Ch. 4

لویی با یه کاغذ توی دستش روی تختش نشسته بود، چند تا کلمه درهم روی اون کاغذ نوشته شده بود و لویی که کار دیگه ای برای انجام نداشت، با خوندن اون کلمات، تمرین میکرد. گونه اش هنوز به خاطر ضربه ای که شب قبل خورده بود درد میکرد اما لویی تقریبا باهاش کنار اومده بود.

هری اومد تا بهش سر بزنه و صدای نازک لویی رو شنید که داشت حرف میزد. توی اتاق سرک کشید و لویی رو دید که پشت به در، چهارزانو نشسته و یه کاغذ توی دستشه و داره اون رو میخونه.

هری لبخند زد و همونطور که به صدای لویی گوش میداد، به چهارچوب در تکیه داد، "تو خیلی خوب داری انجامش میدی"

لویی از جا پرید و کاغذ از بین دست هاش افتاد، برگشت و با هری رو به رو شد. لبخند هری با دیدن کبودی روی صورت لویی ناپدید شد و اخم کرد. "چه اتفاقی برات افتاده؟" هری پرسید همونطور که به لویی نزدیک شد، چونه لویی رو گرفت و سرش رو به سمت دیگه ای برگردوند و کبودی رو با دقت بررسی کرد.

لویی آب دهنش رو با استرس قورت داد، "م-من دیشب به چهارچوب در خوردم، خیلی خواب آلود بودم و متوجه اش نشدم"

هری لب پایینش رو گاز گرفت،" تو خیلی حواس پرتی لیتل وان" اون به نرمی گفت و باعث شد لویی به شدت سرخ بشه. "یخ روش گذاشتی؟ یکم متورم به نظر میاد"

لویی سرش رو به علامت منفی تکون داد، هری آه کشید و بهش لبخند آرومی زد،" تو باید از کبودیت مراقبت کنی لو، بیا بریم" هری دست لویی رو گرفت و از اتاق بیرون کشید و به سمت آشپزخونه هدایتش کرد، هری به سمت لویی چرخید و کمرش رو گرفت، به راحتی بلندش کرد و اون رو روی کانتر نشوند.

نفس لویی توی سینه حبس شد و همونطور که هری اون رو روی کانتر می نشاند، سرخ شد و تماشا کرد که هری به سمت فریزر رفت و مقداری یخ برداشت و حوله رو دورشون پیچید. به سمت لویی رفت و رو به روی اون ایستاد، چونه اش رو با یه دست نگه داشت و با دست دیگه اش یخ رو به آرومی روی کبودی گونه اش گذاشت.

"صدات رو شنیدم که تمرین میکردی" هری گفت، یه لبخند آروم روی لب هاش بود، "تو خیلی خیلی خوب داری انجامش میدی"

"ممنونم" لویی با خجالت گفت، نمیتونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره.

هری با انگشت شستش به آرومی گونه اش رو نوازش کرد و لب پایین خودش رو بین دندون هاش گرفت. اون واقعا از لویی خوشش میاد، اون پسر فقط خیلی کوچولو و نرمه (من همینجا مردمT_T) ، و یه چیزی در موردش هست که فقط باعث میشه هری بیشتر و بیشتر ازش بخواد.

لویی با انگشت هاش و پایین آستینش بازی میکرد، این همه نزدیک بودن به هری باعث میشد سرخ بشه و خجالت بکشه و همینطور مضطرب بشه. اون از هری خوشش می اومد اما میدونست که هیچ شانسی نیست که اون دو تا باهم باشن و همه این ها بخاطر دز بود. اون لویی رو در حد مرگ میترسوند و لویی نمیخواست اون رو بیشتر از این نسبت به خودش عصبانی کنه.

هری یخ رو از روی گونه لویی برداشت و کبودی رو بررسی کرد، "ورمش کمتر شده، الان بهتره" اون به آرومی گفت و به لویی لبخند زد. لویی هم متقابلا لبخند زد و پایین آستین هاش رو بین انگشت هاش نگه داشت، "ممنونم"

"خواهش میکنم" هری لبخند زد و حوله رو کنار گذاشت، "برای درس خوندن آماده ای؟ در واقع داشتم دنبالت میگشتم تا این رو ازت بپرسم"

قلب لویی توی سینه فرو ریخت، اون همین الان هم با دیده شدنش با هری توی آشپزخونه ریسک کرده بود، نمیخواست بیشتر از این ریسک کنه و دز رو عصبانی کنه، اما بعد حرف های لیام از ذهنش عبور کرد.

از دوستیتون دست نکش...

لویی یه نفس عمیق کشید و سرش رو تکون داد." آره آماده ام"

هری لبخند بزرگی زد، "خوبه، همینجا بمون، میرم چند تا کاغذ بیارم." هری کمرش رو گرفت و کمکش کرد تا با احتیاط از کانتر پایین بیاد و لویی عاشق حس دست های بزرگ هری روی کمرش بود و با نگاهش هری رو که از آشپزخونه خارج میشد رو دنبال کرد.
~~

لیام و نایل توی اتاق پسرها بودند، و هر کدوم روی تخت خودشون بودند. نایل روی تخت دراز کشیده بود و سرش پایین تخت بود و پاهاش بالای تخت و لیام روی تختش نشسته بود و در حالی که به دیوار کنار تختش تکیه داده بود کتاب میخوند.

لویی وارد اتاق شد و با خجالت کنار لیام روی تخت نشست، لیام سرش رو بالا آورد و لبخند زد، "هی لو، حالت خوبه؟"

"آره" لویی جواب داد و کمی توی جاش جابه جا شد تا پاهاش رو روی هم بندازه. "به یکم توصیه نیاز دارم"

لیام ابروهاش رو بالا انداخت، بوکمارکش رو بین کتابش گذاشت و کتاب رو بست. "بگو ببینم چی شده"

لویی عاشق حرف زدن با لیام بود، اون درست مثل یه برادر بزرگتر بود که ازت مراقبت میکنه و کمکت میکنه تا مشکلاتت رو حل کنی.

"من، آم، فکر کنم... فکر کنم روی هری کراش دارم" لویی به آرومی گفت، لیام لبخند بزرگی زد و خواست حرف بزنه اما یهو نایل با خوشی فریاد زد و خودش رو روی لویی پرت کرد و بغلش کرد و باعث شد تا اون پسر بخنده.

"بکش کنار نی" لیام، نایل رو عقب کشید و با شوخی اون رو به سمت تخت خودش هل داد. لویی با گونه های سرخ شده و یه لبخند روی لبش روی تخت نشست.

توجه لیام به سمت لویی برگشت، "خب، چطوری این رو فهمیدی؟"

"من، آم، من واقعا ازش خوشم میاد، اون بهم اهمیت میده و این رو زیاد توی رفتارهاش نشون میده. اون باعث میشه لبخند بزنم و وقتی که... وقتی که اعضای بدنمون با هم تماس پیدا میکنه، بدنم گرم میشه و مضطرب میشم" لویی با صدای آرومی گفت و با خجالت به پایین و پاهاش نگاه میکرد.

" میدونی، من تقریبا مطمئنم هری هم از تو خوشش میاد. "لیام سرش رو به دستش تکیه داد،" منظورم اینه که واقعا واضحه که هری چقدر بهت اهمیت میده، اون از نشون دادن احساساتش نمیترسه و اون واقعا با تو مهربونه و مراقبته"

لویی همونطور که سرش پایین بود لبخند بزرگی زد، صورتش خیلی سرخ شده بود.

" نذار کسی بین شما دو تا قرار بگیره، باشه؟ من مطمئنم تقریبا تا یه ماه دیگه شما دو تا قرار میذارید، بهم اعتماد کن. "
~~

لویی توی راهش به سمت دفتر دز، میلرزید. اون رو صدا زده بودن و این اصلا چیز خوبی نبود. اون در زد و قدمی عقب گذاشت، دست های لرزونش رو بهم گره زد و نزدیک سینه اش نگهشون داشت.

در باز شد و دز به اون نگاه کرد قبل از اینکه از جلوی در کنار بره تا لویی بتونه وارد بشه. لویی قدم داخل اتاق گذاشت و نفس عمیقی کشید و روی یکی از صندلی های نزدیک میز نشست.

دز در رو بست و میز رو دور زد تا روی صندلی خودش جلوی لویی بنشینه. اون به آرومی قدم برمیداشت و همین هم لویی رو مضطرب تر میکرد.

دز چند ثانیه ای به لویی نگاه کرد قبل از اینکه دهنش رو باز کنه، "فکر کنم بهت گفتم که از پسر من دور بمونی"

لویی بغض توی گلوش رو قورت داد. اون در حد مرگ ترسیده بود.

"پسر من قرار نیست که با یه پسر دیگه قرار بذاره. من اجازه نمیدم. پس چیزی که ما الان بخاطرش اینجاییم اینه که من یه کاری بهت میگم و انتظار دارم که این دفعه واقعا انجامش بدی" دز با صدای آرومی گفت." کاری کن هری ازت متنفر بشه"

نفس لویی بند اومد و با تعجب سرش رو بلند کرد،" چ-چی؟ "

" کاری کن هری ازت متنفر بشه، اهمیتی نمیدم که چطور، اما باید امروز اینکار رو بکنی، من دیگه نمیتونم حرف زدنش با تو رو تحمل کنم"

صورت لویی داغ شده بود و چشم هاش با اشک پر شده بود. از این وضع متنفر بود، "من ن-نمیتونم"

"خب مجبوری، یا کاری که بهت گفتم رو انجام میدی یا هری رو برمیگردونم پیش مادرش اون طرف کشور. " دز در جواب لویی گفت.

لویی سرش رو پایین انداخت و لب هاش رو گاز گرفت تا جلوی گریه اش رو بگیره، چند تا نفس عمیق کشید تا خودش رو آروم کنه، نمیخواست که جلوی دز گریه کنه.

" امیدوارم منظورم رو واضح رسونده باشم، مرخصی"دز گفت و لویی سریع از دفترش خارج شد.
~~

هری از قرارش با زین و الیانا برگشت، وقتی که وارد پرورشگاه شد آهی کشید و در رو بست و کتش رو از تنش بیرون کشید.

از پله های مارپیچی بالا رفت تا به طبقه دوم برسه، جایی که اتاقش بود. اون تا آخر راهرو قدم زد تا به اتاقش برسه، اسمش کنار در زده شده بود.

اون در رو هل داد تا باز بشه، با باز شدن در، قلبش از سینه اش بیرون زد و خونش بخاطر عصبانیت به جوش اومد. لویی توی اتاقش ایستاده بود، وسایل هری روی میز پخش شده بود و پول هاش توی مشت لویی بود.

لویی به آرومی به سمت هری چرخید، بدنش به وضوح میلرزید، از خودش بخاطر انجام اینکار متنفر بود.

چشم های هری از روی خشم تیره شد، "دقیقا اینجا داری چه غلطی میکنی؟"

لب پایین لویی میلرزید و گلوش خشک شده بود و همونطور تماشا میکرد که هری با عصبانیت به سمتش اومد و پول ها رو به شدت از دست لویی کشید.

"گورت رو گم کن، همین الان!" هری تا جایی که میتونست آروم گفت، چطور لویی جرأت کرده بود که ازش دزدی کنه؟ چطور جرأت کرده بود که بره توی اتاقش، توی وسایل شخصیش رو بگرده و پولش رو بدزده؟

لویی لرزید و از اتاق بیرون دوید، به طبقه اول رفت و به حیاط پشتی رفت و بعد از هم فروپاشید و روی زمین افتاد و دست هاش رو روی صورتش گذاشت و هق هق کرد. اون نباید اینکار رو میکرد. نباید اجازه میداد که دز اون رو بترسونه. اون باید به لیام میگفت. نباید اینقدر احمق میبود.

اون به شدت توی دست هاش گریه میکرد، توی خودش جمع شد و امیدوار بود که از چشم همه دنیا ناپدید بشه. اون برای دوساعت بیرون موند قبل از اینکه خودش رو جمع و جور کنه و روی پاهای لرزونش بایسته، گونه هاش رو پاک کرد و چشم هاش رو مالید همونطور که به پرورشگاه برمیگشت.

توی قلبش احساس سنگینی میکرد و احساس پوچی داشت همونطور که وارد اتاق پسرها میشد. لباس های راحتیش رو برداشت و اون ها رو توی دستشویی عوض کرد و بعد روی تخت خوابید وخودش رو زیر ملحفه ها دفن کرد.

***

بله😐

به هرکی دلتون میخواد فحش بدید، آزادید😂

بوس به لپ خوشگل تک تکتون💋

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top