Ch. 1
یکی بزنید تو سر اون ستاره پایین صفحه
***
"بچه ها، به لویی خوش آمد بگید. از الان اون پیش ما میمونه" دز، لویی رو به بچه های پرورشگاه معرفی کرد. "اطراف رو بهش نشون بدید و با اینجا آشناش کنید" اون دست بزرگ و محکمش رو پشت لویی گذاشت و کمی به سمت نایل، لیام، جنا، مری و توماس هلش داد.
لویی محکم کوله پشتیش رو نگه داشته بود، میترسید مثل دفعه قبل، دوباره همه لباس هایی که داشت رو از دست بده، زمانی که کیفش رو از دستش چنگ زده بودن و اون مجبور شده بود دوباره دنبال لباس بگرده.
دز که رفت، نایل دستش رو جلو برد"من نایلم" اون گفت، لویی با یه دست لرزون، دست نایل رو گرفت و تکون داد. نایل سعی کرد لبخند بزنه، اما اون فقط ناراحت بود که حالا لویی هم یه بخش از سیرک دز شده. لویی دستش رو عقب کشید و آستین خودش رو گرفت. لیام دستش رو بالا آورد "من لیامم، بیا من بهت تختت رو نشون میدم."
لویی سر تکون داد و بی صدا دنبالش رفت و بقیه بچه ها هم پشت سرشون بودند. اون ها به سمت اتاق پسرها رفتند و لیام به یه تخت خالی اشاره کرد "این تخت توئه"
لویی کیفش رو پایین گذاشت و به اطراف اتاق نگاه کرد، خیلی رنگارنگ بود با این حال یکم بی روح بود. اون روی تخت نشست و وقتی یکی از دختر ها کمی بهش نزدیک شد، به بچه ها نگاه کرد. "من مری ام، و امیدوارم بتونی هر چه زودتر از اینجا بزنی بیرون"
" مری، نترسونش" لیام با لحن کمی سرزنش آمیزی گفت و مری چشم هاش رو چرخوند. "بیخیال، به هرحال اون مجبوره باهاش کنار بیاد، اون الان یکی از ماست و همه ما توی این شت گیر افتادیم"
نایل گوش های توماس رو با دست هاش گرفت" فحش نده"
مری دست هاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد و به سمت لویی برگشت"به هر حال، من اگه جای تو بودم، قبل از اینکه اون فرصت کنه من رو بشناسه از اینجا میرفتم" اون چند قدم عقب رفت و به دیوار تکیه زد.
دختر دیگه ای به لویی یه لبخند آروم تحویل داد، "من جنام. امیدوارم چیزهای خوبی توی مدتی که اینجا هستی پیدا کنی" لویی لبخندش رو با لبخند آرومی جواب داد، که البته سریعا ناپدید شد وقتی مری چشم هاش رو چرخوند،" هیچ چیز خوبی در مورد موندن توی اینجا وجود نداره"
لیام سرش رو تکون داد و کنار لویی نشست و دستش رو روی بازوش گذاشت" اون داره اغراق میکنه، اینجا اوضاعت رو به راه میشه"
لویی سرش رو تکون داد و لبخند نصفه و نیمه ای زد، نایل بهش لبخند زد "تو خیلی اهل حرف زدن نیستی، مگه نه؟" لویی سرش رو بالاگرفت و به اون نگاه کرد و گونه هاش سرخ شد و سرش رو تکون داد، "ن... نه، نه خیلی"
"باشه پس، البته من فکر میکنم تو فقط خجالت میکشی چون تازه واردی، اما بالاخره با ما راحت تر میشی" نایل گفت و لویی سرش رو تکون داد و بهش لبخند زد" آره، باشه"
" من گشنمه، میشه بریم ناهار بخوریم؟" توماس به نایل نگاه کرد، نایل سرش رو تکون داد و موهاش رو آروم بهم ریخت،" حتما. بزن بریم، هری گفت اون امروز برامون آشپزی میکنه"
لویی دنبال بقیه راه افتاد تا به آشپزخونه رسیدن، جایی که اون یه پسر قد بلند و تقریبا هیکلی با یه پیشبند گلدار دید که به سرعت توی آشپزخونه حرکت میکرد، بوی غذای تازه پخته شده به مشامش رسید و باعث شد تا شکمش یکم صدا بده.
" هی هری، چی پختی؟" لیام به سمتش مایل شد، هری سرش رو چرخوند و به اون لبخند زد، و قلب لویی برای یه لحظه از حرکت ایستاد وقتی اون چشم های سبز درخشان، اون لبخند زیبا و چال گونه ها رو دید.
"هی لی، فقط یکم پوره سیب زمینی و مرغ کباب شده با یکم سبزیجات" هری دست هاش رو شست و اون ها رو خشک کرد، پیشبند رو باز کرد و اون رو به دیوار آویزون کرد.
لیام بازوش رو دور شونه هری انداخت و اون رو به سمت بقیه بچه ها برگردوند. "هری، با لویی آشنا شو. دز اون رو یکم پیش آورد اینجا. لویی، این هریه، پسر دز"
قلب هری توی سینه لرزید وقتی یه پسر کوچولو و نرم رو مقابل خودش دید که یکم خجالتی به نظر میرسید. اون دستش رو به سمتش گرفت. "هی، از آشناییت خوشحالم"
با شنیدن صدای آروم و گرمش قلب لویی ذوب شد، دلش میخواست اون پسر تا ابد حرف بزنه. لویی باهاش دست داد. "منم همینطور". هری دلش میخواست اون رو بین بازوهاش بگیره و محکم فشارش بده، اون فقط شبیه یه کیتن نرم و کوچولو بود.
"خیلی خب، شما بچه ها برید پشت میز بنشینید، من و هری غذا رو میاریم" لیام گفت و همه رو به سمت میز فرستاد.
"من میرم تا الکس و میا رو بیارم" جنا گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
~~
دز جلوی ورودی پرورشگاه ایستاده بود و بچه ها همه مقابل اون ایستاده بودند. لویی یکم گیج بود و حس میکرد نباید اونجا باشه اما فقط فکر کرد که با گذر زمان با این موضوع کنار میاد.
"خیلی خب، شما بچه ها باید برید بیرون. بدون مقدار پول درست و حسابی برنگردید. موفق باشید" دز مرخصشون کرد و بچه ها از اونجا بیرون رفتند.
"کجا داریم میریم؟" لویی پرسید و با لیام هم قدم شد. لیام به سمت مری و نایل نگاه کرد انگار که داشت خواهش میکرد تا اون ها قضیه رو بگن. مری آه کشید،" میریم دزدی"
لویی سرجاش خشکش زد." چی؟ من از هیچکس چیزی نمیدزدم"
"خب، تو انتخاب دیگه ای نداری" مری جواب داد و باعث شد تا لویی اخم کنه. لیام سرش رو تکون داد. "خب این... این واقعا پیچیده است"
"من هیچ جا نمیام تا وقتی که بهم بگید اینجا چه خبره" لویی بازوهاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد. نایل یه قدم به سمتش برداشت و بازوش رو دور شونه لویی انداخت" میدونی... دز... خب اون واقعا بهترین سرپرست اینجا نیست، ما دزدی میکنیم چون اون مجبورمون میکنه، گاهی اوقات ما تصمیم میگرفتیم که اینکار رو نکنیم چون خسته شده بودیم اما نتیجه اش به اندازه همون دزدی کردن بد بود."
"خب پس چرا شماها یه راه دیگه برای پول درآوردن پیدا نکردید؟ مثلا پیدا کردن یه کار یا چیزی مثل این؟ " لویی پرسید و لیام با ناراحتی خندید." اینکار جواب نمیده وقتی داریم در مورد دز حرف میزنیم" اون آه کشید،" گاهی اون میاد بیرون تا ببینه ما داریم دزدی میکنیم، که مطمئن بشه به حرفش گوش میدیم، اون قدرت زیادی داره لویی"
اخم لویی عمیق تر شد،" کسی چیزی نمیدونه؟ هری؟ پلیس؟"
مری سرش رو تکون داد"نه، هیچکدوممون جرأت نداریم به هری بگیم، خب یه بار یکی تلاشش رو کرد ولی مدت زیادیه که نیستش چون دز اون رو یه جای دیگه فرستاد و دیگه خبری ازش نداریم. ما سعی کردیم به پلیس بگیم، دو دفعه، دفعه اول اون ها اصلا بهمون گوش ندادن و دفعه دوم اون ها اومدن تا اطراف رو چک کنن و دز جوری رفتار کرد انگار که ما به پلیس دروغ گفتیم، وقتی اون ها رفتند، اون هممون رو تنبیه کرد، برای سه روز نتونستیم چیزی بخوریم و مجبور شدیم بیرون توی بارون بخوابیم. میخواست بهمون نشون بده ما بدون اون هیچی نیستیم"
قلب لویی درد گرفت و سرش رو پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. داشت تلاش میکرد تا اطلاعات جدیدی که بهش داده شده رو هضم کنه،" اون... اون خشونت(از نوع فیزیکی منظورشه) هم از خودش نشون میده؟"
" خب وقتی که احساس میکنه که لازمه، آره"نایل زیر لب گفت، لویی خشکش زد و به رو به روش خیره شد، بدنش آشکارا میلرزید، لیام سریع بازوهاش رو دورش حلقه کرد، "آروم باش لو، فقط کافیه عصبانیش نکنی" اون با یه صدای آروم گفت، اما کمکی به لویی ترسیده نکرد.
" من... من باید نفس بکشم"لویی یه دستش رو روی سینه خودش گذاشت، لیام کمرش رو مالید و اون رو روی یه نیمکت نشوند. نایل و جنا با ناراحتی تماشا میکردند، مری تلاش میکرد تا هیچ احساسی از خودش نشون نده، گرچه دلش میخواست لویی رو خیلی خیلی محکم بغل کنه. بچه ها(اون کوچیکترها) پشت نایل قایم شده بودند و با ناراحتیِ توی چشم هاشون به همدیگه نگاه میکردند.
لویی صورتش رو با دستش مالید، تلاش میکرد تا گریه نکنه با اینکه بغض توی گلوش بود و چشم هاش پر بود. اون چند تا نفس عمیق کشید، "راه دیگه ای هست که بتونیم پول دربیاریم؟"
"منظورم اینه که... خب میتونیم امتحان کنیم"، لیام لب پایینش رو گاز گرفت، "به هر حال ما واقعا چاره دیگه ای نداریم" اون سرش رو تکون داد.
اون ها شروع به قدم زدن کردند تا اینکه لویی یه پیانو خیابونی دید. اون به پهلوی لیام زد." فکر کنم یه ایده ای دارم"اون به سمت الکس برگشت و به پایین خم شد." اشکالی نداره اگه کلاهت رو قرض بگیرم؟"
الکس سرش رو تکون داد و کلاهش رو برداشت و به سمت لویی گرفت. لویی لبخند زد و کلاه رو ازش گرفت و به سمت پیانو رفت. اون روی صندلی نشست و کلاه رو روی پیانو گذاشت. به پایین نگاه کرد و انگشت هاش رو روی کلیدها گذاشت و قبل از اینکه شروع به نواختن کنه، چشم هاش رو بست.
بچه ها با لبخند روی صورتشون به سمتش رفتند. نایل کنارش نشست و شروع به خوندن کرد. مردم با لبخند به سمتشون می اومدند و توی کلاه سکه می انداختند و بعضی ها هم فقط برای تماشا می اومدند. وقتی که آهنگ تموم شد کلاه تا نیمه پر شده بود. نایل هیجان زده لویی رو بغل کرد. "این عالی بود، از چه زمانی یاد گرفتی که پیانو بزنی؟"
"خب، من آم... من وقتی که توی پرورشگاه قبلیم بودم یاد گرفتم. معلم ها از اینکه بهم خوندن و نوشتن رو یاد بدن ناامید شدند، پس من زمانم رو با یاد گرفتن پیانو گذروندم" لویی گفت و انگشت هاش رو روی کلیدها به حرکت درآورد و شروع به نواختن آهنگ دیگه ای کرد.
~~
"خیلی خوبه، خیلی خوبه" دز سرش رو تکون داد وقتی به پول های روی میزش نگاه میکرد." شما بچه ها کارتون خیلی بهتر شده. اهمیتی نمیدم که امروز چیکار کردید اما بهتره که هر روز انجامش بدید. من پول بیشتری میخوام و اگر این به این معنیه که بیشتر اون بیرون بمونید، خب میمونید. فهمیدید؟"
بچه ها سرشون رو تکون دادند قبل از اینکه مرخص بشند. اون ها از دفتر بیرون رفتند و به اتاقشون برگشتند.
"امروز کارت عالی بود" نایل بازوش رو دور شونه لویی انداخت. "اولین دفعه ای که من درمورد دزدی فهمیدم خشکم زده بود، و چهار یا پنج روز اولی که میرفتیم بیرون من فقط ایستاده بودم و هیچ کاری نمیکردم. اما میدونی وقتی که زمان میگذره یه جورایی بهش عادت میکنی اما باز هم دزدی کردن از مردم احساس وحشتناکی داره"
لویی سرش رو تکون داد" امیدوارم بتونیم یه کاری بکنیم تا جلوی اون رو بگیریم"
" کاری نیست که ما بتونیم انجام بدیم، فقط باید هر چیزی که میگه رو انجام بدیم یا اون از کنترل خارج میشه"
***
بزرگترین درگیری که من سر این فیک دارم اینه که دزموند یا دسموند؟ دز یا دس؟ 😐🤦🏻♀️
پیانو خیابونی رو اون بالا عکسش رو گذاشتم:') منم از اینا تو خیابونامون میخوام😭
حرفی چیزی؟
زمان آپدیت فیک ها تغییر کرده میتونید توی بیو اکانتم ببینید :)
دوستتون دارم ❤️
یه عالمه بوس و بغل 💋🤗
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top