Ch. 10
هری توسط دست های کوچیکی که شونه ها و بازوش رو تکون میدادن، بیدار شد.
میا خواهش کرد. "هری بیدارشو! لطفا!" اشک هاش روی گونه هاش میریختن. هری بلند شد و چشم هاشو مالید. "چی شده؟"
"دز داره سعی میکنه لویی رو بکشه! لطفا تو باید بهمون کمک کنی!" اون با صدای بلند گفت و اون رو از بازوش کشید. انگار با زدن سیلی بهش از خواب بیدارش کردن. از تخت بیرون پرید و با میا که درست پشت سرش بود از پله ها به سمت طبقه اول دوید.
اون دید که جنا الکس و توماس رو نگه داشته و داره آرومشون میکنه، وقتی نایل، مری و لیام با یه مردی که اون نمیشناختش پشت سرش میدویدن.
اون پرسید."هی، اینجا چه خبره؟" هر چهار نفر برگشتن تا باهاش روبه رو بشن و نایل به سمتش رفت. "بیا...بیا حرف بزنیم" سعی کرد اون رو به اتاقش برگردونه اما هری مقاومت کرد.
اون پرسید. "نه. لویی کجاست؟ بابام کجاست؟" برای پیدا کردنشون به اطراف نگاه کرد.
در به صدا در اومد، مرد ناشناس رفت تا بازش کنه، تعدادی افسر پلیس پشت در ایستاده بودن. "ما یه تماس راجب سو استفاده شدید از یه بچه رو داشتیم"
سر هری شروع به چرخیدن کرد، تماشا کرد که مرد ناشناس سرشو به معنای تصدیق تکون داد و با لیام که درست کنارش بود اون ها رو به سمت اون مکان راهنمایی کرد، و اون خودشو در حالی که دنبالشون میکرد، پیدا کرد.
اون تماشا کرد افسران پلیس تفنگ هاشون رو درآوردن و به سمت زمین نشونه گرفتن. بعد تفنگ هاشون رو بالا اوردن و به سمت حیاط پشتی حرکت کردن.
اونا دور بوته ها حلقه زدن و شروع کردن به داد زدن، هر چند وقتی چندتا پلیس دیگه از پشتش دویدن اون نتونست کلمات رو تشخیص بده. اون پدرش رو که با دستبند دستگیر شده بود تماشا کرد، و وقتی داشت میرفت پشت بوته ها تا ببینه چه اتفاقی افتاده، افسر جلوش رو گرفت.
"متاسفم اما تو نمیتونی اونجا بری."
هری با ضعف گفت. " لویی دوست پسرمه. لطفا" افسر پلیس سرشو تکون داد. "این صحنه خشنی برای دیدنه، میترسم نتونم نشونت بدم."
هری از روی شونه افسر به پشتش نگاه کرد، فلش های دوربین رو دید و صدای حرف زدنشون رو شنید.
"این...این صحنه جرمه؟ اون م...مرده؟"
"صحنه جرم، بله. مرگ، خوشبختانه نه. آسیب دیدگی شدید، بله."
هری اجازه داد اشک هاش روی گونه هاش بریزن. افسر پلیس به آرومی به شونهاش زد. "بهت پیشنهاد میکنم بری داخل، اینجا یکم سرده و ما همچنین باید ازت سوال کنیم."
هری دستی رو روی بازوش احساس کرد، که اون رو چرخوند و به سمت پرورشگاه برد. نایل با رد اشک روی گونه اش، کمرش رو مالید.
مرد ناشناس از پشت بهش نزدیک شد، و دستشو به سمتش گرفت. "من پائولم، باهات آشنا نشده بودم"
"هری استایلز. پسر دز" هری با ضعف باهاش دست داد، پائول سرشو تکون داد. "من تو چند ماه گذشته به بچه ها کمک میکردم. با دوربین و میکروفن مجهزشون کردم تا مدرک جمع کنن."
"میخوام همه چیز رو بشنوم، هر چی که راجب پد- دز دارین رو میخوام بشنوم" هری به بچه ها گفت، هرچند لیام سرشو به معنای نفی تکون داد. "نه. تو مجبور نیستی بشنوی"
هری سریع گفت. "میخوام. میخوام. لطفا، میخوام بدونم"
پائول دستشو روی شونه اش گذاشت. "باید بدونی، که این قراره سخت بشه. پدر تو آدم وحشتناکی بود. و من قرار نیست برات آدم خوبی جلوش بدم، اون یه آدم وحشتناکِ وحشتناک بود."
هری سرشو تکون داد و اجازه داد اشک هاش بریزن.
لویی رو که به وسیله برانکارد بیرون برده میشد دید، با دیدن بدن کوچیکش که پر از کبودی، خون و خاک بود به خودش اجازه داد گریه بکنه. اون میخواست دنبالشون بره و باهاش سوار آمبولانس بشه اما فلج شده بود و حتی نمیتونست نفس بکشه.
اون اولین نفری بود که ازش سوال کردن؛ خودش خواست که اولین نفر باشه. اون تا وقتی که از بقیه بچه های یتیم سوال کنن اونجا موند. صورتش پشت دستاش مخفی شده بود و از عصبانیت گریه میکرد. از دست پدرش به خاطر آدم بدی بودن عصبانی بود، از دست خودش عصبانی بود که متوجه چیزی نشده، نفهمیده که بچه ها وقتی دز اون اطراف بود چقدر میترسیدن.
پائول موافقت کرد که به عنوان قیم قانونی با بچه ها بمونه تا بفهمن بعدش باید چی کار کنن.
~~~
روز بعد پائول یه صبحونه ی خوب برای همه آماده کرد؛ و همونطور که انتظار داشت همه ساکت بودن. بچه ها در سکوت غذا میخوردن، اما هری اصلا چیزی نمیخورد. پائل دستشو روی شونه ی اون گذاشت. "باید غذا بخوری"
"میل ندارم" هری سرشو تکون داد و به بشقاب خالیش خیره شد.
"حداقل یه چیز کوچیک بخور، غذا نخوردن برای سلامتی ضرر داره." لیام برای ترغیب کردنش به پائول ملحق شد، هری آه کشید و مقداری املت تخم مرغ و سبزیجات تو بشقابش کشید.
پائول رو به همه گفت تا بشنون. "پلیس صبح زود زنگ زد. اونا گفتن لویی خوبه و بیدار شده، ولی باید چند شبی رو تو بیمارستان بگذرونه. اون کبودی های شدیدی رو همه جای بدنش داره، و اونا حداکثر تا دو ماه دیگه درمان میشن."
و حالا اشتهایی که حتی نداشتمش داره پیدا میشه،(داره مسخره میکنه) هری با خودش فکر کرد و اجازه داد چنگالش تو بشقاب بیفته.
"من یه ماشین برای هممون تهیه کردم تا امروز عصر به دیدنش بریم، پس ساعت پنج عصر کنار در حاضر باشید."
بعد از صرف صبحانه، صدای در زدن اومد، و لیام با ابرو های بالا رفته، رفت درو باز کنه. "سلام خانم توئیست"
آنه سعی کرد لبخند بزنه اما نگرانی صورتشو تصاحب کرده بود. اون اومد داخل و یه بغل گرم به لیام داد. "شنیدم چه اتفاقی افتاده. واقعیت داره؟"
لیام آه کشید و سرشو تکون داد و از اون آغوش بیرون اومد. آنه لب پایینش رو گاز گرفت. "هری کجاست؟"
"بالا تو اتاقش" به بالای پله ها اشاره کرد، آنه به معنای فهمیدن سرشو تکون داد و به سمت طبقه دوم راه افتاد، اتاق هری رو پیدا کرد و به آرومی در زد.
"دوست دارم تنها باشم" صداشو از داخل شنید، به هر حال در رو باز کرد و داخل رفت.
اون گفت. "گفتم میخوام تنها باشم" روی تخت دراز کشیده بود و پشتش به در بود.
آنه اه کشید. "بیبی من...."
هری نشست و چرخید تا رو به در باشه. "مامان؟"
اون سعی کرد لبخند بزنه وقتی کنارش روی تخت مینشست، انگشتاش رو تو موهاش کشید. بالشتی روی رونش گذاشت و روش دست کشید، هری دراز کشید و سرشو روی اون بالشت گذاشت، وقتی آنه دستش رو تو موهاش میکشید، اشک هاش پایین میریختن.
"چرا اون انقدر ترسناکه؟ چرا من نفهمیدم؟ چطور تونست این کار و با لویی بکنه؟ با بقیه بچه ها؟" گریه کرد. آنه شقیقهاش رو بوسید. "من هیچ ایده ای ندارم عشقم، خیلی متاسفم"
اون اجازه داد تا وقتی خوابش ببره گریه کنه، قبل از اینکه روش پتو بکشه، بالشتی رو که سرش روی اون بود روی تخت گذاشت و اتاق رو ترک کرد.
از پله ها پایین رفت و پائول رو تو آشپزخونه دید، پشت میز نشسته بود.
اون پرسید. "سلام، حدس میزنم پائول باشی؟" پائول بالا رو نگاه کرد و برای تایید سرشو تکون داد. "درسته. آنه توئیست؟"
"بله، از آشناییت خوشبختم" پائول سرشو تکون داد و یکی از صندلی رو بیرون کشید. "بشین"
اونا نزدیک دو ساعت راجع به این که با بچه ها چی کار کنن، تو دادگاه چی بگن و چجوری به لویی کمک کنن بحث کردن. حداقل پائول بر عهده خودش میدید که قیم قانونیشون باشه، اون صاحب یه نونوایی و یه کافی شاپ بود، جایی که بچه ها میتونستن توش کار کنن، به مشغله اون کمک کنن و برای خودشون پول در بیارن، در صورتیکه اون پول( هم مال خودش هم بچه ها) برای خریدن غذا، پرداخت قبوض استفاده میشد، اجازه میداد بچه ها مزه بزرگ شدن و زندگی کردن رو با کمکاش بچشن.
آنه تصمیم گرفت تا به یه مکان نزدیک تر به پرورشگاه برگرده و بخشی از قضیه دادگاه بر علیه دز باشه، اون اجازه نمیده اون مرد به پسرش و دوستای پسرش آسیب بزنه.
~~~
"همه اینجان؟" پائول پرسید و بچه ها رو شمرد، و سرشو برای خودش تکون داد. "آره، همه اینجان. بیاین بریم"
اون ها از پرورشگاه خارج شدن و سوار ونی که اون کرایه کرده بود شدن، در طول مسیر ساکت بودن، فقط موزیک از رادیو پخش میشد. چهل و پنج دقیقه بعد به بیمارستان رسیدن، پائول ماشین رو پارک کرد و همه از ون پیاده شدن.
به سمت جلو حرکت کردن، پائول لبخندی تحویل خانمی که پشت میز نشسته بود داد. "سلام. ما برای دیدن لویی تاملینسون اینجا اومدیم"
"بله، اسمتون لطفا؟"
"پائول هایگینز"
اون به کامپیوترش نگاهی انداخت و سرشو تکون داد. "پائول، شما قیم قانونی اقای تاملینسون هستید؟"
"در حال حاضر بله، میگه اجازه ندارم ببینمش؟ فکر میکردم پلیس ازش مراقبت میکنه."
"چرا، فقط میخواستم مطمئن بشم. طبقه سوم، راهرو سمت چپ، اتاق 297"
"ممنون" سرشو تکون داد و به بچه ها اشاره کرد، آنه و هری دنبالش کردن. برای رسیدن به طبقه سوم به دو گروه تقسیم شدن و سوار آسانسور شدن.
پائول به سمت راهروی سمت چپ راهنماییشون کرد تا زمانی که اتاق 297 رو پیدا کردن. به سمت بچه ها برگشت. "لویی کبودی های شدیدی برداشته، فکر میکنم بیشترتون دیشب اون رو دیدید، اما انگار اون راحت نیست شما بچه ها تو این شرایط ببینیدش. پس برید داخل و هر چقدر میتونید تو مود خوبی قرارش بدید، اما اگر ضعیف بود نا امید نشید."
بچه ها به معنای فهمیدن سرشون رو تکون دادن، لیام دستشو بلند. "میشه من اول برم تو و بهش خبر بدم ما همه اینجا هستیم؟"
پائول و بچه ها رضایت دادن، لیام به سمت هری چرخید که اون هم سر تایید تکون داد و روی یکی از صندلی های پشت در نشست.
لیام داخل اتاق شد، لویی با بالشت هایی که تکیه گاه کمرش بودن، روی تخت دراز کشیده بود، لوله ای تو بینیش بود که کمک میکرد بهتر نفس بکشه. وقتی در باز شد، بالا رو نگاه کرد، چشماش گود افتاده بود و صورتش رنگ پریده بود.
لیام لبخند آرومی زد و به تخت نزدیک شد. "هی لو" لویی سرشو تکون داد، هیچ صدایی از دهنش بیرون نیومد. لیام کنارش نشست و آه کشید. اون رو تو بغل گرفت.
اون آروم گفت. "اون میره زندان. ما هیچ وقت دوباره نمیبینیمش." لویی بهش تکیه داد و آه کشید. چند ثانیه بعد اونا از هم جدا شدن، لیام یکم موهای لویی رو عقب زد. "همه بیرونن، بذارم بیان تو؟"
لویی به آرومی سرشو تکون داد. لیام از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت، و بازش کرد. "بیاید داخل"
بچه ها سریع به همراه آنه و پائول وارد اتاق شدن، ولی هری هنوز روی صندلی نشسته بود.
لیام پرسید. "تو نمیای؟" هری به بالا نگاه کرد و آب دهنشو قورت داد. " بهش بگو من اینجام و وقتی بقیه رفتن من میام داخل، میخوام یه زمانی رو باهاش تنها باشم."
لیام سرش رو تکون داد و در رو نیمه باز گذاشت، برگشت تا آنه رو ببینه که خودش رو به لویی معرفی میکنه و با لطافت باهاش حرف میزنه.
لیام به تخت لویی نزدیک شد، متوجه شد داره دور و بر رو نگاه میکنه، دنبال شخص خاصی میگرده.
"اون بیرون اتاق نشسته." لیام بهش گفت. "اون میخواد منتظر بمونه تا همه یه زمانی رو با تو بگذرونن و بعد اون میتونه زمان خودش رو داشته باشه"
لویی با دقت لب پایینش رو گاز گرفت، اجازه داد جنا به آرومی دستش رو بگیره.
سی دقیقه بعد از اینکه همه با لویی وقت گذروندن، از اتاق بیرون رفتن و به هری لبخند تشویق کننده ای زدن.
هری نفس عمیقی کشید و از روی صندلیش بلند شد، چشماشو مالید تا اشکاش رو کنار بزنه. هق هقی خشک با دیدن لویی که بدنش با کبودی پوشیده شده، لباش رو ترک کرد. مچ پاش، زانوش و قوزک پاش توی یه باند پلاستیکی پیچیده شده بودن.
لویی سرشو پایین انداخت و به رونش نگاه کرد، دوباره بالا رو نگاه کرد وقتی هری کنارش نشست. به اشک های تو چشماش اخم کرد، دست هاش رو بالا آورد تا اشک های که از چشماش فرار میکنن رو پاک کنه. هری با دقت بازوهاش رو دور لویی پیچید، وقتی گریه میکرد اجازه داد پیشونیش روی شونه اون بیفته.
لویی لبشو آویزون کرد و با دستای کوچیکش کمر و شونه های هری رو مالید، احساس کرد که اشک تو چشم های خودشم داره جمع میشه.
"متاسفم. متاسفم. متاسفم." هری روی شونه اش گریه کرد. لویی حجم زیادی از آب دهنشو قورت داد قبل از اینکه سر هری رو بلند کنه و گونه هاش رو پاک کنه.
"این تقصیر تو نیست" اون زمزمه کرد، گونه هاش رو نوازش کرد. هری پیشانی هاشون رو بهم چسبوند، گذاشت لویی با لطافت گونه اش رو ببوسه.
وقتی هری چند بار گونش رو بوسید، لویی آخرین قطره های اشکش رو هم پاک کرد و چشماش رو بست، دیگه زیادی لطیف شده بود. ملایم ترین بوسه ای رو که میتونست روی لب هاش گذاشت.
"ازش متنفرم. ازش به خاطر تمام کارهایی که کرده متنفرم." هری گفت. " خودتو ببین. بیبی من... تماما آسیب دیده"
لویی اجازه داد دستاش از روی صورت هری توی دستاش بیفتن. "خوب میشم"
"میدونم که میشی. تو خیلی قوی هستی عشق، همهتون قوی هستین، و من این رو تو شما ها تحسین میکنم" هری سریع لب هاشو بوسید. "پائول به نظر آدم خوبی میاد، میدونی؟"
"خوبه" لویی سرشو تکون داد، و هری با انگشتای کوچیکِ لویی بازی کرد. "مامانم و اون قرار قضیه دادگاه رو درست کنن، و من داشتم راجبش فکر میکردم، و... من میخوام تو دادگاه بر علیه دز باشم"
لویی گفت. "این سخته" هری سرشو تکون داد. "میدونم. اما اون آدم وحشتناکیه و من بر علیه هر کاری که اون با شما کرده هستم. نمیخوام دیگه هیچ کاری باهاش داشته باشم."
لویی به معنای تفهیم شدن سرش رو تکون داد و یه بوسه روی گونه اش گذاشت. "من بهت اعتماد دارم"
______
دیدید چه زود آپ کردم؟ اصلا هم درد نداشت😂
خیلی خیلی متاسفم که دیر شد. :)
نظرتون راجب ترجمه چیه ؟ به خوبی مال آیدا هست؟
-شیوا
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top