1

یکشنبه بود.
روز عذاب
رومئو اینطوری فکر میکرد.
روی تختش نشسته بود.
و البته که دیدی از خودش نداشت ، فقط میدونست که روی تختش نشسته.

یکی از کتاب های مضخرف دانشگاهش جلوش باز بود.
شاید کمی دیر ، ولی بالاخره به این باور رسیده بود که اون کتابا مضخرفن.

"کتاب تنهایی آدمو پر میکنه."
واقعا؟
با خودش فکر کرد که کدوم ابلهی ممکنه این جمله رو برای اولین بار گفته باشه و چرا باید یه عده نقل قولش کرده باشن.
چون محض رضای خدا...
بعضی از کتاب ها فقط باعث میشن مغز آدم نیم سوز بشه.

بلند شد و بی هدف توی اتاقش چرخید.
بعد خیلی ناگهانی خودش رو روی زمین انداخت.

از کار مسخره ش خندش گرفت و ابدا جلوی خودشو نگرفت تا صدای خندش بلند نشه.

صدای توی مغزش طعنه زد:"این خیلیم طبیعیه برای کسی که یه آخر هفته ی به این کسالت باری داشته."
و رومئو در حالی که میخندید گفت خفه شو.
ولی صدا خفه نشد:"اوه...یادم نبود بقیه ی روزهات هم همینطوری میگذره."
رومئو اینبار بلند تر گفت خفه شو و اثری از خنده هم نبود.

اونا معمولا با هم خوبن فقط گاهی اوقات اون صدا آزار دهنده میشه.

به پهلو چرخید و سرشو روی پارکت تیره ی کف اتاق گذاشت.
صدای خنده ی پدر و مادرش رو از طبقه ی پایین میشنید و آوا های مبهمی از صحبت کردنشون رو.

رومئو به این فکر کرد که تو این سال ها چقدر همه چیز عوض شده بود.

روزهایی رو به یاد می آورد از هشت یا نه سالگیش که بیشتر اوقات شیرین کاری هاش باعث خنده پدر و مادر می شد و سر و صدای دعوا های بچه گانه ش با برادرش،آنتونیو، در طول روز قطع نمیشد.

به پشت چرخید و به سقف خیره شد.
ستاره های روی سقف از همون سال ها اونجا بودن و البته که خاصیت فسفرسنت شون رو خیلی قبل تر از دست داده بودن.
ستاره های خاموش.

چشم هاش رو بست.
"رومئو"
"رومئو"
"رومئو"
"رومئو"
هر بار با یه صدای متفاوت امتحان میکرد.
"رومئو"
"رومئو"

شاید این شروع یه مکالمه بود.
و شاید رومئو فقط میخواست اسمش رو فراموش نکنه.

صدای ضعیف موبایلش دنباله ی تکرار شونده ی کلمه ی "رومئو" رو متلاشی کرد.
یه پیام داشت و این خوب بود.

From M the bitch :
"قرص های گشادیسمتو بخور و بیا کافه.
اِنزو هم هست."

جلوی گشاد شدن لبخندش رو گرفت و یه "باشه" ی ساده تایپ کرد.

سریع لباس هاش رو عوض کرد و تمام سعیش رو کرد تا شادی درونیش رو از اینکه یه جایی _احتمالا کافه_ ازش یاد شده بود ، بروز نده.

از پله ها پایین رفت و وقتی پدر و مادرش رو ندید شونه ای بالا انداخت و از در خارج شد.
ماشینش که نسخه ی تعمیر شده ی ماشین قدیمی پدرش بود، از گاراژ بیرون آورد و به سمت کافه روند.

به نظرش جالب بود که وقتی میگفتن کافه هر سه اونا میدونستن منظور کجاس.

اون روز یکم شلوغ بود.
مردم داشتن از آخر هفته شون لذت میبردن.
رومئو مستقیم رفت سر میز همیشگیشون. 

"هی...ببین کی اینجاس. خسته ی خجسته"
ماریل.
مثل همیشه.

اِنزو دستش رو به سمتش دراز کرد:"سلام رفیق"

رومئو با هر دوشون دست داد و طبق عادت ، روی نیمکت کنار انزو نشست.
در واقع این قضیه حل شده بود.
چون اون دختر از همه بیشتر حرف میزد و دوست داشت موقع حرف زدن بتونه با هر دوشون ارتباط چشمی برقرار کنه.

رومئو کف دست هاش رو به شلوارش مالید و روی میز خم شد.
"خب...چه خبر؟"

ماریل یکم جا به جا شد و رومئو فهمید که چقدر ذوق داره :"خبر که زیاده...تا بخوای کدومو بشنوی"

گارسون اومد و هر سه شون کاپوچینو با خامه اضافه همیشگیشونو سفارش دادن.

"خب تعریف کنید"
رومئو لبخند زد و ماریل دیگه طاقت نیاورد:"من بالاخره گرفتمش. وای باورم نمیشه. من بالاخره بورسیه ی یه دانشگاه نه چندان معتبر تو رُمو گرفتم. البته اصلا مهم نیست. مهم اینه که اونجا رُمه. وای خدای من"
ماریل ادای غش کردن در آورد و هر دوتا پسر خندشون گرفت.

"این خیلی خوبه"
"تبریک میگم"
رومئو و بعد انزو خوشحالیشون رو برای ماریل اعلام کردن.

ماریل در حالی که گوشه ی لب هاش _در یک توصیف اغراق آمیز_ به گوش هاش میرسید ، با هر دستش دست یکی از پسرا رو گرفت :"ممنون.خودمم هنوز باورم نشده"

و بعد مشغول فنجون هاشون شدن.
چند دقیقه در سکوت گذشت.
و هیچ کس نفهمید دقیقا چند دقیقه شد.
به خاطر ذهن های درگیرشون بود.

"انزو! بگو"
ماریل غیر منتظره هشدار داد و انزو تقریبا مستاصل شد.

رومئو حس کرده بود که رفتار اون پسر مشکوکه اما فقط بیخیال شده بود.
انزو شانه هاشو تا حد امکان جمع کرد و لب هاش رو روی هم فشار داد.

رومئو گیج شده بود.
همیشه در مواقعی که تو مکالمه پاس کاری میشد ، گیج میشد.

و ماریل اصلا آدم صبوری نبود:" خیلی خب خودم میگم.
انزو با یکی آشنا شده و اونا الان یه جورایی با همن"

رومئو و انزو نمیتونستن چشم هایی درشت تر از اون لحظه شون داشته باشن.
"خب...کی؟ ینی...با کی آشنا شدی؟"
انزو که تا اون لحظه ساکت بود دهنش رو باز کرد اما باز هم موفق نشد چون ماریل خیلی سریعتر بود :"اون پسری که دو تا میز اون طرف تر کنار در نشسته"

رومئو فکر نمیکرد که ممکنه انزو استریت نباشه.
اون فقط زیادی به هیکلش و مدل موهاش اهمیت میداد.

دو تا میز اون طرف تر یه پسر ریز نقش ، تنها پشت یه میز نشسته بود و به بیرون خیره شده بود.
نی بزرگ شیک بلو بریش که گوشه ی لپش نگه ش داشته بود،خیلی کیوت ترش میکرد طوری که باعث شد رومئو لبخند بزنه.

رومئو نگاهشو به انزو که مضطرب به نظر میرسید معطوف کرد:"پس تو...گیی؟"

"من نمیدونم...ولی برای اون...فکر کنم هستم."
انزو بالاخره به چشم های رومئو نگاه کرد.
رومئو گیج شده بود.
اما میدونست که در اون لحظه باید حامی باشه.

"هی...باید زودتر بهم میگفتی پسر.
حالا این کیوتی رو از کجا پیدا کردی؟"
و مشت نه چندان آرومی به بازوی انزو زد.

خودش هم نمیفهمید چطور میتونه انقدر متغییر باشه.
اون بازیگر خوبی بود.
برای پنهان کردن تمام سر درگمی هاش.

"اسمش لوکا ئه. از دانشجو های نقاشیه."
انزو نمیتونست اون لبخند قدردانانه رو مخفی کنه و رنگی رو که از شادی به صورتش دویده بود.

"برو پیشش. خیلی تنهاس"
ماریل احساسات دخترانه شو در قالب یه پیشنهاد بروز داد و انزو بعد از فشردن دست هر دو اونها به سمت میزی رفت که یه پسر تنها پشتش نشسته بود.

"اونا با هم خیلی خوبن"
ماریل با شیفتگی به دو تا پسری که لبخند میزدن نگاه کرد و رومئو فقط سرش رو تکون داد.

"خب رومی...چه خبر؟"
سوال ماریل بار ها تو ذهن رومئو تکرار شد.
بار ها و بار ها.
و نهایتا به چیزی نرسید.
حتی خبر گذاری ذهنش هم خبری برای منتشر کردن نداشت.
در مورد رومئو هیچ چیزی نبود.
مثل اینکه محو شده باشه.
و شاید واقعا محو شده بود!

***
امیدوارم لذت برده باشید.
به امید روزی که از کتاب ها در هر ژانری استقبال بشه.
ارادتمند
فا

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top