do

"آقای ایروین. آقای اشتون اینجان." روبات خدمتکار اعلام کرد. مرد میانسال که کت و شلوار طوسی پوشیده بود و موهای جو گندمیش زیاده از حد جذاب نشونش میداد، روی صندلیش صاف نشست.

درهای اتاقش باز شدن.

فیس فیس کرد.

"خدای من! یه پسر بچه چقدر میتونه دردسرساز باشه؟" اون داد‌ کشید.

وضعیت اشتون اصلا جالب نبود.

شما هم جای اون بودین دوست نداشتین که یه روبات انسان نما محکم بازوتونو بگیره، عموتون رو سرتون داد بکشه درحالی که چشم روباتیش هی تکون میخوره، و در آخر خون دماغتون بچکه رو فرشای اصیل روبات دوخت پرشین.

اونا قیمتین.

"همش تقصیر منه که سرپرستیت رو قبول کردم-"

"-منم نگفتم که سرپرستیم رو به عهده بگیر. پول بابای من چشماتو کور کرد و ندیدی که یه پسر دستپاچه داره!" اشتون تف کرد. نهایت بی شرمی.

"ببرش بیرون!" عموش داد زد. تنها کسی که کمی عقب نشینی کرد، اشتون بود. گجت روی مچ دست عموی اشتون داشت صدا میداد.

"وضعیت اضطراری. خطر حمله ی قلبی"

"بپا سکته نکنی پیرمرد" اشتون داد زد در حالی که روبات لعنتی داشت اونو به سمت بیرون میکشید.

"آقای اشتون. روانپزشکتون توی اتاقش منتظرتونه." روبات خدمتکار دیگه ای اومد و بعد اینکه اینو گفت دستش جارو شد و شروع کرد به جا رو کردن راهرو. اشتون دستش رو از بین پیچ مهره های روبات هیکلی بیرون کشید و هیسی کرد.

تمام لباساش خراب شده بودن. نمیخواست غرغرای دکتر روانپزشکش رو به جون بخره، پس اول رفت تو اتاق خودش. نفهمید کِی سر از حمام درآورد...باید طبق عادت همیشگی یکراست رفته باشه تو حمام، ولی الان دیره.

همین که هودی طوسی رنگ بزرگش رو پوشید، یه توپ کوچیک از پنجره اش اومد تو. دهنش رو باز کرد...

و فریاد کشید:

"اشتون ایروین کدوم گوری هستی؟!!!"

و بدون اینکه بقیه ش رو بشنوه، دوید بیرون و به سمت روانپزشکش. چشمش درد اومده بود و یه کم سرگیجه داشت.

پسره الاغ بدجوری سرشو کوبونده بود به کمد.

"اشتون." روانپزشکش، آقای هود -که اشتون بهش نیازی نداشت- لبخند کوچولویی زد.

زیادی جوون بود برای شغلش.

"اشتون، پسر!" اون تعجب نکرده بود، فقط نگران بود. "دوباره...؟"

"این خجالت آوره! من تو خونه میتونم به هرکی که میخوام زور بگم! ولی تو مدرسه؟ اون لعنتیا زورشون خیلی بیشتره! امروز هشت بار گجتم جیغ کشید که الانه که غش کنم و خونریزی دارم! سری پیش پنج بار جیغ کشیده بود! میدونی سه تا بیشتر یعنی چی؟ یعنی سه تا ضربه ی محکمتر از قبل! من به روانپزشک نیاز ندارم به یه ربات پلیس احتیاج دارم!"

کلوم هود فقط داشت نگاه میکرد و لبخند کوچیکی روی لباش بود. اون عادت داشت به پرحرفیای اشتون. اون پسر عجیبی بود...

"چیه، کلوم؟" اون پرسید- یه جورایی تف کرد. خیلی بی ادب، خیلی.

"من...استعفا دادم. به عموت گفتم به من احتیاجی نداری." کلوم مهربون جواب داد. لبخند کوچیکش خیلی رو مخ بود، چون اشتون میدونست کلوم میتونه چجور آدمی باشه.

"من..." به تته پته افتاد؛ "من- کلوم من-"

"کیف." کلوم هود بلند و دستوری گفت و میزش باز شد، کیف نقره ای رنگ بیرون اومد و اون برش داشت. به اتاق سفید و نقره ای مدرن و گرون قیمتش نگاه کرد و بعد به اشتون که داشت با چشمای عسلی درشت و گرد شده اش نگاهش میکرد.

"نه..." اون زمزمه کرد. کلوم یه لبخند دیگه زد. توپ کوچولویی که یه کم پیش تو اتاق اشتون بود، اومد داخل و رفت تو جیب کلوم.

"نه...تو نمیری-"

"وقتشه به خودت بیای. من زیادی لوست کردم. بهم بگو اشتون، تا حالا به کسی مشت زدی؟" کلوم پرسید...جوابش فقط یه تکون سر بود.

"همینه. برو اون بیرونو بگرد و یاد بگیر مراقب خودت باشی. بهش نیاز خواهی داشت..."

"کلوم صبر کن، کلوم-" اشتون از جاش پرید. روانپزشک جوون یه بشقاب کوچیک رو روی زمین گذاشت و در کهکشانی باز شد.

"شماره ی چهار، خیابون سنت پیت" فریاد اشتون تو صدای بلند و کوتاهِ درِ کهکشانی گم شد و کلوم دیگه اونجا نبود.

این دومین باری بود که اشتون امروز به گریه افتاده بود.

درست عین بچه ها.


سال جدیده؟ مبارکه...؟ آره، مبارک باشه

مریلآ

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top