davazdah


لوک با دیدن اشتون چشماش گرد شدن و سریع راش داد داخل، هُلش داد پشت یکی از تپه های ضایعاتی و انگشتش رو به نشانه ی هیس به اشتون نشون داد. وقتی از اونجا دورتر شد، صدای یه مرد اومد.

"کیه؟"

"سگ." اون سریع جواب داد. مرد هومی کرد. "لوک. ما نمیتونیم اینجا نگهت داریم." اشتون آروم خم شد تا از بین روزنه ها بتونه ببینه چه خبره‌. یه مرد بود، با لباسای معمولی.

"اما پروفسور-"

"ببین.." کمی مکث کرد و صورت لوک رو با جفت دستاش گرفت، "تو بهترین مخلوق منی. من به داشتن و به وجود آوردن تو افتخار میکنم. تو آینده ی ما انسانها هستی، و اون کمپانی تو رو میخواد."

"خب؟ من که دردی احساس نمیکنم."

"درد فیزیکی." اون مرد تصحیح کرد، "اما تو احساسات داری، نداری؟"

"پروفسور لی."

"لوک." اون مرد الان دستاشو روی شونه های لوک گذاشته بود. "لوک، اونا میخوان تیکه تیکه ات کنن. جزء به جزء تو رو از هم جدا میکنن و دیگه تویی وجود نخواهد داشت."

"ولی من نمیخوام برم.." لوک نالید. اشتون هیچی نمیفهمید. اصلا متوجه نمیشد اینا چی میگن.

"مدرسه ای که مایکل توش کار میکنه رو آتیش زدن، فقط چون مایکل از پزشکاییه که روی تو کار کرده."

و با این حرف سکوت سنگینی کل فضا رو گرفت. اشتون دستش رو روی دهنش گذاشت و سعی کرد نفسای عمیق بکشه تا ساعت مچش به صدا درنیاد‌.

"دربارش فکر کن." پروفسور گفت و از گراژ خارج شد. لوک مطمئن شد اون مرد سوار وسیله نقلیه ش شده و بعد در رو محکم بست و تمام حفاظ های امنیتی رو راه انداخت.

"میتونی بیای بیرون." صداش هیچ روحی نداشت، و پاهای اشتون هیچ انرژی ای. همه چیز خیلی زیادی بود که بتونه هضمشون کنه.

"اون پدرم بود." لوک سعی کرد توضیح بده.

"درسته من پدری ندارم اما هیچ پسری پدرش رو پروفسور صدا نمیکنه." اشتون گفت و بالاخره از روی زمین گلی بلند شد. موهای پراکنده، دستای زخمی و کبود، صورت و لباسای کثیف؛ این پسر چرا همیشه شبیه این آدماست که تو منطقه های سه صفر زندگی میکنن؟

"میخوای یه دوش بگیری؟" لوک پرسید و اشتون فقط بهش نگاه کرد. پسر بلوند نمیدونست الان باید چی میگفت.

"گفتی هیچ درد فیزیکی رو حس نمیکنی؟" 

"اگه تو حسش میکنی پس منم می-"

"دروغ نگو!" اشتون پرید وسط حرف پسر دیگه. "تو واقعا کی- نه، تو چی هستی؟"

"اشتون داری زیاده روی میکنی.." لوک آروم گفت اما جواب آرومی نگرفت، "مثلا میخوای چیکار کنی اگه زیاده روی کنم؟ منو بزنی؟ خب بزنم! تو که هیچی نمیفهمی!!" اشتون فریاد زد، کم مونده بود بزنه زیر گریه.

"چرا اینقدر از من شاکی هستی؟ مگه من رازی بهت بدهکارم؟ به تو ربطی نداره من کی ام یا چی. همین که راهت دادم تو خونه م، بهت جا و غذا دادم برات کافیه مگه نه؟ تو خودت کی هستی؟ همیشه شبیه این آواره ها تو خیابونایی، من از کجا بدونم واقعا خونه یا خونواده ای داری یا نه؟"

لوک قاطع و پشت سر هم به پسر دیگه توپید. چشمای اشتون گرد شدن.

"فکر میکنی من گدام؟"

"میتونی باشی." لوک گفت. خودش نمیخواست چنین حرفی بزنه ولی خب.. گفتش. اشتون فقط سرش رو تکون داد و به سرعت از گراژ لعنتی بیرون زد.

وضعیت اشتون اصلا جالب نبود.

هاها فکرای خبیثانه دوست دارم :))
مریلاتون.

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top