چهار

عکس شخصیتا رو بعدا میذارم.
اگه یادم بمونه :))))


ناکاموتو اسم یه تعمیرگاه خیلی بزرگ بود. رئیسش، ناکاموتو یوتا، یه مکانیک حرفه ای بود و شاگردش، تاکادا کِنتا، تقریبا به خوبی خودش بود.

ولی کسی نمیدونست که یوتا یه چیزی بیشتر از اینه.

روز آفتابی بود و کنتا داشت به یه ماشین گرون قیمت یه نگاهی مینداخت و به مکانیکای زیر دستش چیز یاد میداد. دو نفر، کت و شلواری و با عینک آفتابی، توی آئودی مشکی وارد گراژ شدن. از جایی که آدمای پولدار زیادی ماشینشون رو به تعمیرگاه ناکاموتو میاوردن، کسی تعجب نکرد یا بهشون زل نزد، ولی وقتی یکیشون پیاده شد و از کنتا سراغ یوتا رو گرفت، نگاه های عجیب به سمتشون پرت شدن.

کنتا بدون هیچ اعتراضی پسر قد بلند رو راهنمایی کرد به اتاق رئیسش. یوتا داشت به چند تا از کارای کاغذ بازی میرسید، برای همین چیزی نپرسید وقتی در اتاقش زده شد. فقط اجازه داد هر کیه بیاد داخل.

"میتونیم تنها باشیم؟" پسر با صدای بمش به کنتا گفت و پسر کوچیکتر سرشو تکون داد. الان دیگه توجه یوتا به مهمون ناخونده جلب شده بود.

"کی هستی؟"

"ساکورا. نیو کالچر بهت احتیاج داره." پسر گفت و عینکش رو برداشت. یوتا ابروهاش رو بالا داد، "شائوجین؟ خودتی؟" اون از جا بلند شد. شوکه شده بود، "چقدر بزرگ شدی!" اون با خنده گفت و پسر کوچیکتر رو بغل کرد.

"سه سالی میشه که ندیدمت...؟"

"هیونگ، اینا مهم نیستن...باید باهامون بیای. همه جمع شدن، نیو کالچر داره زنده میشه."

"من نمیام." یوتا سریع جواب داد. شائوجین آهی کشید. باید نقشه ی بی رو اجرا میکرد.

"ته یونگ هیونگ میگفت دلش برات خیلی تنگ شده. تو شکوفه ی گیلاس گروهی، ساکورایی! همه منتظرتن، دویانگ هیونگ، ته ایل هیونگ، حتی بچه های دریم!" شائوجین التماس کرد. یوتا روی میزش نشست و دستاشو تو بغلش گره زد.

"اون چی؟"

"کی؟" شائوجین گیج بود. کم کم داشت خسته میشد. کون بهش گفته بود یوتا سخت برمیگرده، ولی اون گفته بود بهش اعتماد کنه و آوردن یوتا به "خونه" رو به خودش بسپاره.

و الان داشت کم میاورد.

"دونگ سیچنگ." یوتا آروم جواب داد و شائوجین آه کشید، "قرار نیست کار حرفه ای رو با روابط عاطفی قاطی کنیم-" کلمه ها هنوز کامل از دهن شائوجین بیرون نیومده بودن که یوتا از یقه ش گرفت.

"کی گفته رابطه ی بین من و وین وین عاطفیه؟" اون غرید. پسر کت و شلواری دستای یوتا رو گرفت، "سا-ساکورا-"

"گمشو بیرون. اگه هم گروهیات هم همچین فکری درباره ی من میکنن، همون بهتر که هیچکدومشونو نبینم!" یوتا داد کشید و شائوجین چشماشو تو حدقه چرخوند. لعنتی- نقشه ی سی رو خیلی سریع تر از چیزی که انتظار داشت اجرا کرد؛

یه آمپول بی هوشی تا حالا کسی رو نکشته.

⊹ ָ࣪  𖧧 ָ࣪.

جه هیون و کون با وین وین داشتن تو آشپزخونه به کمک جه مین یه چیزی برای شام درست میکردن. این وسطا حرف هم میزدن که بحث کشید به اعضای جدید.

"من فکرشم نمیکردم یانگ یانگ "توو" باشه. تو مدرسه اذیتش میکنن ولی خیلیام دوستش دارن، پسر خیلی کیوتیه." جه مین گفت درحالی که داشت پیازچه ها رو خرد میکرد. جه هیون سوپش رو چشید، "بازم عضو جدید داریم. یه کارآگاه خصوصی و یه مربی شیر. از آمریکا میان، نصف شب میرسن." اون گفت.

"مربی شیر؟" وین وین با صدای کیوتش پرسید و جه هیون خندید، "حیوونای وحشی مثل شیر و پلنگ رو رام میکنه. نمیدونم به چه دردمون میخوره ولی حتما لازمه که باهامون باشه." اون جواب داد و وین وین دهنش رو به شکل o باز کرد.

"خفنه!"

"نه به خفنی اون یکی عضو جدید." کون گفت و چشمک زد، "هندری. اسلحه سازه. قراره با شائوجین بیاد، پزشکمون."

"اسلحه ساز؟ واو!" جه مین سوت کشید. وین وین که داشت به هویجای نمک خورده روی کانتر ناخونک میزد، انگار چیزی یادش افتاده بود: "تن هیونگ. شیتاپون." اون گفت و آخ کون دراومد. دستش رو بریده بود. سریع رفت تا دستش رو ببنده.

جه هیون به جه مین نگاه کرد و پسر کوچیکتر شونه هاشو بالا انداخت، "باید یه طلسم بخونیم و اویجا بورد بیاریم تا احضارش کنیم...؟" اون گفت و جه هیون به زور خنده اش رو نگه داشت.

کسی به تن، جادوگر تاریک و اعظم نمیخندید.

"خب...؟ کجاست؟ کِی میاد؟ من دلم براش تنگ شده~ میخوام با بلک بازی کنم" وین وین ناراحت گفت و جه هیون موهای پسر کوچیکتر رو به هم ریخت.

کون روی زخم دستش چسب زد و بعد اینکه به جیسانگ و چنلو تذکر داد که عقب تر بشینن وقتی دارن گیم بازی میکنن، برگشت سمت آشپزخونه. ولی وقتی برگشت، در آپارتمان بزرگ باز شد.

این آخرین چیزی بود که میخواست ببینه. کل بدنش بی حس شد و انگار که آب سرد ریخته باشن رو سرش، چشماش بی روح شدن.


مریلا.

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top