Ch. 9

الان چهار هفته گذشته. چهار هفته اس که هری و لویی از دست دز پنهان شدن، چهار هفته از جمع کردن مدرک به وسیله دوربین ها و ضبط صدا توسط میکروفن ها گذشته و تا حالا طبق نقشه پیش رفته.

~~

لویی بیرون تو حیاط پشتی نشسته بود. زانو هاش رو تو سینه اش جمع کرده بود و دستاشو دورشون حلقه کرده بود، اشک هاش به آرومی از گونه هاش پایین میریختن. هیچ چیز بدی اتفاق نیوفتاده بود، اون فقط احساس کرده بود نیاز داره گریه کنه، نیاز داره خودشو خالی کنه.

سی دقیقه بود بیرون نشسته بود، که شنید کسی داره به حیاط پشتی میاد.

"اوه خدا، تو اینجایی" هری آه کشید و رفت کنارش نشست. "همه جا رو دنبالت گشتم اما نتونستم پیدات کنم. نگران شدم"

لویی سرشو تکون داد و لب پایینش رو گاز گرفت، باعث شد هری اخم کنه. "همه چیز خوبه؟"

"آ-آره " لویی سرشو تکون داد در صورتی که هری هنوز اخم کرده بود. اون تکون خورد تا جلوش زانو بزنه، اخم ظریفی به رد اشک هاش که از گونه هاش پایین میریختن کرد. "مشکل چیه عشق؟" هری به نرمی پرسید، با انگشت شستش اشک ها رو پاک کرد.

"هیچی. فقط، احساس کردم لازم دارم گریه کنم، یه بریک‌دون کوچیک" لویی با فن فن گفت. هری اخم کرد و سرشو تکون داد. "باشه. اشکال نداره من اینجا بمونم و بغلت کنم؟"

لویی سرشو تکون داد و اجازه داد هری برگرده پیشش بشینه، بازوهاش رو دور بدن کوچیک اون پیچید، وقتی اون به راحتی چونه اشو به شونه ی لویی تکیه داد.

لویی به سینه‌اش تکیه داد، اجازه داد یه خرده دیگه اشکاش بریزن. هری بوسه ی گرمی روی شونه ی پوشیده اش گذاشت و گردنشو بو کشید. سعی کرد تا با تمام سکوتی که میتونه، لویی رو آروم کنه.

وقتی اشکای لویی تموم شد و برآمدگی گلوش(بغضش) بر طرف شد، آه کشید و یکم بیشتر به هری تکیه داد. "مرسی هز"

هری لبخند زد و گونه اشو بوسید. "گریه کردنت تموم شد؟ یا هنوز احساس میکنی لازمه گریه کنی؟"

"تموم شد" لویی گفت و با آستین هاش اشکاش رو پاک کرد، هری بین بازوهاش چلوندش. "خوبه. چون دوست ندارم ببینم گریه میکنی. لبخند؟"

لویی اجازه داد یه لبخند ضعیف رو صورتش امتداد پیدا کنه. "نه، بیشتر" دوباره لویی رو چلوند، لویی مجبور شد لبخند بزرگتری رو لب هاش بیاره، هر چند شما میتونستید اجباری بودنش رو ببینید.

"لوووو... یه لبخند واقعی" هری گردنشو بو کشید، وقتی یه لبخند بدجنس روی لباش شکل گرفت‌. اون بدن لویی رو به خودش نزدیک تر کرد، و گذاشت انگشتاش به سمت پهلوهاش سیر کنن، و با غلغلک دادن بهش حمله کنن.

لویی فورا لبخند زد، و صدای خنده‌اش بلند شد. بین بازوهاش پیچ و تاب میخورد و التماس میکرد بس کنه، هر چند عاشق این بود که آنقدر نزدیک به هری بمونه. از آغوش هری بیرون اومد، ایستاد و چند قدم فاصله گرفت، خودشو بغل کرد تا سپر غلغلک ها بشه وقتی یه خنده کوچیک از دهنش خارج شد.

"کارم باهات تموم نشده" هری از جایی که نشسته بود بلند شد، لویی لبخند زد و به سمت یتیم خانه فرار کرد، هری در تعقیبش مسر بود. اون از سرخوشی خندید وقتی به سمت راهرو فرار میکرد و به آشپزخونه میرفت. به جلوی خونه رسیده بود وقتی دو دست دورش حلقه شدن، هری از روی زمین بلندش کرد و بین بازوهاش گرفتش باعث شد جیغ بزنه.

"گرفتمت" هری خیلی نزدیک نگهش داشته بود وقتی به طبقه دوم میرفتن، به اتاقش. اون در رو با پا بست و لویی رو روی تخت گذاشت. و انگشتاش بار دیگه راهشون رو به پهلو های لویی پیدا کردن.

لویی سرش از خنده عقب افتاده بود و تمام مدت جیغ میکشید تا ازش دور بشه، به هر حال هری قوی تر بود و اون از خنده ضعیف شده بود‌.

"باشه، باشه، تمومه." هری خندید وقتی لویی شروع به زدنش کرد، انگشتاش رو کنار زد ولی از روش کنار نرفت. با لبخند به لویی که هنوز میخندید نگاه کرد، بازوهاشو دور بدن کوچیکش پیچید.

خم شد و یه بوسه ظریف روی گونه اش گذاشت، و بعد یه دونه دیگه نزدیک لبش. یکم عقب کشید، لویی به آرومی بهش لبخند زد قبل از اینکه سرشو به معنای رضایت تکون بده. اون لبخند زد و لب هاشون رو بهم چسبوند؛ این اولین بوسه اشون به عنوان یه زوج بود.

لویی دستشو رو گونه ی هری گذاشت، و اجازه داد لب هاشون رو روی همدیگه تکون بده.

ناگهان در باز شد، باعث شد از هم جدا بشن و بالا رو نگاه کنن. لویی احساس کرد با دیدن دز که جلوی در وایساده همه خون صورتش کشیده شده، چشماش گشاد شد.

هری سرجاش یخ زد، قلبش توی سینه اش میزد. دز حجم نسبتا زیادی از آب دهنش قورت داد و یکم طاقتشو از دست داد. "لویی برو تو اتاقت. حالا."

هری از روی لویی کنار رفت و فرار کردن پسر از اتاق رو تماشا کرد، بدنش به طور واضحی میلرزید‌.

دز چندتا نفس عمیق کشید و به سمت هری برگشت. "من نمیفهمم چرا اصرار داری یه فگ(کونی) باشی."

قلب هری شکست. "چی؟"

"چرا نمیتونی تو فاز دخترا باشی؟ چرا تویِ لعنتی نمیتونی عادی باشی؟" دز قبل از اینکه از اتاق خارج بشه صداشو بالا برد، و با خشونت در و پشت سرش بست.

هری احساس کرد چشماش دارن براق میشن(اشک جمع شده تو چشماش)؛ اون انتظار نداشت پدرش حمایتش نکنه.

~~

لویی با یه صورت بی حالت به اتاق پسرا رفت و روی تختش نشست، به فضای روبه روش خیره شد.

وقتی اومد داخل لیام بالا رو نگاه کرد و دیدش، با دیدن قیافه اش اخم کرد. "لو؟ خوبی؟"

وقتی جوابی نگرفت، رفت کنارش نشست؛ حالا نایل، مری و جنا هم بهش ملحق شده بودن. لیام دستشو روی شونه‌اش گذاشت و مجبورش کرد بالا رو نگاه کنه.

"مشکل کجاست؟ چی شده؟" لیام پرسید، لویی بغض توی گلوشو قورت داد. "دز وقتی من و هری همدیگه رو میبوسیدیم گیرمون انداخت"

حالا لیام احساس کرد که میتونه غش کنه. لویی رو روی سینه اش کشید. "ت-تو خوب میشی. ا-این درست میشه."

"نمیشه. لیام، اون منو میکُشه" لویی وقتی که یه قطره اشک روی گونه اش میریخت گفت. نایل پاکش کرد. "اینو نگو"

"میکشه، گفته بود میکشه" گریه کرد. "اون قراره منو بکشه."

"ششش، اون تو رو نمیکشه." لیام پشتشو مالید و گذاشت روی شونه اش گریه کنه.

~~

اون شب، لویی با دستی که با خشونت محکم جلوی دهنشو گرفته بود بیدار شد. چشماش سریع باز شدن، قلبش از تپیدن ایستاد وقتی دید دز روبه‌روش ایستاده. گلوی لویی رو گرفت و از روی تخت بلندش کرد.

با لویی که توسط دستش از گلوش گرفته شده بود از اتاق خارج شد و اون رو کف زمین ورودی انداخت. اون رو از ساعدش گرفت، و این چنگ زدن آنقدر محکم بود که کبودی به جا بذاره.

و لویی فقط وقتی ترسید که اونا به حیاط پشتی برگشتن. از ترس اشک توی چشماش ساخته میشد و نفس های کوتاه میکشید. دز بازوشو ول کرد تا موهاش رو توی دستش بگیره، تکونش داد. "راجب قرار گذاشتن با پسرم چی گفته بودم؟" به صورتش سیلی زد. مجبور شد موهاشو ول کرد تا بتونه کتکش بزنه.

صورتی لویی به یه طرف چرخید و باعث شد تعادلشو از دست بده، روی زمین افتاد. هرچند این دز رو از کنارش ایستادن و مکرراً کتکش زدن، متوقف نکرد.

اون بعد از چند ضربه ایستاد و نفس عمیقی کشید، به لویی نگاه کرد. "فگوت بی مصرف" بهش لگد زد. لویی به خودش پیچید ولی دز دست از لگد زدن برنداشت. شکمش، کمرش، پاهاش.

به گفتن اون کلمات ادامه داد وقتی همچنان داشت بهش آسیب میزد، فقط وقتی متوقف شد که دیگه لویی واکنشی نشون نداد. نفس عمیقی کشید و یک بار دیگه لویی رو از گلو گرفت، پشت بوته ها انداختش.

"این گودالی که دو ماه پیش کندی رو یادت میاد؟" دز پرسید. "خوبه، بالاخره میتونیم ازش استفاده کنیم" به اونجا بردش و تو گودال انداختش.

همه جای لویی درد میکرد و بدتر از همه هنوز هوشیار بود. یه چیز بی وزن روش ریخته شد. وقتی فهمید خاکه، چشماشو مجبور کرد تا چند لحظه بیشتر تمرکز کنن قبل از اینکه بر اثر دردی که داشت از هوش بره، فقط به خاطر اینکه دز رو ببینه که بالا سرش وایساده رو با بیل ببینه.

~~

لیام نیمه های شب از خواب بیدارش شد؛ بی قرار بود، نگران سلامتی لویی بود. چشماشو تو اتاق چرخوند وقتی به تخت لویی رسید، قلبش نزد زمانی که دید لویی اونجا نیست. از روی تختش پرید و به راهروی خارج اتاق نگاه کرد. بعد دستشویی ها رو چک کرد که اونجا هم نبود.

به سمت تخت نایل دوید و تکونش داد تا بیدار شه. "نایل، بیدار شو، لطفا، بیدارشو حالا"

نایل پرید و نالید. "چی شده لی؟"

"لویی اینجا نیست"

این برای بیدار کردنش کافی بود، از روی تختش پرید. "من میرم مری و جنا رو بیارم" اون به سمت اتاق دخترا رفت، لیام آه کشید و انگشتاشو بین موهاش فرو برد.

"چی شده؟" الکس پرسید، اون از سر و صدای اون ها بیدار شده بود.

"هیچی، برو بخواب" لیام گفت، وقتی مری و جنا دویدن تو اتاق. "منظورت چیه اون اینجا نیست؟"

" من بیدار شدم و دیدم توی تختش نیست. احساس بدی دارم راجبش" لیام گفت.

"من میرم سراغ پائول" جنا گفت و از اتاق بیرون دوید.

لیام، نایل و مری به سمت راهرو دویدن، از هم جدا شدن تا لویی رو پیدا کنن.

اون ها تمام طبقه اول و دوم رو گشتن، ولی نه لویی رو پیدا کردن نه دز.

مری به سمت حیاط پشتی رفت، به آروم ترین شکلی که میتونست قدم برداشت وقتی صدای دز رو از پشت بوته ها شنید.

"تو فقط باید دستای کثیفتو به پسر من میزدی، اینطور نیست؟ فگوت احمق"

به اطراف بوته نگاه کرد، کف دستشو روی دهنش فشار داد تا صدایی ازش درنیاد وقتی بدن شل لویی رو دید که توی گودال دراز کشیده و دز هم داره دفنش میکنه.

اون به پرورشگاه برگشت و سریع رفت سراغ لیام، انگشتشو روی لبش فشار داد.

"پیداشون کردم، این بَده لی، هیچ وقت آنقدر بد نبوده" اون گفت وقتی محکم به بازوهاش چنگ زده بود.

"چی دیدی؟ اونجا چه خبره؟"

"دز داره زنده لویی رو دفن میکنه. نمیدونم باهاش چی کار کرده اما دیدم لویی توی گودال بود و دز داشت دفنش میکرد."

لیام حس کرد سرش داره میچرخه، یه نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد. " بریم پائول رو پیدا کنیم"

****

سلام

شیوا هستم و قراره این فیک رو ادامه بدم.

فقط یه توضیح کوتاه راجب مدل و فن که اول این کتاب رو تموم میکنم و بعد اون شروع میشه چون ترجمه های دیگه ای هم دارم.

لطفا ووت و کامنت فراموش نشه. ؛)

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top