4

رومئو توی راهروی دانشگاه ایستاده بود و خودشو با گوشیش مشغول کرده بود تا زمان بگذره.

حقیقتا از اینکه بره تو کلاس و تنها بشینه تا استاد بیاد خوشش نمیومد.

حداقل توی راهرو کسی اهمیت نمیداد.

بالاخره سرش رو بلند کرد و انزو و لوکا رو دید.
لبخند زد:"هی!"
انزو هم متقابلا براش سر تکون داد و رد شد.

"وات د فاک؟"
چهره ی متعجبش رو پنهان کرد و فقط سعی کرد اهمیت نده اما براش سخت بود.
چطور انزو میتونست بی دلیل انقدر از رومئو فاصله بگیره؟
اونم درست زمانی که ماریل تازه رفته و اون مطمئنا میدونه که رومئو تنهاست.

شاید دلیلش فقط رابطه ی جدید انزو بود.
به هر حال رومئو هنوزم به اون پسر حس خوبی داشت.

نفسش رو کلافه فوت کرد و به سمت کلاس رفت.
سر کلاس واقعا حوصله ی درس گوش دادن نداشت مخصوصا از وقتی که دیوار اتاقش رو سیاه کرده بود و به خودش اعتراف کرده بود تو انتخاب رشته ش اشتباه کرده.

داشت لبه های آستین لباسش طرح های کوچیک میکشید که متوجه نگاه خیره ی پسر سمت چپش شد.
سرش رو بالا آورد و اون پسر زود نگاهش رو دزدید.
استایل خاصی داشت و رومئو چند دفعه دیده بود با آگستین _ یکی از پسرای معروف دانشکده_ میگرده.

حواسشو دوباره به طراحی هاش داد و انقدر ادامه داد تا کلاس تموم شد.
نفس راحتی کشید و با فراغ بال شروع به جمع کردن وسایلش کرد اما بعد یادش افتاد تا دو ساعت دیگه باید تو فروشگاه باشه و هر چی لفتش بده از زمان استراحتش کم میشه.

قدم هاشو تند کرد و از ساختمون خارج شد.
هندز فری شو از جیبش در آورد.

"هی تو"
دست هاش متوقف شدن و به سمت صدا برگشت.

یه اکیپ 4_5 نفری از پسرا به یه ماشین نه چندان ارزون تکیه داده بودن و کسی که رومئو رو صدا کرده بود روی کاپوت نشسته بود.

"رومئو تویی؟"

رومئو تونست آگستین رو بینشون تشخیص بده و همینطور پسری که سر کلاس کنارش نشسته بود و حالا سعی میکرد کمتر تو دید باشه.

"اممم....اره"
پسر بهش اشاره کرد که نزدیک تر بره و رومئو سعی کرد کول رفتار کنه پس با بیخیالی جلو رفت. 

"شانست گفته پسر. آگستین آخر هفته یه مهمونی گرفته.تو هم بیا. قراره بترکونیم."
پسر با شوق زیادی جمله هاشو میگفت و رومئو نمیدونست چی باید بگه.

زیاد اهل اینجور مهمونی ها نبود و از طرفی میدونست اگه بره هم کسی رو نمیشناسه.
و از همه ی اینا گذشته، اصلا از لحن ترحم آمیز اون پسر خوشش نمیومده بود؛ جوری که انگار داشت یه آدم بی کس و کارو برای مهمونی خانوادگی کریسمسشون دعوت میکرد.

رومئو جسارتشو تو صداش جمع کرد:"گرچه رد میکنم ولی به هر حال ممنون برای دعوتت."
بعد با پوزخندی که پاک نمیشد از اونا دور شد.

"شانس یه دفعه در خونه ی آدمو میزنه و تو گند زدی بهش. خیلی دوست دارم قیافه ی پشیمونتو ببینم."
عصبانیت و حرص توی صداش چیزی بود که نمیتونست مخفی کنه و رومئو رو به خنده می انداخت.

"توی رویاهات پسر."
برای اخرین بار برگشت و با لبخند دست تکون داد.

از محوطه ی دانشگاه خارج شد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت.
گوشیشو روشن کرد تا آهنگ گوش بده اما چنتا نوتیفیکیشنی که از اینستاگرام ماریل داشت نظرشو جلب کرد.

اون عکسا به خوبی نشون میدادن تو رم داره به ماریل خوش میگذره.

روی نیمکت ایستگاه نشست و شمارشو گرفت.
انتظارش زیاد طول نکشید.
"هی رومئووو! چطوری؟"
لحن هیجان زده ی ماریل باعث شد لبخند بزنه.

"خوبم...تو؟"
"آااره. اینجا یکم شلوغ پلوغه ولی من مشکلی باهاش ندارم."
آخر حرفش خندید و رومئو صدای چند نفر دیگه رو شنید.

پاهاشو توی شکمش جمع کرد و به میله ی فلزی تکیه داد:"خوبه. راستی برای آخر هفته میای اینجا؟"

"اممم...برای این آخر هفته؟...نمیدونم. فک نکنم بتونم بیام."
"اوه معلومه که نمیتونی. چطور میتونی مهمونی خونه ی ایوانو...."
رومئو صدا های گنگ پشت تلفن رو هم شنید.

"باشه. پس...فعلا"
منتظر جواب ماریل نموند و تماس رو قطع کرد.

به اطرافش نگاه کرد.
هیچکس توی ایستگاه نبود.
معمولا هم همینطور بود اما اینبار بیشتر به چشمش میومد.
انگار تا چشم کار میکرد فقط رومئو بود و خودش.

احساساتش در عرض چند دقیقه تغییر کرده بودن و حالا خلائی رو داخل خودش حس میکرد که انگار قرار بود مچاله ش کنه.

"رومئو"
"رومئو"
"رومئو"
"رومئو"
باز هم به مکالمه های دو نفری با خودش رو آورده بود.
این یه جورایی مثل عادت شده بود.

"شاید اگه مهمونی آگستین رو میرفتی بهتر بود. اما تو دقیقا گند زدی بهش."
صدای ذهنش دوباره برگشته بود اما شاید حالا اونقدرا هم آزار دهنده نبود.

"نمیخوای بهش فکر کنی؟"

"خودت گفتی من گند زدم بهش."
برای چند ثانیه سکوت برقرار شد.

"آره ولی...شاید اون پسره بتونه یه کاری بکنه."

▪▪▪
سلام.
دوستان خواستم بگم ممنون که میخونید و اینکه خوشحال میشم نظراتتنو بشنوم:)
فا
  

 

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top