Ch. 5

هری به سمت آشپزخونه رفت تا یه نوشیدنی برای خودش برداره و با دیدن لیام و لویی که توی آشپزخونه نشسته بودند و شکلات داغ میخوردند از حرکت ایستاد.

لویی به بالا نگاه کرد و با دیدنش سریع نگاهش رو پایین انداخت و یکم روی صندلیش جا به جا شد.لیام با لبخند به سمت هری برگشت، "هی هری"

"هی لیام" هری گفت و به سمت یخچال رفت.

لیام اخم کرد و به سمت لویی برگشت و کمی به سمتش خم شد، "اتفاقی افتاده؟" اون زمزمه کرد و لویی شونه بالا انداخت و سرش رو به نشونه منفی تکون داد.

هری بطری آب سیب رو برداشت و روی کانتر گذاشت و یه لیوان برداشت، یکم برای خودش آب سیب توی لیوان ریخت و بطری رو دوباره توی یخچال برگردوند. لیوانش رو برداشت و بدون گفتن حتی یه کلمه از آشپزخونه بیرون رفت.

لیام به سمت لویی برگشت، "بهم بگو این رفتارها برای چیه؟"

لویی آب دهنش رو به سختی قورت داد، "چیزی نیست" اون زمزمه کرد و باعث شد تا لیام چشم هاش رو بچرخونه. "بهم چرت و پرت تحویل نده، بگو چه اتفاقی افتاده"

"هیچ اتفاقی نیوفتاده" لویی زمزمه کرد.

"خب باید یه دلیلی وجود داشته باشه که شما دوتا تا دیروز بهم نزدیک بودید و امروز همدیگه رو نادیده میگیرید" لیام گفت، "بهم بگو چه اتفاقی افتاده"

لویی سرش رو به نشونه منفی تکون داد و کمی از نوشیدنیش رو خورد، هنوز هم نگاهش رو به پاهاش دوخته بود.

هری دوباره به آشپزخونه برگشت و لیوان خالی شده اش رو توی سینک گذاشت.

" هری، یه ثانیه بیا اینجا"لیام صداش زد و حالا قلب لویی محکم توی سینه اش میکوبید.

هری ابروهاش رو بالا انداخت اما به سمت اون ها رفت ولی یکم با فاصله ازشون ایستاد. "چه خبره؟"

"تو بهم بگو، چه دلیلی داره که تو و لویی همدیگه رو نادیده میگیرید؟ دیروز شما دوتا دوست های خوبی بودید. "

" دقیقا... بودیم" هری سرش رو تکون داد، "به علاوه، من از دزدها قدردانی نمیکنم" و بعد از این حرف از آشپزخونه بیرون رفت.

لیام اخمی کرد و به سمت لویی برگشت،" در مورد چی حرف میزد؟ تو... تو بهش در مورد دزدی هامون چیزی گفتی؟ "

لویی سریع سرش رو به نشونه منفی تکون داد و باعث شد تا لیام آهی بکشه. "لویی فقط بهم بگو چه اتفاق کوفتی ای افتاده"

لویی سرش رو تکون داد و از جا بلند شد و از آشپزخونه بیرون دوید و لیامی که اسمش رو صدا میزد تا برگرده رو نادیده گرفت.
~~

سه روز گذشته بود و لویی به سختی حتی یه کلمه حرف میزد. اون از بودن توی یه مکان با هری اجتناب میکرد، حتی وقتی که همه بچه ها توی آشپزخونه باهم غذا میخوردند. اون هیچ چیزی به لیام نگفته بود و تلاش میکرد اون و نایل رو تا جایی که میتونه نادیده بگیره و بیشتر اوقات، حواس خودش رو با موندن توی حیاط پشتی پرت میکرد.

لیام فهمیده بود که لویی حتی یه کلمه هم قرار نیست بهشون بگه، پس اون باید به سراغ هری میرفت.

اون وارد آشپزخونه شد، جایی که هری پشت میز نشسته بود. "هی لی، چه خبر؟"

"میشه یکم حرف بزنیم؟" لیام پرسید، هری تایید کرد و یه صندلی کنار خودش براش بیرون کشید.

لیام سریع فکر هاش رو جمع کرد و مستقیما به هری نگاه کرد، "چه اتفاقی بین تو و لویی افتاده؟"

"از خودش بپرس" هری چشم هاش رو چرخوند.

"خب من برای چهار روز گذشته تلاشم رو کردم اما اون اصلا حرف نمیزنه. به معنای واقعی کلمه، حرف نمیزنه. اون همه رو نادیده میگیره و بیشتر اوقات تنهاست، من واقعا دارم نگران میشم. یه روز شما دوتا بهم نزدیکین و دوست های خوبی هستید و روز بعد اون ناراحته و شما دو تا همدیگه رو نادیده میگیرید. واقعا لازمه بدونم چه اتفاقی افتاده. "

" اون هیچ حق فاکی ای نداره که ناراحت باشه، چیزی که حقش بود رو گرفت" هری با عصبانیت گفت.

" بهم بگو چیکار کرده تا من بتونم درستش کنم"

" چند شب پیش که وارد اتاقم شدم لویی رو دیدم که پول هام توی دستش بود، تمام پولی که داشتم. اون سعی کرد تا پول هام رو بدزده، اون فکر کرده چه خریه؟ "

لیام با تعجب به رو به روش خیره شد، لویی هرگز دزدی نمیکرد، اون از دزدی متنفر بود، درست مثل وقتی که اون ها به اجبار بیرون رفته بودند تا دزدی کنند و لویی فقط با فکر دزدی از یه نفر به گریه افتاده بود.

" حالا میفهمی چرا؟ این پسر یه شیطانه، اون تلاش میکرد تا بهم نزدیک بشه فقط بخاطر پول" هری گفت اما لیام همون موقع در حال خارج شدن از آشپزخونه بود.

اون وارد اتاق پسرها شد، جایی که لویی روی تختش نشسته بود و یه بالش رو بغل کرده بود و به یه نقطه خیره شده بود.

اون کنار لویی نشست، لویی لحظه ای نگاهش کرد و دوباره سرش رو برگردوند.

" هری بهم گفت چه اتفاقی افتاده" لیام شروع به حرف زدن کرد، "و میدونی، این تو نیستی، تو از دزدی متنفری، چی از ذهنت گذشت که باعث شد به اتاقش بری و پولش رو برداری؟ تو...."

"واقعا فکر میکنی خودم میخواستم که اینکار رو بکنم؟" لویی پرسید و چشم هاش با اشک پر شده بود.

لیام به لویی نگاه کرد و چیزی توی ذهنش جرقه زد. "نه"

لویی بالش رو محکم تر بغل کرد و صورتش رو توی اون پنهان کرد.

" اون مجبورت کرد، مگه نه؟ چون از اینکه تو و هری باهم بودید خوشش نمی اومد. " لیام گفت و لویی سرش رو تکون داد و به آرومی زمزمه کرد، "اون بهم گ_گفت که کاری کنم تا ه-هری ازم متنفر بشه وگرنه اون رو یه ج-جای دیگه میفرسته"

لیام سریع جلو رفت و بغلش کرد و آهی کشید،" واقعا متاسفم لو"

" چ-چطور باید این رو به هری بگم؟ نمیتونم"لویی به گریه افتاد، لیام آروم کمرش رو نوازش کرد، "ما یه کاریش میکنیم، من با هری منطقی حرف میزنم و کاری میکنم تا بفهمه این تو نبودی، بخاطر اینکه توی واقعی از اون دزدی نمیکنی، از هیچکس دزدی نمیکنی. "

لویی خودش رو کمی آروم کرد و سرش رو از بالش بیرون آورد و چشم هاش رو پاک کرد. لیام شونه لویی رو برای اطمینان دادن بهش، فشار داد. "بیا برید یه نوشیدنی بخوریم، هوم؟ زودباش" اون دست لویی رو بین دست هاش گرفت و از جا بلندش کرد و باهم به آشپزخونه رفتند.

وقتی که وارد آشپزخونه شدند اسم لویی رو از بین صدای بچه ها شنیدند.

"نمیتونم باور کنم اون از هری دزدی کرده" مری گفت.

"دقیقا، کار خوبی نیست" جنا گفت.

" این یه راه جدید برای عوضی بودنه دیگه" نایل گفت، و حتی میتونستی صدای چرخوندن چشم هاش رو هم بشنوی.

"نمیتونم باور کنم که ازش خوشم می اومد، بزرگترین اشتباه عمرم بود. فکر میکردم اون فرق داره، اما اون فقط یه پول پرست بود" و این از همه بدتر بود، چون این نظر هری بود.

لیام صورتش رو به سمت لویی برگردوند و اشک هایی که صورتش رو خیس میکردن رو دید در حالی که چرخید و به سمت دیگه ای دوید. لیام با عصبانیت وارد آشپزخونه شد،" واقعا که چه دوست های فوق العاده ای هستید"

" اون ازم دزدی کرد، من حق دارم که عصبانی باشم" هری با خشم جواب داد.

"اصلا میشنوید چی دارید میگید؟ این لوییه که داریم در موردش حرف میزنیم، اون لطیف ترین و با فکرترین پسریه که تا حالا دیدم" لیام با عصبانیت اخم کرد." واقعا باور میکنید که لویی از یه نفر دزدی کنه؟ "

هری لب پایینش رو جوید، شونه هاش به پایین خم شد، واقعا میتونست؟ نه، لویی خیلی مهربون بود، اما اون اینکار رو کرد." خب انگار که میتونه اینکار رو بکنه، اون وارد اتاقم شد و پول هام رو برداشت."

لیام سرش رو تکون داد،" میدونی، میخواستم بیام باهات حرف بزنم چون تونستم کاری کنم که لویی باهام حرف بزنه. یه کسایی مجبورش کرده بودن که این کار رو بکنه چون خوششون نمی اومد که شما دو تا با هم باشید. تهدیدش کرده بودند که اگر کاری نکنه که تو ازش متنفر بشی، اون ها به تو آسیب میزنن"

هری با تعجب به لیام نگاه کرد، قلبش برای چند لحظه نزد.

" لویی آدم فوق العاده ایه و دیدن اینکه شماها حتی به اینکه اون قادره از یه نفر دزدی کنه شک دارید، باعث میشه به این نتیجه برسم که لایق دوستی باهاش نیستید." لیام گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.

هری سریع از آشپزخونه بیرون دوید تا به لیام برسه. بازوی لیام رو گرفت،" اون کجاست؟ "

" دوید و رفت، شنید که در موردش چی گفتی"لیام گفت، میخواست کاری کنه که هری احساس بدی پیدا کنه.

هری نفسش رو بیرون داد و به سمت اتاق پسرها دوید ولی اون رو اونجا پیدا نکرد. اون تمام طبقه اول رو گشت اما لویی رو پیدا نکرد و همون موقع لیام با عجله به سمتش اومد.

" وسایلش اینجا نیستن، فکر کنم اون رفته"

قلب هری با شدت به قفسه سینه اش کوبیده میشد در حالی که به سرعت به سمت در خروجی دوید و صدا زدن های پدرش رو نادیده گرفت. لیام به دنبالش دوید، "تو برو سمت شهر، من محله های اطراف رو میگردم." هری سرش رو تکون داد و به سرعت دوید.
~~

لویی کوله اش رو محکم به سینه اش چسبونده بود و اشک هاش گونه هاش رو به سرعت خیس میکرد. هوا داشت تاریک میشد و اون باید یه جایی رو برای خوابیدن پیدا می‌کرد، نگاهی به اطرافش انداخت.

گونه هاش رو پاک کرد، گرچه این کارش کمکی نمیکرد، چون اشک هاش متوقف نمیشدند. فکر میکرد که بالاخره یه جا رو پیدا کرده، اون دوست هاش رو داشت و یه پسری که ازش خوشش می اومد و همه رو از دست داد اون هم فقط بخاطر یه نفر که اون رو میترسوند و باعث شده بود ترجیح بده همه چیز رو از دست بده.

فین فینی کرد و وسط خیابون تقریبا خالی ایستاد، نگاهی به اطرافش انداخت تا جایی رو برای خوابیدن پیدا کنه. از جا پرید وقتی صدای یه نفر رو شنید که از دور، اسمش رو صدا می زد. به اطرافش نگاه کرد تا ببینه کسی رو میبینه که بشناسه یا نه.

قلبش با دیدن هری که به سمتش می دوید توی سینه فرو ریخت. به خودش لرزید و قدمی به عقب برداشت و با پاهای لرزونش شروع به دویدن کرد.

"لویی! فرار نکن!"

لویی تا جایی که میتونست سریع میدوید و سینه اش بخاطر این سنگین شده بود. کوله لباس هاش رو توی بغل گرفته بود. اینقدر حواسش به فرار کردن از هری بود که برآمدگی توی مسیر پیاده‌رو رو ندید و باعث شد تا روی زمین بیوفته. شلوارش پاره شد و زانوهاش آسیب دیدند و زخم شدند و باعث شد تا به گریه بیوفته.

اون تلاشش رو کرد تا از جا بلند بشه و به دویدن ادامه بده اما زانوهاش میسوختند. میتونست صدای قدم های هری رو که بهش نزدیک میشد رو بشنوه، پس بیخیال مقاومت بیشتر شد و به خودش اجازه داد که روی پیاده‌رو دراز بکشه و به آرومی گریه کنه.

هری به اون رسید و سریع روی زمین نشست، بازوهاش رو دورش پیچید و بهش کمک کرد تا بنشینه. بازوهاش رو دور لویی نگه داشت و تلاش کرد تا نفسش رو آروم کنه. صورتش رو به کنار سر لویی چسبوند و چند ثانیه طول کشید تا سرعت تنفسش نرمال بشه و بعد نگاهش رو پایین انداخت و به زانوی لویی نگاه کرد.

اون دست بزرگش رو زیر زانوش گذاشت و برای چند ثانیه بررسیش کرد قبل از اینکه نگاهش رو به صورت لویی بدوزه. اشک های روی صورت اون پسر رو پاک کرد، "من تو رو برمیگردونم، به زانوت رسیدگی میکنیم و بعد صحبت میکنیم، باشه؟"

لویی به آرومی سرش رو تکون داد، به هری اجازه داد تا کوله اش رو بگیره و اون رو روی شونه اش بندازه قبل از اینکه لویی رو بلند کنه، یه دستش رو زیر پاهاش و دست دیگه اش رو پشت کمرش گذاشته بود. بدن اون رو محکم نگه داشت و توی سکوت به پرورشگاه برگشت.

اون لیام رو دید که جلوی در ایستاده بود و با دیدن اون دو تا نفس راحتی کشید. لیام همراه اون ها وارد پرورشگاه شد. هری، لویی رو به سرویس چسبیده به اتاق خودش برد و اون رو روی درب بسته توالت نشاند.

لویی نشسته بود و به زمین خیره شده بود در حالی که هری کابینت ها رو برای جعبه کمک های اولیه زیر و رو میکرد و لیام هم کنار ورودی ایستاده بود و تماشا میکرد.

چند ثانیه بعد هری جلوی لویی زانو زد و جعبه رو باز کرد و لوازم مورد نیازش رو بیرون آورد. اول از همه با آب گرم زخم رو تمیز کرد و در همین حین، لویی لب پایینش رو گاز گرفته بود تا هیچ صدایی درست نکنه. بعد از اون هری کمی پماد روی زخم مالید و باعث شد تا لویی بخاطر سوزشش هیس بکشه. وقتی که کارش تموم شد هری دست بزرگش رو روی زانوی لویی گذاشت. "الان صحبت میکنیم"

لویی سرش رو تکون داد و هری رو تماشا کرد که جعبه رو توی یکی از کابینت ها برگردوند قبل از اینکه جلو بره و کمکش کنه تا از جا بلند بشه، از اونجایی که زانوش درد میکرد. اون لویی رو به اتاق خودش برد، اون رو روی تخت نشاند و خودش هم کنارش نشست. لیام خیلی وقت بود که رفته بود و اون دو تا رو تنها گذاشته بود تا با هم حرف بزنن.

"لیام گفت که تو رو مجبور کرده بودن تا از من دزدی کنی. حقیقت داره؟ یا فقط اینجوری داستان درست کرده تا ببخشمت؟"

لویی نمیدونست که چی باید بگه، نمیتونست به هری بگه که دز مجبورش کرده. بدون هیچ حرفی فقط سرش رو تکون داد. هری نفسش رو بیرون داد و دستش رو روی صورتش کشید،" چرا؟ "

" اون ها از باهم بودن من و تو خوششون نمیاد"لویی زمزمه کرد." از اینکه بهم نزدیک بودیم خوششون نمی اومد"

"اون ها کین؟" (کبک بودنش به کنار الان متوجه شدم خیلی خنگه:|) هری لپش رو از درون گاز گرفت، سرش رو برای خودش تکون داد قبل از اینکه به سمت لویی برگرده، "چرا اونکار رو کردی؟ چرا به من نگفتی؟ "

" نمیتونستم"

"البته که میتونستی"

" ن-نه، اون ها بهت صدمه میزدن"

هری از جا بلند شد و جلوی لویی زانو زد و دست هاش رو روی بازوهای لویی گذاشت، "اهمیتی نمیدم که اون احمقی که مجبورت کرده اینکار رو بکنی کیه، اما میخوام بدونی اگه هر اتفاق دیگه ای بیوفته، تو باید بیای و به من بگی، واضحه؟ "

لویی لب پایینش رو گاز گرفت قبل از اینکه سرش رو تکون بده، هری آه کشید و بازوهای لویی رو نوازش کرد، "یه بغل بهم میدی؟ "

لویی سرخ شد و به جلو خم شد، بازوهاش رو دور هری پیچید و هری هم اون رو به خودش فشرد. چند ثانیه بعد اون ها از هم فاصله گرفتند. هری به لویی لبخند آرومی زد، "حالا بیا ببریمت به تخت، باید خسته باشی"

هری کمکش کرد تا از جا بلند بشه و تمام مسیر تا اتاق پسر ها همراهیش کرد، جایی که همه بچه ها اونجا نشسته بودند. وقتی که بچه ها لویی رو دیدند اون رو توی آغوششون کشیدن و ازش عذرخواهی کردن و باعث شدند تا با وجود چشم های قرمزش که بخاطر گریه هاش بود، به نرمی لبخند بزنه .

"لباس های راحتیت کجاست؟" هری پرسید وقتی که بغل کردن هاشون به پایان رسید.

"توی ک-کوله ام" لویی به آرومی گفت، هری سرش رو تکون داد و اون رو روی تخت نشاند قبل از اینکه کوله اش رو به دستش بده و تماشاش کرد که یه شلوار راحتی و تیشرت از توی کوله بیرون کشید. کمکش کرد تا به دستشویی بره و لباس هاش رو عوض کنه.

وقتی که کارش تموم شد کمکش کرد تا به اتاق برگرده، اون رو به سمت تختش برد از اونجایی که همین الان هم دیروقت بود.

"شب بخیر، فردا موقع صبحونه میبینمت" هری گفت و به لویی لبخند آرومی تحویل داد قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه.

***
بله... اواخر این قسمت ما یه لویی جانباز رو داشتیم که زانوش خراش برداشته بود و کم مونده بود هری کولش کنه برای جابه جاییش😐😂
و همینطور یه هری خنگ داشتیم که نمیخوام در موردش حرف بزنم🚶🏻‍♀️

میدونم تازگی ها تنبل شدم ولی تقصیر من نیست... مدرسه فاکی نمیذاره نفس بکشم. ولی خب به هر حال سعی ام رو میکنم که سریعتر آپ کنم که زود تموم بشه :)

دوستتون دارم کلوچه های من❤️

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top