دو









صدای شلیک گلوله ها کر کننده بود. پسر مو نارنجی خشابش رو عوض کرد. عرق کرده بود و نفس نفس میزد. گراژ بزرگ و قدیمی پر شده بود از صدای آتیش.

"هوهوووو!" صدای فریاد لوکاس بود. جانگوو نمیفهمید اون چرا همیشه از این کارا خوشش میاد. لوکاس از گلوله بازی لذت میبرد.

"خدای من، خفه شو!!" جانگوو فریاد کشید و وقتی آخرین گلوله رو شلیک کرد، دوتایی از کمین گاهشون بیرون اومدن. لوکاس به سمت در آهنی بزرگ دوید و وقتی مطمئن شد دشمنی اونجا نیست، به سمت دوتا پسری که به صندلی ها بسته شده بودن، رفت.

"چُنلو!"

پسری که موهای مشکی داشت، جیغ کشید و لوکاس سریع چسب روی دهنش رو باز کرد.

"هیونگ!" اون جیغ کشید، "جیسانگ تو یه احمق به تمام معنایی!" اون بلندتر جیغ کشید و به محض اینکه لوکاس دستاشو باز کرد، خم شد تا پاهاش رو هم باز کنه.

جانگوو هم سریع دست و پای جیسانگ رو باز کرد و بعد اینکه چُنلوی عصبانی یه مشت توی چشم جیسانگ زد، اونا سریع از گراژ بیرون دویدن. جیسانگ با جانگوو و چُنلو با لوکاس سوار موتور سیکلتا شدن و با تمام سرعت از دست گلوله های بیشتری که به سمتشون میومدن فرار کردن.

مقصد تعیین شده بود.

خونه‌.

جه هیون خودش رو روی کاناپه پرت کرد و به دنبالش ته یونگ، روی کاناپه نشست، طوری که یه پاش روی پای جه هیون بود. پسر مو قهوه ای به ته یونگ نگاه کرد و لبخند شیطون رو تو چشماش دید، خندید و چالای لپش تو رفت. ته یونگ به چالای جه هیون دست زد و لبخند بزرگش کل صورتش رو درگیر کرد.

"چرا نمیگی دلت برام تنگ شده بود؟" ته یونگ آروم گله کرد. جه هیون ابروشو بالا انداخت.

"شاید بخاطر اینه که اصلا دلم برات تنگ نشده بود؟" اون جواب داد و ته یونگ لب پایینشو بیرون داد که نشون بده ناراحته.

"محض رضای فاک ته یونگ!" دویانگ داد کشید. تازه دوش گرفته بود و موهاش نمناک بودن. "تو باید لیدری باشی که همه ازش حساب میبرن! الان اینطوری نشستی پیش دوست پسرت لوس بازی درمیاری!"

"داری حسودی میکنی؟؟؟" ته یونگ حرفشو کشید و بیشتر به جه هیون که داشت میخندید، چسبید. دویانگ آه کشید و تی وی رو روشن کرد. خودشو به زور پیش جه هیون جا کرد و کمی پسر رو هل داد تا ته یونگ هم تکون بخوره.

"اوی!" ته یونگ داد کشید. خیلی زود دعوا بین دویانگ و ته یونگ بالا گرفت و گلاویز شدن. جه هیون داشت میخندید و وین وین سرش تو گوشیش بود. کون؟ پسر، معلوم نبود اصلا کجا رفته.

در آپارتمان بزرگ باز شد و یه نفر دوید داخل.

"ته یونگ هیوووووونگ!" صدای جیغ جیغای دلفین همه رو کر کرد. دویانگ زیر لب فحش داد و ته یونگ با خنده چنلو رو بغل کرد. بقیه هم همدیگه رو دیدن.

"کسی دنبالتون نبود؟" وین وین از همونجایی که نشسته بود پرسید و جانگوو سرش رو تکون داد. "هیونگ! میدونی که جانگوو هیونگ چطوری موتور سواری میکنه، اون خیلی خفنه، واقعا خفنه!" لوکاس شروع کرد به وراجی درباره ی مهارتای فوق العاده ی جانگوو تو موتور سواری و دویانگ فقط از خداش قدرت خواست تا با این همه سر و صدایی که قراره چنلو و لوکاس راه بندازن کنار بیاد.

البته، جای 'عالیش' اینه که قراره یه چند نفر هم به این سر و صدا ها اضافه شن.

خوبیش اینه که دویانگ بالاخره دونگسنگ مورد علاقه ش رو میبینه. ولی کِی، اونشو نمیدونه. فقط میدونه بزودی. خیلی زود.

چقدر کرینجی اخه :[
مریلا.



Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top