7
سه هفته از دعواش با مادرش میگذشت.
تمام این مدت اونا طوری رفتار کرده بودن که انگار رومئو وجود نداره و رومئو فقط سعی کرده بود بهش فکر نکنه.
تو این سه هفته بیشتر از چند جمله باهاشون حرف نزده بود.
رومئو اذیت میشد.
ولی میدونست که با معذرت خواهی چیزی درست نمیشه یا شاید فقط نمیخواست تظاهر کنه که همه چیز خوبه و با سیگار نکشیدن خوشبختیش کامل میشه.
و البته که اونا درک نمیکردن و رومئو واقعا تصمیم نداشت خودشو به آب و آتیش بزنه تا اونا باز هم درک نکن.
فقط هر وقت که افکارش آزار دهنده میشدن و تحمل شرایط براش سخت میشد به راه حلی که برای فراموش کردن پیدا کرده بود پناه میبرد.
تو این سه هفته چند بار مصرف کرده بود و حس خوبی بهش نداشت اما حداقل باعث میشد فکرش آزاد بشه.
و این یکی از دلایلی بود که نمیخواست با پدر و مادرش رو به رو بشه.
معذرت خواهی برای سیگار کشیدن کسی که هروئین مصرف میکرد بیشتر شبیه جوک سال بود.
کتابش رو توی کیفش گذاشت و از اتوبوس پیاده شد.
هوا حتی از قبل هم سرد تر شده بود و پلیور نازکی که مادر بزرگش بافته بود دیگه کافی نبود.
رومئو قدم هاش رو سریع تر کرد.
انتظار نداشت این وقت از روز پدر و مادرش خونه باشن اما ماشین پدرش که جلوی در پارک شده بود خلافش رو ثابت میکرد.
سعی کرد کمترین صدا رو ایجاد کنه.
آروم از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد.
میخواست از تمام زمانی که قبل از شروع کار پاره وقتش داشت برای استراحت استفاده کنه.
لباس هاش رو عوض کرد و روی تخت نشست.
چند لحظه بعد ، مادرش به طرز غیر منتظره ای در زد و وارد شد.
یه لباس مشکی بلند پوشیده بود مثل اینکه کسی فوت کرده باشه اما رومئو هیچ نظری نداشت.
آروم سلام کرد و مادرش کوتاه جواب داد بعد سمت کمد رومئو رفت و کت و شلوار مشکیش رو بیرون آورد.
رومئو با نگاه متعجبش حرکات مادرش رو دنبال میکرد.
اون ایستاد.
نگاهش به جایی جلوی پاش خیره بود و همونطور که نفس های عمیق میکشید کت رومئو رو به سینه ش چسبونده بود.
چند ثانیه طول کشید تا نگاهش رو به چشم های عسلی پسرش بده.
"رومئو...مادربزرگت...امروز صبح از پیش ما رفت....متاسفم."
بعد طوری که انگار کل انرژیش تحلیل رفته باشه لباس رو تو بغل رومئو گذاشت و زیر لب "اینا رو بپوش" رو زمزمه کرد.
رومئو همونطور که لباسش روی سینه ش بود روی تخت دراز کشید.
میدونست که باید ناراحت باشه،اما نبود.
در واقع هیچ حسی نداشت.
خاطراتش با ماتیلدا از دوران بچگیش تا چند هفته قبل که با هم توی باغچه گل کاشته بودن توی ذهنش میخرخید.
اون زن یکی از محبوب ترین آدمای نه چندان زیاد زندگیش بود.
از معدود کسایی که رومئو رو درک میکرد و برای امید داشتن، بهش دلیل میداد.
چشماشو برای چند لحظه ی طولانی بست.
تازه فهمیده بود که سرش خیلی درد میکرد.
با کرختی لباس های رسمیشو پوشید و با پدر و مادرش سوار ماشین شد.
هیچ حرفی زده نمیشد و تنها کلمه ها تو نگاه های نگران مادرش به پدرش بود.
"آنتونیو نمیاد؟...برای مراسم؟"
صداش در آخر خاموش شد.
"بهش زنگ زدم. گفت به این زودی نمیتونه مرخصی بگیره."
آروم سرشو تکون داد.
دوباره سکوت حاکم شد تا اینکه به ساختمون کنار کلیسا که مختص مراسم و تشریفات خاکسپاری و عروسی بود رسیدن.
رومئو فهمیده بود که باید چند روزی برای عمو و عمه ش صبر کنن پس تا اون موقع مراسم برگزار نمیشد.
وارد ساختمون شدن و یه مرد به سمت یه اتاق هدایتشون کرد.
اتاقی که توش ماتیلدا در کمال آرامش تو یه تابوت چوبی خوابیده بود و دست هاش که از نظر رومئو زیبایی گذر عمر بودن روی سینه ش قفل شده بودن.
نمیخواست آخرین فرصتشو برای دیدن کسی که جز محبت و دلسوزی ازش ندیده بود از دست بده پس فقط نگاه کرد و تمام جزئیاتی که میدونست دیگه نمیبینه رو به خاطر سپرد.
صدای دلنشینش رو توی پس زمینه ذهنش میشنید.
زمان هایی که مادر و پدرش تا دیر وقت سر کار بودن و رومئو و بردارش با قصه های ماتیلدا به خواب میرفتن.
زمان زیادی گذشته بود و رومئو حسرت میخورد که چرا تو چند سال گذشته زیاد با ماتیلدا وقت نگذرونده بود.
با همه ی این ها بازم باور این که اون رفته براش سخت بود.
شاید چون تمام وقت هایی که ماتیلدا بهش میگفت از زندگیش لذت ببره به این فکر میکرد که چندین دفعه دیگه قراره این جمله رو بشنوه.
اما حالا دیگه کسی اینو نمیگفت.
همراه پدر و مادرش از اون اتاق خارج شدن.
اونا مشغول حرف زدن با مردی که اونجا کار میکرد شدن و رومئو فقط از ساختمون خارج شد.
نیاز داشت هوای تازه وارد شش های مچاله شده اش بشه و راه گلوش باز بشه اما هیچکدوم اتفاق نیفتاد.
رومئو کلافه شده بود و سرش درد میکرد. مشتش رو محکم به دیوار سیمانی کوبید و از درد تو خودش جمع شد چشم هاش رو بست و چنتا نفس عمیق کشید اما میدونست هیچ کدوم از این کار ها بهش کمکی نمیکنه.
وقتی پدر و مادرش اومدن بیرون دوباره تو قالب نقشش فرو رفت.
بهشون گفت که مشکلی نیست و از همونجا میره فروشگاه اما خودش خوب میدونست که قراره از خونه ی فابیانو سر در بیاره و بذاره اون پودر سفید رنگ حالشو بهتر کنه.
بعضی وقتا فقط همه چیز زیادی سخت میشد.
________
اگه میخونید نظرتونو حتمن بگین.
اینجا همیشه یه گوش شنوا هست.
دوستتون دارم
فا
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top