-= -= -=-= - =-= -=- =-= -= -=-=
" دیشب چطور گذشت چویا؟" سوال کیو-سان باعث شد تمام رشته های افکارش پاره بشه و به خاطره ی رقص زیر نور مهتابشون برگرده... و 'دوستت دارم' مرد بلندتر.
" عجیب بود.. اون حتی نخواست بهم دست بزنه... فقط خواست زیر نور ماه برقصیم..." چویا کوتاه توضیح داد. گونه های برآمده و استخوانی اش شروع به قرمز شدن کردن.
" اوه... این جداً عجیبه ... ولی خوب... اون دازایِ" با شنیدن اسم دازای پرید. آنه-سان الان چی گفت؟
" چی گفتی آنه-سان؟ د...دازای؟ اون مرد... دازای بود؟ ه..همون دازای پنج سال پیش؟" صورت چویا دیگه از رنگ قرمز گذشته بود و به جیگری میزد. کیوخنده ی صداداری کرد.
" هیچوقت فکر نمیکرد به اندازه ای سرخ بشی که حتی از موهات پررنگ تر بشه"
"آنه-ساان"
" آره چویا... مردی که دیشب باهاش وقتتو گذروندی، دازای-سان بود"
"... م... من با اون لاس زدم..." چویا از این قرمز تر نمیتونست بشه. کیو درحالی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره لیوان چاییش رو برداشت.
" عالی انجامش دادی... بهت افتخار می کنم." بعد چند لحظه صدای دازای توی سر چویا تکرار شد.
صدایی که به شکل ملیح و عاشقانه ای جمله ی 'دوستت دارم' رو تکرار میکرد.
"آنه-سان" توجه ی کیویو به چویا جلب شد.
"هوم؟"
" دازای... فهمیده بود که اون دختر... منم... مگه نه؟" چویا نگاه شوکه اش رو از زمین گرفت و به کیو خیره شد.
"میدونست اون دختر در واقع ناکاهارا چویاست... مگه نه؟" کیو بعد مدت کوتاهی که به چشمای چویا خیره شد، آروم سرش رو به معنی 'بله' بالا و پایین کرد.
طولی نکشید که بعد این تایید چویا از روی صندلیش بلند شده بود و به سمت در تقریباً پرواز کرده بود.
پیدا کردن دازای زیاد طول نکشید. به هرحال اونا مدتی پارتنر هم بودن و از یسری عادتهای هم خبر داشتن. گرچه البته پیدا کردن دازای درحالی که توی یه خیابون نزدیک آپارتمان چویا در حال لاس
زدن با یه زن بلوند بود، کاملاً اتفاقی بود. چویا بدون ذره ای تردید و انتظار به سمت دزازای حمله ور شد.
"تو..." دازای از شنیدن صدای چویا متعجب شد. انتظار نداشت جای شنیدن صدای موری-سان، صدای چیبی اش رو بشنوه. بیخیال زن مو بلوند به سمت چویا که سرش رو پایین انداخته بود و صوراش از زیر کلاهش دیده نمیشد، برگشت.
" اینجا چیکار میکنی چیبی؟" نگاه لرزون و پر اشک چویا روش نشست. قلب بیچاره اش که از دیشب آروم و قرار نداشت، حالا بدتر از همیشه به تلپ و تلوپ افتاده بود. چیشده بود؟ چرا چیبی اش گریه میکرد؟ کدوم احمقی همچین بالیی سر چیبی اش اورده بود؟
" دیشب... گفتی دوستم داری..." قلب دازای وایساد. میخواست چی کار کنه؟ ردش کنه؟ بگه تقصیر اون بوده که الان شخصی که چویا دوستش داشته، نمیخواد باهاش باشه؟ سناریو های زیادی توی مغزش بالا و پایین میشدن ولی افکار ناراحت کننده و قلب درهم مچاله شده اش اجازه ی درست فکر کردن رو بهش نمیداد.
" حرفات... راست بود؟" دازای اوسامو، توی اون حالت و موقعیت نمیدونست باید چیکار کنه. دلش نمیخواست به چیبی اش دروغ بگه. شیش سال مخفی کاری بس بود ولی... میترسید... برای اولین بار از چیزی میترسید که دوست نداشت به چالش بکشه.
بعد چند دقیقه سکوت، تصمیم گرفت که
باز هم مثل قدیما، به روی چویا بخنده و بگه که اینکاراش شوخی بیشتر نبودن. فقط برای اینکه چویا رو دست بندازه. اما همین که نفس عمیقی کشید تا شروع کنه...
"اوسامو ..." کلمات توی مغزش به عقب پرتاب شدن. ظربان قلبش به حدی زیاد شد که حس کرد هر لحظه ممکنه سکته کنه. نگاهش از راست به چشمای خیس چویا جذب شد.
"راستشو بگو" صدای التماس کننده ی چویا سد شیش ساله اش رو شکست. چطور میتونست به اون لعنتی با چشمای آبیش که الان خودشون توی دریای اشکش غرق شده بودن جواب نده؟ سرشو پایین انداخت نمیتونست جلوی فوران احساساتش رو بگیره.
یبار دیگه چویا... فقط یبار دیگه...
لطفاً
سکوت طولانی دازای به چویا هشدار میداد که بره و منتظر جواب نمونه. ولی چویا مصمم تر و یک دنده تر از این حرفا بود. اون امروز بدون جواب جایی نمیرفت.
" اوسامو"
اشکای دازای آروم از چشماش شروع به ریختن روی زمین کردن. جاذبه. بخاطر جاذبه بجای اینکه روی گونه ی دازای سرازیر شن، روی زمین میریختن. دازای توان ایستادن نداشت. هیچ کس حق نداشت اسم دازای رو صدا بزنه. نه توی مافیا و نه توی کارگاه. کسی نمیپرسید چرا فقط فکر میکردن دازای اینجوری راحت تره. ولی وقتی اسمش رو از زبون اون چیبی کوچولو میشنید ... چطور
میتونست جلوی فوران احساساتش رو بگیره؟
بهش میگفت. راستش رو میگفت. مهم نبود اگه رد بشه. به هرحال اون این شانس رو که چویا دوبار اسم کوچیکش رو صدا بزنه پیدا کرده بود. لعنتی... کاش ضبطش میکرد. صدای پاشنه های کفش کسی که قدمی بهش نزدیک میشد و زانویی که با زمین برخورد کرد توجهشو از افکارش گرفت و به
خودشون جلب کرد. نگاهش آروم بالا اومد و روی صورت خیس از اشک چویا نشست. باید میگفت مگه نه؟
" آره... راست بود... من عاشقتم..."چویا شوکه نگاهش میکرد. دوست نداشت . این نگاه چویا که انگار از دازای ناامید شده باشه ارو دوست نداشت. چرا نمیشد برای یبار توی زندگیش، کسی رو دوس داشته باشه و اون شخص رو از دست نده؟ چی میشد عاشق کسی بسه و اون شخص هم عاشقش باشه؟
رشته ی افکار درهمش با حس لمس شدن لباش با چیز نرمی از هم پاره شدن. چشماش به سمت لبش حرکت کردن و وقتی لبای سرخ شب قبل رو دید که روی لباش قرار گرفته، قلبش تند تر از هر زمان دیگه ای شروع به تپیدن کرد و اون رو از شوک بوسیده شدن در آورد. پلک هاش بدون معطلی روی هم قرار گرفتن و تمام سعیش رو کرد تا از این بوسه بیشترین لذت رو ببره.
" اگه زودتر میگفتی... اینهمه سال اولین هامو برات نگه نمیداشتم احمق. ... منم عاشقتم" چویا با لبخندی زیر لب، بعد از اینکه از هم جدا شدن، زمزمه کرد. چشمای دازای خیره به چویایی که گونه هاش سرخ شده بودن برق زد.
" چوووویا ~" و با خوشحالی روی چویا خم شد تا بیشتر مزه ی لبای سرخ چویا رو بچشه.
" اوووووی ماشین هدر دهنده ی بانداژ... ما وسط خیابونیییم" چویا با داد گفت و سعی در دور کردن دازای کرد.
"تقصیر من نیست که چویا اینجا به من اعتراف کرده و من فقط میخوام اون رو تا ابد کنار خودم داشته باشم."
" احمق میتونی صبر کنی تا بریم آپارتمان من... خیلی که دور نیست..."
" نهههههه من میخوام چویا دوباره و دوباره توی خیابون منو ببوسه تا همه بفهمن این زیبای مو نارنجی و چشم آبی مال منهههههههه"
"تِِمه..."
صدای جرو بحثشون به نیمکت چندین متر اونورتر رسید و باعث لبخند زدن دو مرد روی
اون نیمکت شد.
"بنظر میرسه که دازای-کون این دفعه فریب کارتو خورد ، موری-کون" فوکوزاوا در حالی که با لبخند به بحثشون گوش میداد گفت.
" وقتی پای احساسات و عشق در میون باشه ، مغز والای دازای-کون توش لنگ میزنه. اون احساساتی و تجربه میکنه که نمیدونه باید باهاش چیکار کنه." موری-سان در حالی که دست به سینه به بحثشون گوش میداد گفت.
" امیدوارم که این کارت توش کلکی نباشه ... دلم نمیخواد بشنوم اونارو بهم رسوندی فقط برای اینکه قدرتت بیشتر بشه موری-کون" فوکوزاوا زیر لب زمزمه کرد.
"اوه واقعا انتظار نداشتم همچین چیزی رو انتظار نداشتراجبم فکر کنی، فوکوزاوا-کون" موری-سان با ناراحتی
ظاهری گفت و وقتی نگاه خیره ی فوکوزاوا رو روی خودش دید خنده ای کرد." اوه باشه. کمک کردنم چندین دلیل داشت. اول اینکه چویا وقتی دازای رو کنارش داره از همیشه قدرتمندتره و این بهترین سود برای منه. دوم اینکه خوب .. اون دوتا کنار هم سوکوکوعن. سوم اینکه... اوه این یه رازه..."
" راز نیست... از همون اول این دوتارو هم گروهی کردی چون برخالف اینکه مدام باهم بحث میکنن، بیشتر از همه باهم کنار میان و گروه عالی ای تشکیل میدن... تو از همون اولم میدونستی این دوتا عاشق هم میشن." فوکوزاوا چشم بسته و بی توجه به قلب های خیالی ای که از طرف دوتا مرغ عشق در حال بحث پشت سرشون به سمتشون پرتاب میشد و بهشون برخورد می شد، زمزمه کرد.
" من شاید رئیس یکی از قوی ترین سازمان های یوکوهاما باشم که کارای کثیفی انجام میدن، ولی اینقدر از سنگ نیستم که نذارم دو عاشقی که خودم کنار هم گذاشتمش ون توی رنج و عذاب طی کنن..." موری-سان با خنده گفت. هر دو تای اونا تمام تلاششون رو میکردن که به قلب های خیالی ای که به سمتشون پرت میشد بی توجه باشن.
"دیلاق بیخاصیت ، ولم کن بذار برمممممممممم"
"نههههههههه"
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top