Ch. 6

چهار هفته ای از اون اتفاقات گذشته بود و با اینکه چیزها خیلی بهتر از قبل شده بودن اما هنوز هم چیزهایی وجود داشت که دلش میخواست تغییرشون بده، مثل دس، مشخصا! اون هنوز هم در مورد اینکه اون و هری نزدیکتر از دوست باشن، سخت گیر بود، پس لویی مطمئن میشد که جاهایی که دس هست نزدیک هری نباشه.

تولد هری بود و لویی واقعا دلش میخواست یه چیزی براش تهیه کنه. اون برای خوندن و نوشتن خیلی کمکش کرده بود و لویی میخواست یه جوری براش جبران کنه. [ بهش بده خب=) ]

"لی؟" لویی به سمتش رفت، لیام که پشت میز توی آشپزخونه نشسته بود سرش رو بلند کرد و به اون نگاه کرد. "بله؟"

"من-میشه توی یه موضوعی کمکم کنی؟" لویی پرسید، لیام سرش رو تکون داد و صندلی کنار خودش رو برای لویی بیرون کشید تا بنشینه. لویی روی صندلی نشست، چند تا کاغذ و ماژیک توی دستش بود. "من-من میخوام که برای هری یه کارت درست کنم، منظورم اینه که، یه کارت تبریک... برای تولدش، از اونجایی که نمیتونم چیزی براش بخرم."

لیام لبخندی زد، "البته، بیا شروع کنیم" اون گفت و باعث شد تا لویی لبخند بزنه.
~~

هری با الیانا و زین وارد پرورشگاه شد و هر سه نفر در حال حرف زدن و خندیدن بودند. بچه های پرورشگاه برای هری یه جشن کوچیک برای سورپرایز راه انداخته بودند، بخاطر همین از هری خواسته بودن تا ساعت دو ظهر به اتاق تلویزیون بره، جایی که اون ها با تنقلات و غذا و موزیک و کادو منتظرش بودند.

هری، زین و الیانا رو تا اتاق تلویزیون راهنمایی کرد، اون در رو باز کرد و با دیدن بچه های پرورشگاه که شروع به خوندن تولدت مبارک برای اون کرده بودند، لبخند بزرگی زد.

الیانا اون رو کمی به جلو هل داد، هری خندید و از همه تشکر کرد. کمی خم شد و اجازه داد توماس، میا و الکس به آغوشش حمله کنن. هری لبخندی زد و محکم بغلشون کرد.

نایل، لیام، جنا و مری همگی هری رو بغل کردند و بهش تبریک گفتند. هری با لبخند بزرگی از همشون تشکر کرد. وقتی که به لویی رسید اون رو خیلی محکم توی بغلش کشید و لویی هم بازوهای کوچیکش رو دور کمر هری پیچید.

"من همیشه فکر میکردم که برای بغل کردنت به یه صندلی نیاز دارم(نویسنده بچم رو کوتوله فرض کرده:| )" لویی گفت و ریز ریز خندید. هری خندید و کمی عقب رفت و بازوش رو دور کمر لویی پیچید و اون رو در حد قد خودش بالا کشید و بغلش کرد.

لویی یه جیغ کوچیک زد و بازوهاش رو دور شونه هری پیچید و خنده کوچیکی کرد،" تو دیوونه ای"

هری فقط لبخند بزرگی زد و کمی اون رو توی بغلش تکون داد قبل از اینکه اون رو روی زمین بذاره. لویی سرخ شد و لب پایینش رو گاز گرفت، "من... آم... من یه چیزی برات درست کردم"

"واقعا؟" هری پرسید و لویی سرش رو تکون داد و کارت رو از جیب ژاکتش بیرون آورد،" ل-لیام برای نوشتنش بهم کمک کرد و من قراره این رو برات بخونم"

هری برای تشویق کردنش سرش رو تکون داد و صبورانه با یه لبخند روی لبش منتظر موند.

" هریِ ع-عزیز، تولدت رو ب-بهت تبریک م-میگم، همینطوری یه شخص ف-فوق العاده بمون. ممنونم برای ه-ه... همه چیز. همیشه دوست خ-خوبمون بمون و برامون غذاهای خوشمزه د-درست کن. با عشق، لویی"

با تموم شدن متن حالا گونه های لویی عمیقا سرخ شده بودن و هری درست مثل یه احمق داشت لبخند میزد. اون بازوهاش رو محکم دور لویی پیچید،" عاشق این هدیه شدم، ممنونم، خیلی بهت افتخار میکنم "

لویی مقابل شانه هری لبخند زد، قلبش خیلی تند میزد. هری کمی عقب رفت و گونه لویی رو بوسید، "ممنونم، یکم اسنک میخوای؟"

لویی فقط تونست سرش رو تکون بده و اگه ممکن بود حتی سرخ تر شد. اون اجازه داد هری اون رو به سمت میز تنقلات ببره و لیام و نایل رو که ابروهاشون رو براش تکون میدادن رو نادیده گرفت.

جنا با گیجی به سمت هری برگشت اما الیانا اون رو به سمت خودش برگردوند،" نگران نباش، این فقط هریه و خنگ بازی هاش، به حرف زدن در مورد توله سگ ها ادامه بده"
~~

لویی برای خواب آماده شده بود، اون از دستشویی بیرون اومد و به اتاق پسرها رفت و با دیدن هری که روی تختش نشسته بود ابروهاش رو بالا انداخت.

هری وقتی متوجه حضورش شد سرش رو بالا آورد و لبخند زد، " هی" اون به نقطه ای کنار خودش رو تخت اشاره زد تا لویی بنشینه. لویی نشست و خودش رو زیر ملحفه ها جا داد.

"من آم... من میخواستم باهات صحبت کنم" هری یکم چرخید تا باهاش رو در رو بشه و دست کوچولوی لویی رو بین دست های خودش گرفت. لویی ابروهاش رو بالا انداخت، "باشه، قضیه چیه؟"

هری یه لبخند نرم روی صورتش داشت و به پایین و دست های گره خورده اشون نگاه میکرد، "من... من میخوام که ببرمت بیرون، به یه قرار"

نفس لویی بند اومد و چشم هاش گرد شد اما نمیتونست جلوی لبخندی که روی لبش نشست رو بگیره، "د-داری شوخی میکنی؟"

"نه لو، به هیچ وجه شوخی نمیکنم. من واقعا دوست دارم ببرمت به یه قرار" هری بهش لبخند زد و فشار آرومی به دستش داد. لویی دهنش رو باز کرد تا جوابی بده، یه نفس عمیق کشید قبل از اینکه سرش رو تکون بده و تایید کنه.

"این یه آره بود؟" هری با خوشحالی پرسید. لویی ریز خندید و سرش رو تکون داد، از اونجایی که خیلی هیجان زده بود، نمیتونست حرف بزنه. هری اون رو توی بغلش کشید و لویی توی خوشی غرق بود قبل از اینکه یاد چیزی بیوفته و لبخندش ناپدید بشه، دس.

اون عقب رفت، "م-میشه این جریان ق-قرار رو یه راز نگه داریم؟"

لبخند هری کمرنگ شد، "آم، باشه اما چرا؟"

"چ-چون، خب، مشکلی نیست اگه دوست هات و بچه های پرورشگاه بدونن اما، میشه این قضیه رو از دس م-مخفی نگه داریم؟"

هری لب پایینش رو گاز گرفت، میدونست که پدرش میتونه گاهی زیادی سخت گیر باشه پس لویی رو درک میکرد، با این فکر سرش رو تکون داد، "آره، البته"

لویی لبش رو آویزون کرد،" تو که عصبانی نیستی؟ هستی؟ "

" نه، نه، من درک میکنم که چرا میخوای این رو از اون مخفی نگه داری" هری سرش رو تکون داد و لویی لب پایینش رو جوید و به پایین و به دست هاش خیره شد، احساس میکرد که سرخ شده... هری چونه اش رو گرفت و سرش رو بالا آورد و خم شد و گونه اش رو بوسید، "خوشحالم که پیشنهادم رو قبول کردی"

لویی بهش لبخند زد و با خجالت نگاهش رو پایین انداخت. هری به آرومی خندید و دست لویی رو آروم فشرد، "این هفته میبرمت بیرون، باشه؟ این یه سورپرایزه"

لویی سرش رو تکون داد و قادر نبود تا جلوی لبخند بزرگش رو بگیره و هری قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، گونه اش رو سریع بوسید و بهش شب بخیر گفت.
~~

لویی، جنا و نایل دوباره کنار پیانوی خیابونی بودن و مردم همونطور که عبور میکردن پول هاشون رو توی کلاه می انداختند.

لیام، مری و بچه ها(اون کوچولوها) همونطور که سرشون رو پایین انداخته بودن، بهشون نزدیک شدند. همون موقع بود که نایل متوجه یه فرد بزرگسال که همراه اون ها بود، شد. اون به بازوی لویی و جنا ضربه ای زد تا توجه اون ها رو هم جلب کنه و وقتی متوجه موضوع شدند قلب هاشون توی سینه فرو ریخت. پول هایی که جمع کرده بودند رو برداشتند و سریع به سمت بقیه رفتند.

قبل از اینکه بتونن چیزی بگن اون مرد شروع به صحبت کرد، "بیاید بریم یه جای خلوت صحبت کنیم"

اون ها سرشون رو تکون دادن و بدون هیچ حرفی به دنبال اون مرد راه افتادند. جرات نداشتند یه کلمه هم حرف بزنن، این مرد فقط میتونست از طرف دس باشه.

اون ها به پارک رسیدند و مرد همه اون ها رو، روی چمن مقابل خودش نشاند. نفسی گرفت قبل از اینکه شروع به صحبت کنه، "اسم من پائوله، این درسته که شما بچه ها مجبورید دزدی کنید؟"

بچه ها به اطرافشون نگاهی انداختند قبل از اینکه لیام جرأت حرف زدن رو پیدا کنه، "شما چه ارتباطی با دزموند استایلز دارید؟"

پائول اخمی کرد، "این اسم رو شنیدم ولی شخصا نمی شناسمش. چطور؟ اون کسیه که مجبورتون میکنه دزدی کنید؟"

قبل از اینکه لیام بتونه جوابی بده، جنا دهنش رو باز کرد، "اون بدترین آدم دنیاست"

"پس اون مجبورتون میکنه" پائول با خودش گفت و سرش رو تکون داد و آهی کشید، "اون چه ارتباطی با شما بچه ها داره؟"

" اون... سرپرست قانونی ماست" لیام گفت،" همه ما یتیم هایی هستیم که توی پرورشگاه اون مَردیم، اون با ما خیلی افتضاح رفتار میکنه"

" تا حالا تلاش کردید که به پلیس بگید؟ "

" آره، بیشتر از یه بار، دفعه اول اون ها اصلا گوش ندادن و دفعه بعد وقتی فقط اومدن تا ما رو چک کنن اون تظاهر کرد که هیچی در این مورد نمیدونه و وقتی که پلیس ها رفتند اون، آم، عصبانی شد"

" تا حالا بهتون آسیب فیزیکی زده؟ "

همه بچه ها سرشون رو تکون دادند و تایید کردند. این حس خوبی داشت که بالاخره یه نفر رو داشتن که بهشون گوش میداد اما این ترسناک هم بود.

" بدترین کاری که تا حالا انجام داده چی بوده؟ "

" اون هر دفعه یه کار جدید میکنه و همشون بدتر از دفعه قبل هستن" مری گفت، "دفعه قبل وقتی که پلیس ها رفتن اون ما رو توی حیاط پشتی برای سه روز زندانی کرد و بهمون گرسنگی داد تا بفهمیم بدون اون هیچی نیستیم"

"بیشتر اوقات کتکمون میزنه" نایل گفت و اجازه داد تا میا خودش رو توی بغل اون جمع کنه.

لویی هم با حرف های بقیه جرأت پیدا کرد تا حرف بزنه،" اون مجبورم کرد تا ق-قبر خودم رو بکنم، فقط بخاطر اینکه با پسرش رابطه نزدیکی داشتم" اون میتونست نگاه شوکه شده بقیه رو روی خودش احساس کنه اما فقط نگاهش رو به زمین دوخت و اون ها رو نادیده گرفت. "بهم گفت که اگه سعی کنم با پسرش قرار بذارم من رو میکشه"

پائول دستی به صورتش کشید و سرش رو تکون داد،" این دیوونگیه"

" ما نمیتونیم کاری بکنیم، هممون زیر سن قانونی هستیم و کسی بهمون گوش نمیکنه" لیام گفت و سرش رو تکون داد.

"خب پس این چیز خوبیه که من الان اینجام، هوم؟" پائول تلاش کرد تا لبخند آرامش بخشی بزنه و کمی اوضاع رو آروم کنه اما موضوع پیچیده تر از این حرف ها بود. "خیلی خب، فکر کنم میدونم باید چیکار کنیم، میتونم براتون دوربین های کوچیک و مخفی جور کنم و شما باید اون ها رو اطراف خونه کار بذارید. من توی وَن پشت پرورشگاه میمونم و هر چیزی که دوربین ها ضبط کنن رو به عنوان مدرک برای پلیس جمع میکنم. من یه دوستی دارم که افسر پلیسه، من اون رو در جریان میذارم تا ببینیم چه کاری میتونیم بکنیم. برای الان فقط طبیعی رفتار کنید، ما میخوایم هر کاری که اون معمولا انجام میده رو ضبط کنیم، باشه؟ "

بچه ها سرشون رو تکون دادند و تایید کردند. اون ها ترسیده بودند اما میخواستند که این راه رو هم امتحان کنن و بالاخره یه نفر رو داشتن که بخاطر اون ها تلاش میکرد.

***
بله...

درگیری جدید من بعد دز یا دس الان شده پاول یا پائول 😐😂

خب... من که نفهمیدم سر و کله پائول از کجا پیدا شد🚶🏻‍♀️سر این بوک هایی که الان دارم، یاد گرفتم که دیگه هیچ چیزی رو بدون خوندن از قبل شروع به ترجمه نکنم😐

راستی یه خبر جدید... من برای بار سوم سرما خوردم😂🤦🏻‍♀️پارسال تو سه-چهار ماه هشت بار سرما خوردم و امسال قراره رکورد سال قبلم رو بزنم🤧😋

خلاصه اگه یهو غیب شدم بدونید از مریضی زیاد مردم 🚶🏻‍♀️

لایک و کامنت یادتون نره🤗💕

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top