Ch. 2
به قول آرتا به سرزمین کبک ها خوش آمدید😂
اون ستاره رو انگشت کنید
***
لویی توی اتاق پسرها روی تختش نشسته بود و خودش رو با مرتب کردن لباس هاش سرگرم کرده بود. هری وارد اتاق شد و بلافاصله با دیدن لویی لبخند زد. "هی لویی"
لویی سرش رو بالا آورد و به نرمی لبخند زد، "هی هری"
"حالت خوبه؟" هری پرسید همونطور که بهش نزدیک میشد. لویی سرش رو تکون داد، "آره، فقط دارم لباس ها رو مرتب میکنم" لویی با دستش به لباس ها اشاره کرد و هری سرش رو تکون داد. "هوممم، دارم میبینم، در واقع من اینجام چون لیام من رو فرستاد تا یه کتاب رو براش ببرم، میدونی کتاب هاش کجان؟"
"آره" لویی سرش رو تکون داد و از روی تختش بلند شد و به سمت تخت لیام رفت. یه جعبه رو از زیر تخت لیام بیرون کشید و سعی کرد جوری نقش بازی کنه که انگار در مورد اینکه نمیتونه بخونه نگران نیست." ک... کدوم کتاب رو میخواد؟ " لویی پرسید و به هری نگاه کرد و اون هم اسم کتاب رو بهش گفت.
لویی سرش رو تکون داد و به جعبه نگاه کرد و لب هاش رو با استرس گاز گرفت. چند ثانیه ای به جعبه خیره شد و نمیدونست چجوری نقش بازی کنه و از زیر این موضوع فرار کنه تا اینکه بالاخره هری پرسید،" همه چیز خوبه؟ کتاب اونجا نیست؟"
لویی کمی به اطراف نگاه کرد و لب پایینش رو با استرس جوید. خودش رو کمی عقب کشید و دستش رو دور خودش حلقه کرد، "من... من نمیتونم بخونم"
هری با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت، "اوه"
"متاسفم" لویی گفت و هری سرش رو تکون داد و کنار لویی زانو زد، " متاسف نباش، اشکالی نداره، میشه... میشه خودم دنبال کتاب بگردم؟"
لویی فقط سرش رو تکون داد و جعبه رو به سمت هری هل داد و بلند شد و روی تخت لیام نشست و مشغول بازی با انگشت هاش شد. حتما هری الان فکر میکنه که اون فقط یه بچه احمقه، شونزده سالشه و نمیدونه که چجوری بخونه، خیلی خیلی احمق.
هری کتاب رو پیدا کرد و جعبه رو به زیر تخت برگردوند و به لویی نگاه کرد که ناراحت به نظر میرسید و توی فکرهاش غرق شده بود. هری کمی به لویی نزدیک تر شد، "لویی؟"
لویی سرش رو بالا آورد و به هری نگاه کرد، هری به گرمی لبخند زد و دست بزرگش رو روی بازوی کوچیک لویی گذاشت. "نظرت چیه که من بهت یاد بدم که چطور بخونی؟"
لویی ابروهاش رو بالا انداخت، "چی؟"
"نظرت چیه؟"
"خ... خب... نمیدونم، منظورم اینه که معلم ها قبلا تلاششون رو کردن اما بالاخره تسلیم شدن"
"خب من قرار نیست تسلیم بشم، از اون گذشته من بهترین معلم این اطرافم." هری لبخند زد و با شستش بازوی لویی رو نوازش کرد. "خب حالا چی میگی؟"
لویی لب پایینش رو گاز گرفت قبل از اینکه سرش رو تکون بده،" باشه" لبخند هری بزرگتر شد و از جا بلند شد." پس بعدا در این مورد با هم صحبت میکنیم، باشه؟ الان باید برم"
لویی سرش رو بالا برد و به هری نگاه کرد و تایید کرد، "باشه، ممنونم هری"
"خواهش میکنم " هری با مهربونی لبخند زد قبل از اینکه از اتاق بیرون بره.
~~
هری با الیانا و زین بیرون بود و توی کافه از خوردن چای داغ و مافینش لذت میبرد.
" پس من بهش پیشنهاد دادم که بهش درس بدم. این یه جورایی شانس من برای نزدیکتر شدن به لوییه" هری سرش رو پایین انداخت و در حالی که به ماگش خیره بود لبخند زد. زین دستش رو روی شونه اش زد، "برو سراغش رفیق، همین الان هم مشخصه ازش خوشت میاد"
" درسته، با این حال فقط یه هفته است که میشناسمش"هری یه گاز از مافینش زد و بعد به سمت الیانا برگشت." تو چی؟ کی میخوای در مورد جنا یه کاری بکنی؟"
الیانا آه کشید، "نمیدونم، منظورم اینه که دلم میخواد که یه کاری بکنم اما... نمیدونم"
" چیزی نیست که بخوای ازش بترسی" زین گفت و اون سرش رو تکون داد،" میدونم ولی شک دارم که اون به دخترا علاقه ای داشته باشه"
"خب من میدونم که اون به دخترا علاقه داره" هری گفت "من باهاش حرف زدم و اون میدونه که من گیم و اون بهم گفت که این باعث میشه احساس بهتری داشته باشه وقتی میدونه تنها کسی نیست که توی اون خونه گیه."
چای الیانا توی گلوش پرید، لب هاش رو با یه دستمال پاک کرد." و تو الان داری این رو به من میگی؟ "
هری خندید، "صبر کردم تا یه واکنش خوب ازت ببینم"
" عوضی" اون گفت و کاغذ مافینش رو به سمت هری پرت کرد و اون هم خندید و درجواب کاغذ رو دوباره به سمت الیانا پرت کرد.
~~
لیام، لویی و جنا توی آشپزخونه در حال درست کردن شام بودند و الکس و میا و توماس پشت میز همراه با نایل مشغول یه بازی تخته ای بودند.
اون ها باهم حرف میزدند، لبخند میزدند و میخندیدند.
"همه کاری که لازم بود بکنه تمیز کردن دستشویی بود اما تنها چیزی که انجام میداد سر خوردن و افتادن روی باسنش بود." لیام در مورد زمانی که با نایل برای تمیز کردن دستشویی ها رفته بودند برای لویی گفت و لویی ریز ریز خندید. "این دقیقا همون کاریه که نایل از پسش برمیاد"
" هی، من میتونم حرف هاتون رو بشنوم، میدونید دیگه؟" نایل همونطور که پشت میز نشسته بود گفت و لیام تایید کرد. "میدونم، بخاطر همین هم دارم این ها رو میگم"
" ببند بابا" نایل یه تیکه از وسایل بازی رو به سمت لیام پرت کرد که البته به لیام نخورد اما توی قابلمه غذا افتاد.
لیام زیر لب غرغر کرد،" نایل... تو... اوووف"
اون ها در حال خندیدن بودند اما با ورود دس به همراه یه لیوان از مشروب موردعلاقه اش توی دستش، بلافاصله خنده هاشون قطع شد. "من بهتون اجازه دادم که توی خونه من بخندید؟" دس غرید.
بچه ها ساکت موندن، و حتی میترسیدن که به اون نگاه کنند.
" یکی جواب من رو بده، من به شما آشغال های کوچولو اجازه دادم بخندید؟"
همشون به سکوتشون ادامه دادن و این دس رو عصبی تر کرد. اون لیوان مشروبش رو با عصبانیت به زمین کوبید و باعث شد همه بچه ها به خودشون بلرزن و کمی عقبتر برن.
دس خیلی خشمگین بود و میخواست شروع کنه به داد زدن که هری به سرعت وارد آشپزخونه شد،" چی شده؟ صدای شکستن یه چیزی رو شنیدم."
دس نفس عمیقی کشید و چشم غره وحشتناکی به بچه ها رفت و به سمت هری برگشت، "جنا یه لیوان شکست، فقط همین. اتفاق خاصی نیوفتاده، تو میتونی برگردی به اتاقت."
"من کمک میکنم تا اینجا رو تمیز کنن" هری سریع یه جارو برداشت و مشغول جمع کردن تیکه های شیشه شد و ندید که از پشت سرش، دس به تک تک بچه ها چشم غره رفت قبل از اینکه از آشپزخونه بیرون بره.
وقتی که دس رفت نایل، میا رو بغل کرد و اجازه داد تا بی صدا توی آغوشش گریه کنه. الکس و توماس هنوز میترسیدن که حتی از جاشون تکون بخورند. لویی و جنا خشکشون زده بود و لیام هم داشت به هری توی جمع کردن تیکه های شیشه کمک میکرد.
هری به اطراف نگاه کرد و اخم کرد و به سمت لیام برگشت، "چه اتفاقی برای بقیه افتاده؟"
لیام اطرافش رو نگاه کرد و آه کشید، اون قبل از این هم بارها توی این شرایط قرار گرفته بود. "فکر کنم اون ها فقط... انتظار نداشتند که جنا لیوان رو بشکنه، این هیچوقت اتفاق نیوفتاده بود"
هری هنوز هم اخم کرده بود اما سرش رو تکون داد، به هرحال واقعا حرف های لیام رو باور نکرده بود. طی سالها اون متوجه اتفاقات عجیبی که توی این خونه می افتاد بود، و این یکی از همون اتفاق ها بود. این اتفاق ها خیلی نادر بودند پس هری فقط نادیده شون میگرفت و بیخیالشون میشد.
~~
لویی هنوز بخاطر اون اتفاق گیج بود، اون روی تختش زیر پتو نشسته بود و با ناخن هاش بازی میکرد. این اولین باری بود که اون دس رو اینطوری میدید. البته که اون میدونست که دس ترسناکه و هر کاری از دستش برمیاد اما دیدن اون که اونقدر خشمگین شده بود فقط باعث شده بود که شوکه بشه.
با پایین رفتن گوشه تختش، لویی سرش رو بالا آورد تا لیام رو ببینه. "تو خوبی؟"
لویی آه کشید، "فکر کنم."
"میتونم ببینم که میلرزی" لیام به آرومی گفت، "متاسفم که مجبور شدی درگیر این آشفتگی بشی"
لویی لب پایینش رو گاز گرفت، "من فقط درک نمیکنم که چرا اون اینجوری رفتار میکنه"
"هیچکس نمیدونه، اون فقط به خودش بیشتر از هر چیزی اهمیت میده، اون حتی به هری هم اونقدرها اهمیت نمیده."
لویی اخم کرد، "اما... اما هری پسرشه"
لیام آه کشید،" دس هموفوبیکه و هری هم گیه. تنها چیزی که اون بهش اهمیت میده اینه که هری چیزی نفهمه، اینکه توی این پرورشگاه چه اتفاقاتی داره میوفته، در مورد دزدی ها و آزارهاش. اون حتی جنا رو هم بخاطر اینکه گیه اذیت میکنه"
"من... منم گیم" لویی زمزمه کرد، لیام دستش رو روی بازوش گذاشت،" تا وقتی که اون چیزی نفهمه، تو در امانی"
" اگر اون هموفوبیکه چرا به هری نشونش نمیده؟ "
" اون فکر میکنه این فقط یه فاز و جو موقته و منتظره تا هری، دختری که مناسبشه رو ملاقات کنه"
لویی چشم هاش رو چرخوند و باعث شد تا لیام بخنده، "آره، منم دقیقا همین فکر رو میکنم"
" اون خیلی آدم بدیه، نمیفهمم چرا مردم این رو نمیبینن" لویی سرش رو تکون داد و لیام با ناراحتی آه کشید." دس آدم قدرتمندیه، تو به مدارک زیادی احتیاج داری تا پلیس حرفت رو باور کنه و ما حتی یه مدرک هم نداریم."
لویی لب پایینش رو جوید، لیام بازوش رو مالید،" یکم بخواب، فردا یه روز طولانی داریم"
***
بله :|
حرفی چیزی ؟
بوس بهتون 💋
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top