1
وقتی اون روز صبح چشم های یونگی باز شد میدونست یه جای کار درست نیست چون یک، از کی تاحالا همه چیز اطرافش طوری به نظر میرسید انگار داره جای آلیس تو "آلیس در سرزمین عجایب" نقش بازی میکنه و دو، اون هیچوقت تاحالا بدون لباس به تخت نرفته بود و الان، کمبود گرمایی لباسی که معمولاً به تن داشت رو حس میکرد.
چند بار پلک زد تا بتونه روی اتفاقاتی که داره میوفته تمرکز کنه. کش و قوسی به خودش داد و سرجاش نشست، یا حداقل تلاش کرد بشینه قبل از اینکه یه دور صورتش توی تشک تخت فرو بره.
حالا، یه لحظه صبر کن!
چه اتفاقی-
فریاد بلندی کشید وقتی سعی کرد با کمک دست هاش خودش رو بالا بکشه تا متوجه بشه که... پنجه داره؟
این دیگه چه کوفتیه!؟
چرا پنجه داشت؟
با عقل جور در نمیومد، امکان نداشت همچین چیزی اتفاق بیوفته.
تند تند پلک زد. این یه رویا یا یه همچین چیزی بود، نه؟
نه!
یونگی پنجه داشت و این واقعی بود، اونارو روی گونه هاش کشید. صورتش زیر لمس پنجه هاش زیادی کرکی بنظر میرسید. باسنش رو لمس کرد و ...
امکان نداره!
دم داشت!؟
نه،نه،نه.
حس میکرد داره پنیک میکنه، تبدیل به چی شده بود؟
.
طبقه پایین، سایر اعضا در آشپزخونه بودن. جین و هوسوک آشپزی میکردن. نامجون روی میز نشسته بود، با گوشی مشغول بود و صفحه رو بالا پایین میکرد در حالی که مکنه لاین با پرتاب پرتقال به همدیگه سرگرم بودن.
جین با دیدن جیمینی که تهیونگ رو هدف قرار داده بود آه کشید و هوسوک با دنبال کردن نگاه پسر بزرگتر و رسیدن به جنگ پرتقالیشون نخودی خندید.
"صبرکن ببینم، یونگی هنوز خوابه؟"
جین یه مرتبه گفت و شروع کرد به زیرلب شمردن افراد حاضر.
"فکر میکنم همینطوره؟"
" تهیونگا"
جین صداش کرد و پسر کوچیکتر فوراً سمتش برگشت.
"میشه لطفاً بری یونگی رو بیدار کنی؟"
"یونگی هیونگ هنوز خوابیده؟"
نامجون با صدایی که در اون رگه های تعجب دیده میشد پرسید.
همونطور که تهیونگ سر تکون میداد و آشپزخونه رو برای بیدار کردن هیونگش ترک میکرد، جین به نشونه ندونستن شونه ایی برای نامجون بالا انداخت. تهیونگ از پله ها بالا رفت و وارد اتاق یونگی شد تا... یه بچه گربه پیدا کنه؟
پسر به آرومی پلک زد.
اونجا، درست روی تخت یونگی یه گربه سفید و پشمالو دراز کشید بود. دماغ کوچولو و صورتی رنگش قیافه بامزه ایی بهش داده بود.
"اوه خدایا!تو چقدر نازی!"
تهیونگ جیغی از هیجان کشید و بالا سر گربه ایستاد. بلندش کرد و بین بازو هاش گرفت و از سر ذوق فشارش داد، در واقع، یونگی رو فشار داد.
"هی ولم کن! دستتو بکش "
یونگی در حالی که توی بغل پسر کوچیکتر ول میخورد و به خودش میپیچید با حالت زاری گفت یا حداقل تلاش کرد بگه. ولی تنها چیزی که تهیونگ میشنید صدای خرخر بود.
"وای ببین چقدر کیوت خرخر میکنی! درواقع ،اینطوری کیوت تر بنظر میای."
تهیونگِ هیجان زده اضافه کرد و بوسه ایی روی خز های سفیدرنگ گربه گذاشت.
"هی! این دیگه چه کوفیته! اینطوری ماچم نکن.هی تهیونگ میشنوی؟ دستتو بکش.خدای من!قسم میخورم خودم خفه ـت کنم. ولم کن!"
تهیونگ به گربه کوچولویی که همچنان به خودش میلولید، خرناس میکشید و پنجه هاش رو تهدید وار توی هوا تاب میداد لبخند زد.
"من هیونگتم احمق ولم کن!"
"صبرکن، پس یونگی هیونگ کجاست؟ نمیدونستم یه گربه کوچولو داره. وای خدا انقدر نازی که دلم میخواد سرِهیونگ بابت اینکه تاحالا تو رو بهمون نشون نداده داد بزنم."
همچنان که گربه اخمالو توی بغلش رو به سینه میفشرد دستشویی و حمام رو چک کرد.عجیبه، هیچ نشونه ایی از یونگی نبود. پس پسر بزرگتر توی اتاق نبود که یعنی احتمالاً زودتر از بقیه بیدار شده و خدا میدونه تنهایی کجا غیبش زده.
تلفنش رو درآورد تا باهاش تماس بگیره. چشماش از تعجب کمی گرد شد وقتی صدای زنگ موبایل رو از جایی داخل خود اتاق شنید.صبر کن، تلفن یونگی توی اتاق بود.
"آه، چطوری هیونگ انقدر بی مسئولیته؟"
همینطور که تلفن پسر بزگتر رو توی جیبش سر میداد با خودش زمزمه کرد.
"چرا- خیلی رو مخی!من بی مسئولیت نیستم."
یونگی غرید و تهیونگ توجه ـش رو مجدداً به گربه توی آغوشش معطوف کرد.
"تو کیوت ترین توپ پشمکی هستی که تا حالا دیدم، نمیتونم صبر کنم تا به بقیه پسرا نشونت بدم."
صدای جیغ مانندی از سرهیجان لب هاش رو ترک کرد و گربه رو به قصد نشوندن بوسه های بیشتر روی خز های سفید نرمش بالا کشید.
گربه کوچولو بیشتر به خودش پیچید و تهیونگ تنها قفل انگشت هاش رو دورش محکم تر کرد تا وقتی داره از پله ها پایین میره روی زمین پرت نشه. پله ها رو با عجله و همراه فریاد سرخوشانه ایی طی کرد.
"چه غلطی میکنی که اینطوری داد-"
جین شروع به غر زدن کرده بود که با دیدن چیزی که توی دست های پسر جوون تر بود، صداش به مراتب آروم و آروم تر و در آخر ساکت شد. تهیونگ چی توی دستش نگه داشته بود؟یه تیکه پنبه؟
"خدایا! اون یه بچه گربه ـست؟"
جیمین ذوق زده جیغ کوتاهی کشید و یونگی با کشیده شدنش سمت فردِ جدید غرشی از نارضایتی کرد. حس میکرد به سینه کسی فشرده و بوسه های کوچکی روی سرش کاشته میشه.
"محض رضای خدا.همین الان بزارینم زمین یا اینکه چنگ میکشم و چشم هاتون رو درمیارم!"
یونگی فریاد کشید.
جونگ کوک همینطور که گربه رو از بغل جیمین خارج میکرد و محتاط و آروم، در آغوش خودش جا میداد خندید. انگشت هاش به آرومی پشت گوش های گربه رو نوازش کردن و یونگی خودش رو درحال خرخر کردن به اون نوازش پیدا کرد.
یه لحظه صبر کن!
اون خرخر کرد؟
"هی احمق بزارم زمین!"
یونگی نالید و جین خم شد تا به تیله های گربه زل بزنه.
"اینجا یه کیتن بداخلاق داریم مگه نه؟"
جین نخودی خندید و نگاهش رو به تهیونگ داد.
"اصلاً از کجا پیداش کردی؟"
پسر بزرگتر اضافه کرد و جواب گرفت:
"روی تخت یونگی بود"
"شبیه یه توپ پنبه اییه"
نامجون از روی میز نظرش رو اعلام کرد.
"بیشتر مثل یه پشمک سفیده، گربه یونگی هیونگه؟"
صدای هوسوک بود که میپرسید.
"فکر میکنم همینطوره، وگرنه چطور موجود کوچولویی مثل این کیوتی میتونه بیاد اینجا؟"
تهیونگ گفت و دماغشو به سرِ گربه توی آغوش کوک مالید و یونگی؟ اون فقط از دست و پا زدن برای آزادی خسته شده بود.
"این چشم هاش خیلی شبیه یونگیه "
صدای جین بود.
"شاید چون"این" که میگی منم!"
یونگی میخواست گریه کنه و احتیاج داشت انگشت هاش رو برای چنگ زدن به موهاش پس بگیره ،البته چنگ زدن به خز هاش.
"یعنی چی که فکر میکنی گربه یونگیه؟ چرا از خود هیونگ نپرسیدی؟"
هوسوک پرسید و تهیونگ جواب داد:
"اونجا نبود"
جین اخم ظریفی روی پیشونیش نشوند و با شک پرسید:
"یعنی چی تو اتاقش نبود؟ کجاست پس؟"
تهیونگ شونه هاش رو بالا انداخت:
"منم نمیدونم، تازه موبایلش رو هم توی اتاق جا گذاشته بود"
"من اینجام"
میو نا امیدانه یونگی بود که صحبتشون رو قطع کرد.
"عزیزم! چیه کوچولو، چی میخوای؟گشنته ؟میخوای چیزی بخوری؟"
جیمین طوری که انگار داره با یه بچه کوچولو حرف میزنه با لبخند رو به یونگی پرسید و باعث شد چشم غره ایی تحویل بگیره.
"خب، فکر کنم باید صبر کنیم تا یونگی پیداش بشه و توضیح بده"
نامجون با حالت متفکری گفت و سری تکون داد.
"یونگیِ لعنتی منم و بزارم زمین، محض رضای خدا!"
دوباره شروع به تقلا و دست و پا زدن در آغوش مکنه کرد. وقتی دید توی صورت پسرکوچکتر هیچ نشونه ایی از رها کردنش نیست، اولین کاری که به ذهنش رسید رو انجام داد. دندون های تیزش رو توی دست جونگ کوک فرو کرد و تا حدی که در توان داشت محکم گازش گرفت.
جونگ کوک آخ بلندی گفت و گربه رو روی زمین انداخت و باعث شد پسر بزرگتر با شدت روی باسنش فرود بیاد. درد سوزناکی در حال پخش شدن در سرتاسر کمر یونگی بود. چشم هاش روبه آرومی باز و نگاه های مبهوتی رو متمرکز روی خودش پیدا کرد. اینجا بود که متوجه چیزی شد. به جای دیدن پنجه ها، میتونست دست ها و پاهاش رو ببینه.
"یـ-یونگی؟"
جین که از شدت شوک فاصله ایی با گریه کردن نداشت زمزمه کرد. تند تند پلک های سبک میزد تا به خودش ثابت کنه چیزی که میبینه واقعیته نه یه مدل خواب عجیب غریب. قبل از اینکه یونگی بتونه بازگشتش رو جشن بگیره، حقیقت اینکه زمین باسن برهنه ـش رو قاب گرفته توی صورتش کوبیده شد و به سختی تکونش داد.
با فریاد بلندی از روی زمین بلند شد و از آشپزخونه به بیرون فرار کرد، ولی این باعث نشد حقیقت اینکه روی گونه ـش حاله ایی از رنگ قرمز خودنمایی میکرد از دید کسی پنهان بمونه. باقی اعضا نگاهشون رو بهم دادن، برافروختگی صورت هاشون کمی از یونگی نداشت.
"اون- گربه یونگی هیونگ بود. من که توهم نمیزنم نه؟"
هوسوک بالاخره قدرت صحبت پیدا کرد. نامجون در حالی که دهانش نیمه باز بود به آرومی سرتکون داد.
"خب اون..."
جین شروع به صحبت نکرده از ادامه حرفش موند. مطمئن نبود باید چی بگه.
"قطعاً یه چیزی بود"
جیمین سعی کرد صحبت ناتموم پسر بزرگتر رو کامل کنه و در عین حال با چشم های گرد شده در حال بالا پایین کردن احتمالاتی بود که این اتفاق رو توضیح بدن.
"و هیونگ گازم گرفت"
جونگ کوک اضافه کرد و در حالی که لب و لوچه ـش آویزون شده بود، دست دردمندش رو به بقیه نشون داد و باعث خنده آروم افراد داخل آشپزخونه شد.
صدای سرفه آرومی از درگاه آشپزخونه به گوش رسید و بلافاصله نگاه افراد حاضر چرخید تا روی یونگی زوم بشه. گونه هاش همچنان برافروخته بودن. قبل از اینکه کسی بتونه حرفی بزنه یونگی غرید:
"حتی یک کلمه راجع به اتفاقی که افتاد حرف نمیزنیم، نه الان، نه هیچوقت! میگیرین چی میگم؟"
جیمین لبش رو گزید تا جلوی خنده ایی که میرفت روی لب هاش بنشینه رو بگیره و جونگ کوک در حالی که لبخند کمرنگی داشت نگاهش رو به زمین داد. تهیونگ فقط به آرومی سر تکون داد درحالی که هوسوک و نامجون به همدیگه خیره شده بودن.
جین خنده تو گلویی کرد و سرش رو تکون داد:
"خیلی خب.صبحانه آماده ـست و از اونجایی که هممون الان اینجایم، بیاین شروع کنیم"
یونگی آهی از آسایش کشید. اعضا پشت میز روی صندلی هاشون مستقر شدن و انگار که تازه یادشون افتاده باشه چیزی نخوردن، شروع به غرغر کردن بخاطر گشنگی شکم های خالیشون کردن. همینطور که جین صبحانه رو سرو میکرد، یونگی صندلی کنار نامجون رو برای نشستن بیرون کشید.
لعنتی!
چه روز عجیبی رو شروع کرده بودن. با حس نگاه خیره کسی، سرشو بالا آورد تا به تهیونگی که صندلی مقابلش رو اشغال کرده بود وبا قیافه جدی بهش زل زده بود نگاه کنه. پسر بزرگتر ابروش رو سوالی بالا انداخت.
"میدونی هیونگ، هیچوقت فکر نمیکردم که کوچیک باشی... میدونی دیگه"
پسر کوچیکتر با نیشخند گفت. اما نیشخندش دوامی نداشت از اونجا که پسر بزرگتر ناگهان از روی صندلیش بلند شد و به سمتش خیز برداشت.
داد وحشتناکی لب های پسر کوچیکتر رو ترک کرد و طوری با ضرب خودش رو از روی صندلی پایین پرت کرد که انگار جونش بهش بسته ـست.
صدای بلند خنده افراد پشت میز همینطور که از آشپزخونه به قصد فرار به حال پاتند میکرد به گوشش رسید و یونگی... خب اون در فاصله خیلی نزدیک و درست پشت سرش درحال دویدن بود. بنظر میرسید با بد گربه ایی درافتاده و همین الانشم از این بابت احساس پشیمونی میکرد.
پایان
هیچوقت نمیتونم از فکر کردن به یونگی که تبدیل به گربه میشه دست بردارم😂
تا حدی که با دیدن این وانشات تصمیم گرفتم ترجمش کنم _ادعا مترجمی ندارم به هیچ وجه_ ولی انقدر برام بامزه و کیوت بود که دوست داشتم انجامش بدم. امیدوارم در این شرایط بهم ریخته یه چند دقیقه ایی لبخند بزنید و لذت ببرید و اگر خطایی در ترجمه داشتم لطفاً چشم پوشی نکنین و بهم بگین تا اصلاح کنم💚
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top