Ch. 7

لیام با پائول ملاقات کرد و اون مرد یه کیف پر از دوربین های کوچیک بهش داد و توضیح داد که چطور و تا چه زمانی کار میکنند و بعد از اون لازمه تا باتری هاشون تعویض بشن. اون ها از دوربین های متصل به برق استفاده نکردند چون ممکن بود دز مشکوک بشه.

لیام به همراه نایل، لویی و مری یه شب بیدار موندند و دوربین ها رو سرتا سر ساختمان کار گذاشتند، توی دفتر دز، در ورودی، آشپزخانه، اتاق دخترها و پسرها و حیاط پشتی. ماموریت کوچولوی مخفیشون همونطور که برنامه ریزی کرده بودند پیش رفت و اون ها سریع به اتاق هاشون برگشتند.

~~~
لویی با اضطراب در حال گاز گرفتن لب پایینش بود، امروز اولین قرارش با هری بود و لویی هر لحظه ممکن بود غش کنه.

لیام برای اطمینان دادن بهش شونه هاش رو به آرومی فشرد، "هری آدم خیلی خوبیه، مشکلی برات پیش نمیاد"

"بخاطر اون مضطرب نیستم، بخاطر اینه که میدونم قراره پیش اون از خودم یه احمق بسازم(احمقانه رفتار کنه)" لویی سرش رو تکون داد و باعث شد تا نایل چشم هاش رو براش بچرخونه، "این چرت و پرت ها رو تحویل ما نده لطفا، هری واقعا از تو خوشش میاد، واقعا شک دارم که فکر کنه تو احمقی"

لویی بخاطر حرف های نایل سرخ شد و باعث شد تا اون پسر بخنده و روی شونه اش بکوبه،" برو، منتظرته"

لویی سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید، از اتاق بیرون رفت و راهرو رو طی کرد تا به در ساختمان رسید. اون ها قرار گذاشته بودن تا هری بیرون ساختمان منتظرش بمونه فقط محض احتیاط که دز اون ها رو باهم نبینه.

لویی با استرس دستگیره در رو گرفت و به آرومی بازش کرد و بیرون رفت و هری رو دید که چند قدم دورتر ایستاده و با یه لبخند روی لبش نگاهش میکنه.

"هی" هری دستش رو به سمتش دراز کرد، لویی در رو به آرومی بست و دست هری رو گرفت، "هی"

"آماده ای که بریم؟" هری، لویی رو به خودش نزدیک تر کرد. لویی سرش رو تکون داد و اجازه داد تا هری اون رو به سمت ماشینش هدایت کنه. وقتی که هری در ماشین رو براش باز کرد به شدت سرخ شد، ازش تشکر کرد و توی ماشین نشست.

هری روی صندلی راننده نشست، ماشین رو روشن کرد و وارد خیابون شد.

"کجا قراره بریم؟" لویی پرسید و با انگشت هاش با پایین آستینش بازی میکرد.

"یه رستوران فوق‌ العاده ایتالیایی میشناسم، یه چندباری اونجا رفتم و واقعا عاشقشم" هری گفت، "از غذاهای ایتالیایی خوشت میاد؟"

لویی نمیتونست به هری بگه که تا حالا به رستوران نرفته، اون فقط از کسایی که به رستوران رفتن یه چیزایی در موردش شنیده، میدونه که رستوران ها چطور کار میکنن اما تا حالا هیچوقت به یه رستوران نرفته. پس به جای گفتن این ها فقط سرش رو تکون داد و تایید کرد، "آره"

"خوبه" هری لبخند زد، رادیو رو روشن کرد و باهاش مشغول خوندن شد و با انگشت های روی فرمون ضرب گرفته بود. لویی به قیافه ای که هری موقع خوندن به خودش گرفته بود خندید و همین، هری رو تشویق کرد تا ادامه بده.

خیلی زود اون ها به رستوران رسیدند، هری سریع از ماشین پیاده شد و در رو برای لویی باز کرد، لویی لبخند زد و ازش تشکر کرد. هری در رو بست و ماشین رو قفل کرد. دست لویی رو توی دستش گرفت و به سمت رستوران رفتند.

"عصر بخیر" پیشخدمت بهشون گفت و لبخند زد.

"عصر بخیر، یه رزرو برای دو نفر داشتم، با نام هری استایلز" هری گفت و لویی رو به خودش نزدیکتر کرد. پیشخدمت سرش رو تکون داد و دو تا منو برداشت، "دنبالم بیاید"

اون دو اون زن رو دنبال کردند تا به میزشون رسیدند و هری صندلی رو برای لویی بیرون کشید تا بنشینه. لویی به حرکتش ریز خندید و گونه هاش سرخ شد. هری رو به روی لویی نشست و پیشخدمت دو تا منو رو روی میز مقابلشون قرار داد، "یه گارسون به زودی میاد تا سفارشتون رو بگیره"

لویی حرکت هری رو تکرار کرد و منو رو باز کرد و به لیست غذاها نگاهی انداخت. همه اون ها خیلی خوب به نظر میرسیدند، شکمش یکم بخاطر گرسنگی صدا داد. اون سرخ شد وقتی هری با خنده سرش رو بلند کرد. "گرسنه ای؟"

"یکم" لویی با خجالت سرش رو پایین انداخت. هری لبخند زد، "تو طول روز چیزی نخوردی؟"

"یکم، خیلی گرسنه ام نبود" لویی با انگشت هاش بازی کرد، هری یکی از دست های لویی رو توی دست بزرگش گرفت، "هر چیزی که دلت میخواد رو انتخاب کن"

لویی سرش رو تکون داد و سعی کرد روی انتخاب غذا تمرکز کنه، نه دست بزرگ و نرم هری که دستش رو نگه داشته بود.

" دستت واقعا کوچولوئه" هری گفت، لویی سرش رو بالا آورد، "واقعا؟"

"آره، نگاه کن در برابر دست من چقدر کوچیک تره" هری به دست هاشون اشاره کرد و لویی ریز خندید، "خب من فکر میکنم این بخاطر اینه که تو یه غولی"

"واقعا هستم؟" هری ابروهاش رو بالا انداخت و لویی سرش رو تکون داد،" آره، تو کنار هرکسی مثل یه غولی"

"به هر حال من از اینکه تو کوچولویی خوشم میاد، دوست دارم بغلت کنم" هری گفت و لبخندش با دیدن سرخ شدن لویی و پایین انداختن سرش، بزرگتر شد." وقتی سرخ میشی خیلی کیوت میشی"

لویی لب پایینش رو گاز گرفت تا جلوی خنده اش رو بگیره، هری فشار آرومی به دستش داد و همون موقع گارسون رسید و سفارش هاشون رو گرفت و رفت. حالا هری هر دو تا دست لویی رو بین دست های بزرگش گرفته بود.

"تو تتوهای دیگه ای هم داری؟" لویی پرسید وقتی که متوجه تتوی لنگر روی مچ دست هری شد. هری سرش رو تکون داد و آستین دست چپش رو بالا زد تا چند تا از تتوهاش مشخص بشن. لویی لب پایینش رو گاز گرفت، "وقتی که میزدیشون درد داشت؟"

"آره، خب به هر حال این سوزنه که توی پوستت فرو میره، ولی من از نتیجه اش خوشم میاد" هری آستینش رو پایین آورد و لبخند آرومی به لویی زد، "وقتی که نگران میشی هم کیوت میشی"

لویی برای بار هزارم توی شب سرخ شد، شصت هری رو احساس میکرد که پشت دستش رو نوازش میکنه.

"وقتی که سرخ میشی خیلی خیلی کیوت میشی" هری با لبخند روی لبش گفت." باید این حرف ها رو خیلی وقت پیش بهت میگفتم"

لویی نتونست جلوی خنده خجالتیش رو بگیره،" تو... تو خیلی زبون بازی"[کلمه اش یه چیز دیگه بود ولی ترجمه اش به فارسی عجیب میشد پس سعی کردم یه چیزی که معادلش باشه بنویسم:| ]

"خب خوشحالم بابتش، چون باعث میشه تو سرخ بشی و بخندی"

"همینطور خیلی خنگی" لویی ادامه داد. هری لبش رو آویزون کرد قبل از اینکه یکی از دست های لویی رو بالا بیاره و تظاهر کنه که میخواد انگشت هاش رو گاز بگیره.

"هی!" لویی با خنده دستش رو عقب کشید، هری هم خندید و دوباره دستش رو گرفت و بند انگشت هاش رو بوسید.
~~~

بعد از شامی که همراه با خنده های ریز و حرف زدن بود، هری، لویی رو به پرورشگاه برگردوند.

"خیلی بهم خوش گذشت" هری گفت و لویی هم سرش رو تکون داد، "منم همینطور "

"دوست داری که باز هم بریم بیرون؟" هری پرسید و دست هاش، دست های کوچیک لویی رو نگه داشته بود. به آرومی دستش هاش رو حرکت داد و اون ها رو روی کمر لویی گذاشت. لویی سرش رو با لبخند تکون داد، "آره"

هری لب پایینش رو با شیفتگی گاز گرفت، لویی فقط خیلی پرستیدنی بود. به پایین خم شد و لب هاش رو به گونه لویی چسبوند. لب هاش رو روی گونه اش نگه داشت و دست هاش به آرومی پهلوی لویی رو فشرد. ابروهاش بالا پریدند وقتی لویی توی خودش جمع شد و ریز خندید و دست های هری رو کنار زد.

"قلقلکم میاد" ریز خندید، هری به آرومی خندید و دست هاش رو به پهلوهای لویی رسوند و با شیفتگی لویی رو که میخندید و سعی میکرد دست هاش رو کنار بزنه رو تماشا کرد.

"بهتره بریم داخل، هوم؟ دیروقته" هری اون رو جلوتر کشید. لویی سرش رو تکون داد و اجازه داد تا هری اون رو به سمت ساختمان پرورشگاه هدایت کنه. هری تمام راه تا اتاق پسرها، لویی رو بی صدا همراهی کرد. به آرومی روی نوک پاهاشون راه می رفتند و ریز ریز به کارهاشون می خندیدند.

هری تظاهر میکرد که یه مأمور مخفیه، روی زمین می غلتید یا پشتش رو به دیوار میچسبوند، لویی نفسش از خنده بند اومده بود و مجبور بود خنده هاش رو بی صدا نگه داره.

به آرومی وارد اتاق پسرها شدند، نایل که هنوز بیدار بود بهشون چشمک زد. لویی سرخ شد و به سمت هری چرخید تا بهش شب بخیر بگه. هری دست هاش رو روی کمر لویی گذاشت و پیشونیش رو بوسید، "الان دیگه باید برم بخوابم"

لویی حرفش رو تایید کرد و و بهش لبخند زد و همون موقع بود که صدای پا از توی راهرو شنیده شد و بعد این صدای دز بود که هری رو صدا میزد.

قلب لویی فروریخت، هری به آرومی لویی رو به سمت تختش هل داد و خودش روی زمین دراز کشید و چرخید و زیر تخت رفت. لویی به سرعت روی تخت رفت و حتی به خودش زحمت نداد که کفش هاش رو از پا دربیاره. پتو رو تا زیر چونه اش بالا کشید، چون اینجوری دز نمی دید که اون لباس بیرون پوشیده بنابراین سوالی ازش نمی پرسید.

دز وارد اتاق شد و لویی و نایل رو دید که هنوز بیدارن. "پسرم کجاست؟" اون پرسید.

"ما ندیدیمش" نایل گفت و سرش رو تکون داد، دز لب پایینش رو جوید و سرش رو تکون داد قبل از اینکه از اتاق بیرون بره.

چند ثانیه صبر کردند تا اینکه صدای قدم هاش رو شنیدند که از اتاق دور میشد. لویی نفس راحتی کشید. هری از زیر تخت لویی بیرون اومد و از جا بلند شد. کمی لباس هاش رو تکوند قبل از اینکه روی تخت کنار لویی بنشینه. "نزدیک بود لو بریم"

"قلب من تقریبا از سینه ام بیرون پرید" لویی بلند شد و نشست. هری خندید، "خب نتونست چیزی بفهمه، این تنها چیزیه که مهمه"

"درسته" لویی سرش رو تکون داد، هری دست لویی رو گرفت و پشتش رو بوسید، "بهتره یکم بخوابی، شب بخیر"

"شب بخیر" لویی گفت و خندید وقتی هری آروم قلقلکش داد قبل از اینکه به سرعت از اتاق بیرون بره.

"شما دوتا خیلی کیوتین. الان رسما باهمید دیگه؟ " نایل پرسید و لویی سرخ شد، "نه، ما فقط به یه قرار رفتیم. "

" خب پس، رسمیش کنید! "

" فکر نمیکنم روند این چیزها اینجوری باشه، نی"

" اهمیتی نمیدم، فقط رسمیش کنید" نایل گفت و زیر پتو فرو رفت. لویی یکم خندید و بعد از جا بلند شد تا لباس هاش رو عوض کنه.

~~~
لیام و مری به دیدن پائول رفتن تا ببینن تونسته چیزی از توی دوربین ها ببینه یا نه.

" من داد زدن هاش سر بچه ها رو دیدم اما واقعا چیز بیشتری نبود" پائول گفت و لیام سرش رو تکون داد، "فعلا یکم آرومه، اما اگه بخوای میتونیم عصبانیش کنیم"

"فکر نمیکنم ایده خوبی باشه" پائول گفت، "منظورم اینه که درسته این مدرک به حساب میاد اما من برای شما بچه ها نگرانم، من نمیتونم وقتی اتفاقی میوفته دخالت کنم چون باعث میشه مشکوک بشه"

"مجبور نیستی، ما یه چیز خوب به عنوان مدرک پیدا میکنیم" لیام گفت،" با اون دوستت که افسر پلیس بود صحبت کردی؟"

"آره و بهش در مورد جمع کردن مدرک با دوربین گفتم" پائول گفت و سرش رو تکون داد،" اون گفت این قراره یه مدت طول بکشه اما اگر شما بچه ها ثابت کنید که اون واقعا چه آدمیه، اون احتمالا برای بقیه عمرش میوفته زندان"

لیام و مری به همدیگه نگاهی کردند و نفس عمیقی کشیدند، یعنی این واقعا میتونست یه شانس برای خلاص شدن از دست دز باشه؟ امیدوار بودند که این واقعا جواب بده.

****

حرفی چیزی؟ :)

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top