panzdah


لحظه ی جنون 

اون لحظه ی جنون تمام انرژی پسر رو بلعیده بود. اما همون لحظه ی جنون بود که چنین احساس ناب و رهایی به اشتون داده بود. انگار که هیچوقت نگران چیزی نبوده و آزادترین انسان جهان به دنیا اومده بود. از نگاهی که لوک توی چشماش داشت میدونست اصلا قابل پیش بینی نبود. این وضعیت. خودش.

"میدونی آخرین باری که کلوم رو دیدی چی بهت گفت؟" لوک پرسید و روبروی اشتون نشست، پسر الان بی حال روی زمین نشسته بود. چشمای عمیقش روی ربات افتادن و هیچ برقی نزدن، برخلاف همیشه.

"چه اهمیتی داره؟"

"اگه خوب یادت بیاری شاید بتونی پیداش کنی؟ خودتم میدونی بهش نیاز داری." لوک کمی مکث کرد، "خودتم میدونی که داری دیوونه میشی."

"فکر نمیکنم دیگه بخوام کلوم رو پیدا کنم." اشتون آروم گفت و لوک لبخند کوچولویی زد. میخواست چیزی بپرسه، اما از جواب اشتون میترسید

"چند دقیقه پیش.." لوک کلمه ها رو توی دهنش چرخوند، "میخواستی چیکار کنی؟"

"چی؟ میخوای باهام بخوابی؟" اشتون خیلی صریح پرسید. یه لبخند آویزون رو لباش معلوم بود و چشماش کم کم داشتن رنگ میگرفتن. قبلا با هر لمس و نزدیکی با لوک لپاش گل مینداختن، ساکت میشد و سعی میکرد چشماش تو چشمای پسر بلوند نیوفته؛ اما الان.. یه کم فرق داشت.

با یه جهش حساب نشده، اشتون روی لوک افتاد، صورتش رو نزدیک صورت ربات کرد. نفس های گرمش فقط جریان هوایی بودن که باعث میشدن موهای ریز و مصنوعی صورت لوک تکون بخورن. لوک احساس داشت، تنها چیزهایی که نمیفهمید درد، گرما و سرما بود. قبلا حس لامسه نداشت اما پروفسور نرم افزارش رو روی لوک نصب کرد.

لوک یه شاهکار نیمه تمام بود. اما الان یه انسان، با تمام وجود واقعیش، گوشت، پوست و استخون واقعی که از رحم کسی بیرون اومده، روی اون بود، وزن بدنش مثل وزن یک دونه ی برف برای لوک بود. اما وزن روحش با تمام روبات بودن لوک باز هم انگار صد ها تن بود، و لوک نمیفهمید چون خودش روح نداشت. نفس لوک لرزون بیرون اومدن و بالاخره لبای گرم و واقعی اشتون روی لبای مصنوعی و بی جون لوک فرود اومد.

لوک احساسات انسانی رو داشت، بخاطر همین شاهکار بود.

و اشتون باعث شد چیزهایی رو احساس کنه که حتی نرم افزارهای فوق پیشرفته نمیتونستن باعثش بشن. درد، گرما یا سرما نبود. اما لوک فکر میکرد همه چیز رو داره احساس میکنه. اون یاد گرفته بود چطور احساساتی که نداشت رو میمیک کنه، اداشونو دربیاره و وانمود کنه. اما این وانمود نبود.

اشتون داشت با احساساتی که روی لوک نصب شده بود بازی میکرد، درست طوری که لباش روی لبای لوک سر میخوردن و میرقصیدن. اشتون کمی فاصله گرفت، به چشمای مصنوعی و پر از لنز لوک نگاه کرد، "من چقدر احمق بودم که حتی از چشمات هم نفهمیدم یه ماشینی." اون زمزمه کرد، هیچ جنونی توی صداش نبود، به جاش انگار که خیانت دیده باشه و درد بکشه حرف میزد. لوک اخم کرد، اشتون رو پایین کشید تا دوباره ببوستش، و بعد هلش داد که جاشون رو عوض کنه بدون اینکه بوسه رو بشکنه. اشتون مخالفتی نکرد، دستش رو روی سینه ی لوک گذاشت. میتونست تاپ تاپ قلبی رو احساس کنه که صد در صد واقعی نبود.

"میبینی اشتون؟" لوک توی گوش اشتون آروم گفت، صدای گرفته و پر از حرفای ناگفته ش باعث میشد اشتون بخواد همونجا بزنه زیر گریه، "من احساسات دارم. و تو احساساتم رو جریحه دار کردی." اون گفت و به اشتون نگاه کرد.

هر دو پسر روی زمین دراز کشیده بودن، یکی بالای اون یکی چنبره زده بود، چشمای آبی لوک برق زدن و یه دونه اشک روی گونه ی اشتون افتاد. چشمای عسلی پسر پایینی که الان پرتوی آبی توشون افتاده بود، گرد شدن. لوک میتونست اشک بریزه.

اون میتونست ناراحت باشه.

"خفه شو و منو ببوس." اشتون نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده پس دستور داد، و لوک با کمال میل قبول کرد. بعد یه مدت جنگ بین احساسات درونی لوک، اون روی رون پاهای اشتون نشست، و تیشرتش رو درآورد. پوست سفید و بدون نقصش، عضله های معلوم اما نه زمخت، اونطوری که چشمای الکترونیکی آبیش روی اشتون فیکس بودن، موهای نسبتا بلند و بلوند نرمش که الان روی پیشونیش و دور گردنش ریخته بودن، همه و همه لوک رو شبیه یه فرشته میکرد تا یه روبات یا حتی انسان. اشتون صدای آرومی از بین لباش بیرون داد، این زیادی برای چشمای انسانیش خوب بود.

لوک زیادی خوشگل بود.

فکر اینکه این بدن، این قلب، این نفس، همه و همه مصنوعی ان، اشتون رو دیوونه میکرد. نمیخواست قبول کنه. قبول کردن اینکه لوک از یه سیاره ی دیگه، از یه هستی دیگه، از خود بهشت یا حتی از جهنم و گذشته اومده باشه راحت تر بود تا فکر اینکه لوک رو یه انسان آفریده.

انسان ها نمیتونن چنین چیز بهشتی رو بیافرینن.

چند تا بوسه ی دیگه کافی بود تا لوک با آرومی و حوصله از شر لباسای اشتون و خودش خلاص شه، و اجازه بده اشتون تمامیت مکانیکی و  مصنوعیش رو ببینه، لمس کنه و زندگی کنه. مهم نبود اون نمیتونست گرما رو حس کنه، یکی از احساساتش بدجور گرم شده بود و با اینکه لوک هیچ درکی از گرما نداشت، میتونست حدس بزنه.

شب بدون اینکه هیچ کدوم از پسرا متوجه شن اومد، تنها چراغی که توی کابین روشن بود چشمای آبی لوک بودن و این هاله ی نور باعث میشد اشتون غیر واقعی به نظر برسه. لوک میدونست علاقه چیه، پروفسور بهش گفته بود قراره یه روز تجربش کنه، و لوک میدونست همین لحظه داره توش زندگی میکنه.

یه احساس ناب و بدون هیچ پرده ای، خالص، اونقدر جدید و وحشی که هیچ نرم افزاری نمیتونست باعث شه تجربش کنه. اشتون با اون قیافه ی لعنتیش، موهای لعنتیش و لمس کردنای لعنتی ترش معنی واقعی احساس محبت بودن. احساس علاقه و خواستن، پس لوک بین اون همه اکشن، چند تا بوسه دیگه پسر رو مهمون کرد.

اشتون که به خود قبلیش برگشته بود، تازه داشت میفهمید چقدر منتظر اینهمه نزدیکی بود. اونقدر که میخواست با لوک یکی شه و هیچ وقت ازش جدا نشه. میخواست همینجا بمونه و هیچ حرفی جز حرفای پر از عشق به لوک نزنه. میدونست داره ریسک بزرگی میکنه، داشت درای قلبش رو برای یه روبات باز میکرد، نه اینکه از روزی که برای اولین بار دیدش درهای قلبش براش باز نشدن.

اشتون نفس های سنگین و گرمش رو بدون هیچ کنترلی بیرون میداد، چشماش رو از روی لوک برنمیداشت، اون انسان بود و شک عنصر مهم وجودیت انسانه. شک داشت، میترسید، نکنه لوک هیچ درکی از اتفاقی که داره میوفته نداشته باشه؟ نکنه لوک نمیتونه دوستش داشته باشه؟ اگه نتونه چی؟ هیچ جوابی وجود نداشت، باید خودش جواب رو پیدا میکرد، پس سوالات و شک هاش رو فراموش کرد و اجازه داد تا روح و جسمش کنترل شن تا زمانی که به جواب برسه.

لوک طعم فلز نمیداد. یا پلاستیک گرون قیمت. 

طعم بهشت میداد.



مریلا.

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top