•Prologue•
*این پارت حاوی توضیحات مترجم و همینطور قسمت اولیه داستانه*
سلام قشنگترینا. حالتون چطوره؟
این بوک رو چند نفر بهم پیشنهاد دادن تقریبا میشه گفت نصف بیشترش رو خودم خوندم و به نظرم ارزش خوندن رو داره :)
این استوری امگاورسه. هری آلفا و لویی امگا.
اگر با این ژانر آشنایی ندارید نگران نباشید برای هر چیزی که نیاز باشه توضیحات میذارم اگر باز هم سوالی بود میتونید توی کامنتها بپرسید براتون بگم.
آپدیت هم فعلا هفتهای یه باره (سه شنبهها) چون یه مقدار سرم شلوغه. اوضاعم که بهتر بشه سریعتر آپ میکنم.
خب همین دیگه... بریم سراغ استوری🥳
امیدوارم لذت ببرید💛
***
صدای برخورد قدمهاش با زمین، ضربان نامنظم قلبش و نفسهای بریدهش تنها صداهایی بود که توی گوشهای لویی میپیچید. نفسش به سختی بالا میاومد و سینهش خس خس میکرد و از طرفی میدونست که دارن بهش نزدیک میشن؛ پس تمرکزش رو روی حرکت دادنِ پاهاش نگه داشت، تا بدون اینکه گرگش به حالت انسانیش برگرده، از دستشون فرار کنه.
بین صدای ضربان قلبش بود که صدای غرش خشمگین یکی از کسانی که دنبالش بودند رو شنید؛ و در واقع، از چیزی که لویی انتظارش رو داشت خیلی نزدیکتر بود. سعی کرد تا بدنش رو فراتر از توان پاهاش به جلو بکشه و تقریبا نزدیک بود که بیوفته.
به مرز خیلی نزدیک شده بود و میتونست درخت قدیمی بلوط رو ببینه. اونجا میتونست پناه بگیره. میدونست که اعضای اون گله از مرز رد نمیشن و اگه درست نقشه رو خونده باشه، رسیدن به اون درخت میتونه نجاتش بده؛ البته اگه نقشه رو درست خونده باشه و به موقع برسه.
همون لحظهای که گرگها بهش نزدیکتر شدند، سریع چرخید و از روی یه تنهی درخت که روی زمین افتاده بود، پرید. کسانی که دنبالش بودند، بخاطر آلفا و بتا بودنشون، از اون قویتر و سریعتر بودند؛ اما لویی توی فرار کردن، فرزتر و باتجربهتر بود. میدونست چطوری ازشون جلو بزنه، چطوری مسیرش رو عوض کنه و از روی موانع بپره و در واقع از هر امگایی که توی عمرش شناخته بود و البته اون آلفاهای عظیم الجثهای که دنبالش بودند هم، سریعتر بود.
صداهایی که پشت سرش میشنید نزدیکتر و بلندتر شده بودند و همون موقع بود که نزدیک بود یکی از اون گرگهای ترسناک، پای چپش رو گاز بگیرند.
برای یه لحظه به این فکر کرد که شاید بهتر باشه از شرِّ کولهش خلاص بشه، از اونجایی که به شاخههای درختها گیر میکرد و سرعتش رو کم میکرد و البته که وزنش هم داشت کمرش رو میشکست؛ اما اون کوله تنها داراییای بود که داشت، تنها چیزی بود که باهاش وسایل ضروریش رو نگه میداشت و جا به جا میکرد. اون کولهی زوار در رفته، تنها چیزی بود که توی سالهای عمر کوتاهش همیشه همراهش بود. اون کوله رو توی تمام فرارهاش، توی تمام تعقیب و گریزهایی که نزدیک بود به مرگش منتهی بشن، توی گل و لای و توی روزهای بدش، همراه گریهها و شکستن قلبش، همیشه کنارش بود. امکان نداشت که اجازه بده یه گله گرگ مسخره و احمق باعث بشن کیف باارزشش رو از دست بده.
"آه! فاک!"
یه درد وحشتناک رو توی پای راستش احساس کرد. برای چند ثانیه نگاهش رو به ساق پاش دوخت. خون از جای چنگی که روی پاش بود، جاری بود. سوزشش باعث شد چشمهاش خیس بشه. با وجود اشکی که توی چشمهاش بود تونست درخت بلوط رو ببینه که فقط چند متر ازش فاصله داشت.
میتونست احساس کنه که گرگها هر لحظه بهش نزدیکتر میشن و هیچ قصدی برای توقف یا کم کردن سرعتشون ندارند و لویی کم کم داشت میترسید. آدرنالین باعث میشد بدون توجه به پای زخمیش فقط بدوه تا خودش رو نجات بده.
بالاخره موفق شد و نزدیک بود به تنهی درخت بزرگی که مقابلش قد علم کرده بود، برخورد کنه. به عقب چرخید و بالاخره دست از دویدن برداشت. اگه گرگها تصمیم میگرفتند که از مرز عبور کنن تا دستشون بهش برسه، کارش تموم بود؛ چون امکان نداشت با پای دردناک و ریههایی که به سوزش افتاده بودند، حریفشون بشه.
با دیدن گرگهایی که بلافاصله پشت مرز متوقف شدند، با خوشحالی خندید و نفس راحتی کشید. با دیدن اونها که بخاطر سرعت بالاشون به هم برخورد کردند و بعد با گیجی زوزه کشیدند، خندهش رو خورد. واقعا احمقترین گلهای بودند که توی عمرش دیده بود.
روی زمین افتاد و با هر دو دست، پای زخمیش رو گرفت و به تنهی درختی که حالا سر پناهش شده بود، تکیه زد و سعی کرد تا سرعت نفس کشیدنش رو به حالت طبیعیش برگردونه.
اون گروه آلفا و بتایی که دنبالش بودند، به آرومی تبدیل شدند و به حالت انسانیشون برگشتند و رهبرشون تا جایی که خط مرزی بهش اجازه میداد، به لویی نزدیک شد.
"اگه یه بار دیگه اون کون آشغال و ولگردت رو توی قلمرومون ببینم، سرت رو میزنم. فهمیدی؟" صدا، کلمات و لحنِ دستوریِ آلفا* به قدری شدید و تاثیرگذار بود که باعث شد زمین زیر پای لویی بلرزه؛ اما درست مثل همیشه، این هیچ تاثیری روی لویی نداره و باعث نمیشه که مثل امگاهای دیگه سرجاش خشکش بزنه. جوری که از جنسیتی مثل اون انتظار میره، باعث نمیشه که بترسه. هیچ تاثیری جز پیچیدن صداش تو جنگل و ترسوندن پرندهها نداره.
لویی چشمهاش رو چرخوند. به اینکه گلهها از ولگردهایی مثل اون متنفر باشن، عادت داره. بی رحمانهست اما همینه که هست... به هر حال برای اون، این رفتارها قابل پیشبینیه.
سرش رو تکون میده و دستش رو به حالت سلام نظامی کنار سرش نگه میداره، "آره، مثل روز روشن بود. فهمیدم"
آلفای گروه بخاطر نافرمانی اون امگا، غرید قبل از اینکه گروهش رو از مرز و لویی دور کنه.
امگای تنها آهی کشید و چشمهاش رو بست. نفس عمیقی کشید و به خودش اجازه داد تا از گرمای آفتاب صبحگاهی، لذت ببره؛ و البته که سعی میکرد دردی که توی پاش بود رو نادیده بگیره. 'این هم یه روز عالی دیگه از زندگی لویی تاملینسون!' با کنایه خطاب به خودش گفت.
زمان از دستش در رفت و فقط از آرامش و سکوت جنگلی که احاطهش کرده بود و کاملا متضاد با شروع پر هیاهوی روزش بود، لذت برد. تاثیر آدرنالین حالا از بین رفته بود و خستگی جای اون رو گرفته بود.
خورشید کمی بالاتر اومده بود که خودش رو مجبور کرد تا از جا بلند بشه و زخم پاش رو بررسی کنه. گلهی اسکات، زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت مچش رو گرفته بودند و نتونسته بود به اندازه کافی پول و مواد مورد نیازش رو بدزده. باید قبل از تاریکی هوا یه سرپناه پیدا میکرد و اگه نمیخواست که دوباره گرسنه بمونه، باید به شهر میرفت تا یه غذایی پیدا کنه.
به هر حال، وقتی که تلاش کرد تا پاش رو روی زمین بذاره بلند ناله کرد و زیر لب فحش داد. دزدیدن غذا قرار بود خیلی سخت بشه، از اونجایی که با این پا نمیتونست فرار کنه یا حتی درست حرکت کنه؛ پس تصمیم گرفت که به نزدیکترین شهر بره و در عوض کیف پول مردم رو بدزده. میدونست که لنگیدن پاش قرار نیست جلوش رو بگیره و حتی میتونست ازش به نفع خودش استفاده کنه.
در واقع، لنگیدنش بهش این بهونه رو میداد تا به مردم برخورد کنه و حواسشون رو از انگشتهاش که دزدکی توی جیبهاشون میرفت، پرت کنه. حتی تونست چند تا از ساعتهای گرون قیمتشون رو هم از دور مچ دستشون باز کنه.
برای یه ساعت یا بیشتر توی خیابونهای شلوغ چرخید و وقتی که تونست به حدی بدزده که برای یه هفته تأمین باشه، با افتخار رفت و برای خودش تا جایی که میتونست غذاهای فاسدنشدنی خرید و اونها رو توی کولهش جا داد و بعد، مسیر جنگل رو در پیش گرفت و مطمئن شد که نزدیک مرز شرقی بمونه و حتی سمت مرز شمالی، که گلهی اسکات احتمالا هنوز اونجا پرسه میزدند، نره.
هر حرکتی که تا الان انجام داده بود، زندگی معمولی یه گرگ ولگرد و تنها بود. دزدی میکرد، یجوری خودش رو سیر میکرد و یه سرپناه پیدا میکرد تا وقتی که گلهی مالک هر قلمرو، سر و کلهشون پیدا بشه و از اونجا بیرونش کنند.
گاهی اوقات حماقت میکرد و ازشون درخواست میکرد تا به گروهشون بپیونده؛ اما به ندرت پیش میاومد که واکنششون خوب باشه. اگه میتونست برای بیشتر از یه ماه ناشناس بمونه و مچش رو نگیرند، واقعا خوش شانسی میآورد؛ چون میتونست با خیال راحت نقشهی فرارش رو بکشه که اکثر گرگها، مخصوصا اگه 'جنسِ دوم' شناخته میشدند، عمرا نمیتونستند انجامش بدند.
بعد از این همه مدت، توی دزدی هم خیلی مهارت پیدا کرده بود. اول تلاش کرده بود یه شغل کوتاه مدت پیدا کنه؛ اما وقتی دیده بود پیدا کردن یه کار حتی از مدتی که طول میکشه تا بیرونش کنند هم بیشتر زمان میبره، بیخیالش شده بود.
یه کابین کوچیک و خالی پیدا کرد و تصمیم گرفت برای شب، اونجا بمونه. اون کابین خیلی کثیف بود و به زور سر پا مونده بود؛ لویی شک داشت که موندن توی اون کابین به اندازه کافی ایمن باشه اما درد پاش داشت اون رو میکشت و واقعا خسته بود... روز بعد تلاشش رو میکرد تا جای بهتری رو پیدا کنه.
___
با یه درد شدید توی پاش و حالت تهوع، از خواب بیدار شد. روی تختی که با برگ و یه پتوی کهنه، که سالها بود ازش استفاده میکرد، درست کرده بود نشست.
چشمهاش رو بست و تلاش کرد میلش برای بالا آوردن رو عقب برونه. نفسش بریده بریده بود، عرق کرده بود و بدنش میلرزید و میدونست که احتمالا زخم روی پاش، عفونت کرده. گرگش داشت ناله میکرد و لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و اون صدای خجالتآور از بین لبهاش خارج شد. سعی کرد به خودش اطمینان بده که کسی اون اطراف نیست تا صدای نالهش رو بشنوه.
دستش رو اطرافش چرخوند تا کولهش رو پیدا کنه و حتی به خودش زحمت نداد تا چشمهاش رو باز کنه. قرصهایی که چند هفته پیش از یه گله دزدیده بود رو پیدا کرد و دو تا از اونها رو توی دهنش گذاشت و قورت داد. میدونست که کافی نیست... باید یه راه دیگهای برای جلوگیری از عفونت پاش پیدا میکرد. روز بعد حتما این کار رو میکنه. احتمالا این قرصها در حدی کمکش میکنه که شب رو بگذرونه.
___
لیام توی حالت گرگیش بود و از جایی که پنهان شده بود، میتونست صدای ناله رو از سمت کابین، که چند متر باهاش فاصله داشت، بشنوه... البته اگه میشد اون خرابه رو یه کابین به حساب آورد.
تمام توانش رو به کار برد تا جلوی خودش رو بگیره و جلو نره تا به اون امگا کمک کنه. آلفاش بهش فرمان داده بود تا هر مشکلی رو بررسی کنه و بدون دخالت، فقط گزارش بده... و لیام قصد نداشت تا از اون دستور سرپیچی کنه. به هر حال، وقتی که یه نالهی دیگه رو شنید، مجبور شد پنجههاش رو توی گل و لای فرو کنه تا خودش رو کنترل کنه و جلوتر نره.
بعد از چند لحظه انگار اون امگا بالاخره به خواب رفت و آلفایِ درون لیام یکم آرومتر شد.
البته یک ساعت بعد دوباره صدای نالهی دردناکش بلند شد. لیام صدای غرشش رو توی گلو خفه کرد؛ میتونست دردی که اون گرگ کوچولو داشت تحمل میکرد رو تصور کنه.
وقتی که امگا از مرز رد شده بود، تونسته بود زخم عمیقش رو ببینه و میدونست که احتمالا هری مجبورش میکنه تا اون امگای ولگرد رو تا لب مرز همراهی کنه و بیرونش کنه تا گلهشون توی امنیت باشه؛ اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و حس متفاوتی که نسبت به این امگا داشت رو کنترل کنه.
چون اول از همه، امگایی که بدون گروه باشه خیلی کمیاب بود، در حدی که لیام تا حالا چیزی در موردشون نشنیده بود. مورد دوم هم اینکه، لیام هیچوقت یه امگا که اینقدر ارادهش قوی باشه و مستقل باشه رو ندیده بود. برای یه روز تحت نظر گرفته بودش و نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و اون موجود کوچولو رو تحسین نکنه.
وقتی که دوباره صدای نالهها قطع شد، لیام تصمیم گرفت تا روز بعد اون امگا رو به پایگاهشون ببره و هری رو متقاعد کنه تا اون امگا رو به عنوان یه عضو بپذیره. نمیتونست به دور کردن اون امگا از قلمروشون، حتی فکر کنه.
***
*لحن دستوری/آلفا وویس: آلفاها میتونن امگاها، بتاها و حتی در بعضی مواقع آلفاهای دیگه رو (با توجه به جایگاهشون) با صدای خودشون کنترل کنن که البته کار پسندیدهای نیست و ممکنه آسیبهایی مخصوصا برای امگاها به همراه داشته باشه.
____
اگه سوالی هست بپرسید✨
بوک رو به دوستانتون معرفی کنید لطفا.
ممنون که میخونید.
دوستتون دارم🤍
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top