پنج
"به نظرتون بیدار شه چیکار میکنه؟"
"خفه شو جنو، اون مهربونه-"
"آره به مهربونی خودت، رنجین هیونگ."
رنجین برگشت تا دونگ هیوک رو بزنه، که یوتا چشماشو باز کرد.
همه خشک شدن.
"دو-دویانگ هیونگ!" جنو با صدای تحلیل رفته ای صدا کرد و به زودی یوتا با یه سردرد روی تختی که روش دراز کشیده بود، نشست. به پسرای دریم نگاه کرد و آه کشید. جایی که سرنگ سوراخ کرده بود هنوزم میسوخت.
"پسره ی کثافت." اون زمزمه کرد، بعد به پسرا که خشک شده بودن رو کرد، "چطورین، بچه ها؟ ولش کن رنجین، خفه شد." رنجین بدون اختیار داشت دونگ هیوک رو خفه میکرد و تازه متوجهش شد. ولش کرد و خیلی زود پسرای دریم دور هیونگشون جمع شده بودن.
"ساکورا هیونگ، دلمون برات تنگ شده بود!"
"یوتا هیونگ، هنوزم اون تعمیرگاهو داری؟"
"هیونگ! هیونگ، سری قبل گفتی برامون هدیه میفرستی؟!"
"ساکورا هیونگ، کنتا هنوزم پیشت کار میکنه؟" رنجین پرسید و همه بهش نگاه کردن، "چیه؟ سواله خب!"
"این فقط یه سوال نبود-" دونگ هیوک گفت و بدون اینکه حرفشو تموم کنه رنجین افتاد دنبالش. دویانگ اومد تو اتاق و گوش هر دوتاشونو گرفت.
"چرا نمیتونین از جنو یاد بگیرین؟ یه کم آروم باشین!" اون گفت و چون اون دوتا پسر داد میکشیدن که ولشون کنه، از کارش دست کشید و رفت حال یوتا رو بپرسه.
یوتا آروم بود.
برخلاف چیزی که همه فکر میکردن. شائوجین پشت ته یونگ قایم شده بود و داشت نامه ی خداحافظیش رو مینوشت.
ناکاموتو یوتا، معروف به ساکورا یه تعمیرکار بود.
همین...
جوّ بین وین وین و یوتا کمی سنگین بود...ولی شام به خوبی تموم شد و خاطرات روزای قدیمی دوباره براشون زنده شد. میشد گفت خوشحالن، از اینکه هم دیگه رو میبینن، ولی یه انتظار خاصی تو چشمای ته یونگ بود.
⊹ ָ࣪ 𖧧 ָ࣪.
صدای یه جونور دونگ هیوک رو از خواب پروند. اونقدر خسته بود که همونجا پیش رنجین خوابش گرفته بود. یانگ یانگ پیشش بود و جنو و جه مین به هم گره خورده بودن. هیچکدوم متوجه صدا نشدن.
اون از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. آباژور نشیمن روشن بود. نورش افتاده بود روی ته یونگ و دو نفر دیگه، دوتا غریبه.
دوتا غریبه.
تو خونشون.
و همه خوابن.
دونگ هیوک خنجرش رو از تو جیبش درآورد و پشتش نگه داشت. اون یه سیاست مدار بود. میدونست باید آروم باشه. برای همین دوباره خنجرش رو گذاشت توی جیبش، موهاشو دوباره به هم ریخت و چشماشو نیمه بسته کرد. مستقیم از کنار کاناپه ای که غریبه ها نشسته بودن، گذشت و به سمت آشپزخونه رفت. انگار که اونا رو ندیده. الکی یه لیوان آب خورد و حتی نصفش رو با خودش برداشت. اگه خطری بود میتونست با همین لیوان وقت بخره تا چاقوش رو دربیاره.
"هیوکی؟" ته یونگ صدا کرد و پسر کوچیکتر به سمتش برگشت. چشماشو مالوند و اخم کرد.
"هیونگ؟ چرا بیدارین؟" اون پرسید و خمیازه کشید. ته یونگ خندید. یکی از غریبه ها که قد بلند تر بود برگشت و به دونگ هیوک لبخند زد.
الان دیگه کاملا بیدار بود. سریع رفت کنار ته یونگ نشست.
الان میفهمید.
یه بچه شیر تو بغل اون یکی پسر بود. اون مستقیم به دونگ هیوک خیره شده بود. ترسید. به ته یونگ چسبید.
"با مارک و جانی آشنا شو، جانی کارآگاه خصوصی، و مارک...مارک وحشی ها رو رام میکنه، مخصوصا شیرا رو." ته یونگ آروم گفت. دونگ هیوک سرشو آروم تکون داد. جانی لبخند کوچیکی زد، ولی چشمای مارک به تیرگی و درخشندگی بچه شیری بود که به دونگ هیوک زل زده بود.
"دونگ هیوک. اون سخنرانمونه..." ته یونگ گفت و پسر کوچیکتر لبخند زورکی زد.
"خب الان بریم بخوابیم، شما هم باید خسته باشین. صبح به بچه ها معرفیتون میکنم." ته یونگ گفت و قبل اینکه دونگ هیوک بره، بهش گفت برای مارک جا باز کنه تو اتاق خودشون.
دونگ هیوک یه ست رخت خواب رو آروم از کمد درآورد و کنار رنجین انداخت. بعد اونو هُل داد تو جای قبلی خودش، و به مارک گفت تا تو رخت خواب جدید بخوابه.
جونور مارک، یه چیز دیگه بود.
روی شکم مارک نشست و خوابید. دونگ هیوک میترسید، ولی فکر کرد اگه رنجین کنار یه شیر بیدار شه حتما سکته میکنه.
هه چان یه سیاست مداره.
اون زیاد فکر میکنه.
مریلا.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top