•8•
این قسمت:
چگونه یک قایق بسازیم
.
.
.
وقتی لویی بیدار شد، با دیدن خورشید توی آسمون و سر و صدای مردم بیرون از ساختمون، غافلگیر شد. معمولاً وقتی میخوابید، هر یک ساعت یکبار از خواب میپرید، پس الان نمیدونست چطور تونسته کل شب رو بخوابه.
'خجالتزدگی' نمیتونست کلمهی مناسبی برای شرح حال لویی باشه. تا حالا بهتر از این خوابیده بود؟ نه. آیا این اولین بار طی چندین سال گذشته بود که کامل استراحت کرده بود؟ قطعاً. با اینحال، آیا صورتش از این فکر که توی بازوهای هری به خواب رفته، گرم شده بود؟ بدون شک.
چیزی که بیشتر از همه شرم آور بود این بود که آرزو میکرد میتونست همیشه همینطوری بخوابه. لویی گرگ نیازمندش رو بابت افکارش سرزنش کرد و تا جایی که میتونست -که البته خیلی هم مؤثر نبود- احساساتش رو کنار زد.
بعد از دستشویی، برای گذروندن روزهای باقی مونده توی پک استایلز نقشه ریخت. با اینکه هیچ چیزی رو بیشتر از این نمیخواست که ریلکس کنه و این دوران رو به چشم یه تعطیلات ببینه، با این حال باید به موقعیت متزلزل و پرخطری که توش قرار داشت رسیدگی میکرد. به هر حال خودش رو جمع و جور کرد و به کتابخونه رفت. نحوهی عبور از سرزمینهای شرقی باید اولویتش میبود.
اتفاق شب گذشته، که روی شونههاش سنگینی میکرد، رو از سرش بیرون انداخت تا بتونه تحقیقاتش، مربوط به چگونگی ساخت قایق رو از سر بگیره. همونطور که از اتاق بیرون میرفت، به این نتیجه رسید که دیگه نباید زیاد میخوابید، چون فقط دوازده روز برای یادگیری فرصت داشت.
---
"مزخرفه. ما همیشه تصمیماتمون رو بر پایهی مهربونی میگیریم. این وضعیت چه تفاوتی داره که دارین رسم همیشگی رو بهم میزنین؟"
"منم میخوام مهربون باشم هری؛ ولی ما هیچوقت یه ولگرد رو توی گلهمون قبول نکردیم. اون فقط سه روزه اینجاست! ما حتی نمیدونیم چرا گلهش تبعیدش کرده."
هری آه کشید. گِرِگ، مشاور نظامی پک، داشت کاملاً بیمنطق رفتار میکرد و اونها یک ساعت گذشته رو فقط بحث کرده بودند. به علاوه، هری حس دلپیچهای داشت که بهش میگفت باید بره و لویی رو چک کنه. هری داشت میمرد تا زودتر از جلسه بیرون بزنه و همین کار رو انجام بده. میدونست گرگ قرار نیست به این زودی نظرش رو عوض کنه. نگاهش رو سمت زین چرخوند. "میشه بیزحمت لویی رو یه چک بکنی؟ فکر کنم بیدار شده... ببین چیزی خورده یا نه."
زین اخم کرد، گیج شده بود که هری چطور راجع به وضعیت لویی میدونست.
"آم... حتماً." بلند شد و بیرون رفت تا امگا رو پیدا کنه، در حالی که هری مجبور شد به بحث و جدلِ بیسر و تهش برگرده.
"ببین گرگ، اولیویا گفت نمیتونه زیاد دووم بیاره اگه-" "این موضوع ربطی به بحثمون نداره." "چطور سلامتی لویی خارج از بحث ماست؟" "اون عضو گله نیست!" "خب باید باشه!"
"هری."
سر هری به سمت ارشد انجمن چرخید. این اولین بار توی یک ساعت گذشته بود که اون مرد صحبت میکرد. چیزی که راجع بهش بود این بود که اون مرد هیچوقت صداش رو بالا نمیبرد؛ چون وقتی آلن استایلز شروع به صحبت میکرد، همه سر تا پا گوش میشدند. هری اشاره کرد تا اون مرد حرفش ادامه بده.
"چرا تو اینقدر اصرار داری که لویی بمونه؟ با اتفاقی که برای والدینت افتاد، فکر میکردم تو آخرین نفری باشی که یه ولگرد رو توی گلهمون قبول کنی."
هری اخم کرد. "منم اون اوایل با توجه به ماجرای والدینم تهاجمی برخورد کردم... ولی وقتی لویی رو دیدم... اون اصلاً شبیه ولگردی نیست که والدینم رو کشت. این موقعیت کاملاً فرق میکنه." هری شونههاش رو بالا انداخت، زیر نگاه نافذِ ارشد احساس رقت انگیز بودن و کوچیکی میکرد.
همه اعضا سکوت کردند و منتظر نظر آلن استایلز شدند؛ ولی در نهایت این کاترین، مشاور امور مالی گله بود که سکوت رو شکست.
"میشه ازت بپرسم از کجا فهمیدی که لویی همین الان از خواب بیدار شد؟"هری دهنش رو باز و بسته کرد."چی؟" هری سرش رو تکون داد و سعی کرد که افکارش رو جمع و جور کنه.
"نمیدونم..." "تو جوری گفتی که اون از خواب بیدار شده انگار که ازش مطمئن بودی." "جدا؟"
"اونها نیمهی گمشده شدهی همدیگه هستن..." نایل زیر لب و با خودش گفت و با فهمیدن ماجرا، چشمهاش گرد شد.
"شما دو تا نیمهی گمشده شدهی هم هستین، مگه نه؟ این خیلی چیزها رو توضیح میده!"
"داری برای خودت چی میگی نایل؟ نیمهی گمشده؟ چندین دههست که ما نیمهی گمشدهای ندیدیم!"
"خیلی کم پیش میاد اما هنوز احتمالش هست." آلن استایلز با لحن آرومی نظرش رو بیان کرد."و با اون چیزی که من شاهدش بودم، با عقل جور در میاد." با دیدن چهرهی گیج نوهش، تصمیم گرفت بیشتر توضیح بده.
"تو از وقتی که لویی اومده مضطربی، که این رفتار ازت بعیده. همین الان وقتی بیدار شد تو میدونستی و این یکی دیگه از نشانههای ارتباط قوی شما دوتاست... و با اینکه پدر و مادرت به دست یه ولگرد کشته شدند، الان یه ساعته داریم سر موندن یکیشون توی گله بحث میکنیم. علاوه بر اینها صورتت رو یجوری میکنی وقتی راجع لویی حرف می زنی..."
" من صورتم رو یجوری نمیکنم."
"چرا میکنی!" نایل که به نظر میاومد حسابی داشت از ماجرا لذت میبرد، وسط بحثشون پرید.
"میخوای بقیهی چیزهایی که فهمیدم رو بگم یا اینکه فقط به موضوع اصلی بحث بچسبیم؟" ارشد با لحن آرومی پرسید.
"دوست دارم به موضوع اصلی بچسبیم... ممنونم." هری در حالی که سرش رو پایین انداخته بود و دستهاش رو جلوی سینهش به هم گره زده بود، زمزمه کرد.
"ببین هری، میتونم تصور کنم که چقدر از اینکه فهمیدی با نیمهش گمشدهت ملاقات کردی غافلگیر شدی، اما متاسفانه تو زمانی برای هضم کردنش نداری. واضحه که باید این اطلاعات جدید رو برای تصمیم گیری بهتر، در نظر بگیریم." آلن رو به گرگ با لحن منظورداری گفت.
"حقیقت داره هری؟ اون نیمهی گمشدته؟" گرگ پرسید.
هری به زمان کمی که با لویی سپری کرده فکر کرد؛ با هر بار ترک کردن اون امگا اضطراب تمام وجودش رو میگرفت. به حسی که داشت، وقتی شب گذشته بغلش کرده بود، فکر کرد. رایحهش که باعث آرامشش میشد... طوری که میدونست لویی از خواب بیدار شده... چشمهاش گرد شد. حالا منظور پدربزرگش رو میفهمید.
"آره، مطمئنم که لویی نیمهی گمشدهی منه."
"باشه. این هم از این... هیچ انتخاب دیگهای نداریم." گرگ تسلیم شد و نظر نهاییش رو به زبون آورد.
____
وقتی که زین، لویی رو پیدا کرد، اون امگا گوشهی کتابخونه دور از همه نشسته بود و اطرافش پر از کتاب و ورقههای کاغذ بود. از سر عادت تلاش کرد که به طور نامحسوس بهش نزدیک بشه تا بتونه از بفهمه که لویی داره چیکار میکنه؛ اما به محض اینکه به محدودهی لویی نزدیک شد، امگا حتی نیاز نداشت تا سرش رو بلند کنه و بفهمه که اون آلفا اونجا ایستاده!
"برای حرف زدن اینجایی یا پاییدن من؟ نمیتونم تشخیص بدم که داری تلاش میکنی نامحسوس کار کنی یا نه."
لیتل شت... زین نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.
"چجوری همیشه میتونی حضورم رو تشخیص بدی؟" لویی با گیجی بهش نگاه کرد. "واضحه... از روی رایحهت"
"از روی رایحهم؟ اما من از خنثی کنندهی رایحه استفاده میکنم..." زین همونطور که تلاش میکرد تا کنار لویی که میخندید بنشینه، مراقب بود تا پا روی هیچ کتابی نذاره. "خنثی کنندهها واقعا رایحه رو مخفی نمیکنن... اونها مثل یه چسب زخم کوچیک روی یه زخم باز و بزرگن"
نگاه گیج زین باعث شد تا لویی بیشتر توضیح بده."رایحهی بدن یه گرگینه مثل پیاز لایه لایهست. خنثی کننده فقط لایههای بیرونی رو میپوشونه، اما من هنوز هم میتونم بوی تنباکو، کاج و دارچین رو حس کنم. البته هنوز در مورد دارچین مطمئن نیستم اما به هر حال یه چیزی شبیه همونه." ابروهای زین با تعجب بالا رفت.
"که اینطور..." زین سرش رو با ناباوری تکون داد. "فکر کنم حس بویایی تو بهتر از هر کسیه که تا حالا دیدم. حتی نایل هم نمیتونه عطر من رو اینجوری توصیف کنه." لویی شونههاش رو بالا انداخت و سراغ کتابهاش برگشت."باید این رو بخونم..."
لویی به کلمه 'استاربورد*' خیره شد که پونزده دقیقه بود داشت تلاش میکرد تا معنیش رو بفهمه و در همین حین، سعی کرد تا خاطرات سال اول تنها بودنش رو از ذهنش دور کنه.
ساعتهای اولش تنها بودنش رو به خوبی به یاد میآورد، یا شاید بهتر بود بگه روزهای اول تنها بودنش... روزهایی که به سختی تلاش کرده بود تا بتونه بوهای مختلف رو از هم متمایز کنه و تشخیصشون بده تا بتونه زنده بمونه. اون سال فکر میکرد بخاطر حملهی آلفاهای ولگرد جون سالم به در نمیبره و در آخر، حتی خودش هم بخاطر عملکرد خوبش شگفت زده شده بود.
"خب... در حقیقت من اینجام چون هری ازم خواست مطمئن بشم که صبحونه خوردی." جملهای که زین با تردید بیانش کرد، باعث شد تا افکار مخرب لویی از ذهنش دور بشن و سرش رو بلند کنه تا ببینه زین باهاش شوخی کرده یا نه... اما مشخصا شوخیای در کار نبود.
"من... آم... چی؟" "امروز صبحونه خوردی؟ اگه نخوردی، من میتونم برات یه چیزی آماده کنم." سکوت کوتاهی بینشون به وجود اومد تا لویی بتونه چیزهایی که شنیده رو درک کنه. "فقط... آم... باشه. هری ازت خواست تا مطمئن بشی که من غذا خوردم؟"
چرا اون آلفا میخواد مطمئن بشه که یه ولگرد مُفتخور، غذاش رو خورده یا نه؟ و مهمتر از همه، چرا این موضوع باعث میشه لویی حرکت پروانهها رو توی دلش احساس کنه؟
زین به آرومی خندید. "آره لویی... اون کسیه که من رو فرستاده تا مطمئن بشه که تو وعدهی غذاییت رو خوردی. اما خب با توجه به واکنشت میتونم بگم که نخوردی... پس بیا بریم." زین از جا بلند شد و منتظر شد تا لویی دنبالش بره.
لویی پروانههای توی دلش رو نادیده گرفت و اخم کرد. اون باید تحقیقات زیادی رو توی یه زمان کم انجام میداد؛ به علاوه، اون اینقدر به گرسنگی عادت کرده بود که حتی دیگه احساسش هم نمیکرد.
" نه، در واقع من همینجوری خوبم. خیلی ممنون. باید این کتابها رو بخونم... پس..." انتظار داشت که زین حرفش رو قبول کنه و تنهاش بذاره؛ اما در عوض آلفا لبهاش رو به هم فشرد و یکی از کتابهایی که روی زمین افتاده بود رو برداشت.
"چگونه یک قایق بسازیم اثر جاناتان گورنال. این اصلا جالب هست؟"
"در واقع مزخرفه... در حقیقت هیچ چیزی در مورد ساختن یه قایق توش نوشته نشده." زین سرش رو کج کرد و با کنجکاوی به لویی نگاه کرد. "تو میخوای... یاد بگیری که یه قایق بسازی؟" لویی آهی کشید، کتابی که داشت میخوند رو بست چون حتی نصف کلماتش رو هم نمیفهمید.
"آره. به محض اینکه از قلمرو شما بیرون برم باید خودم رو به سرزمینهای شرقی برسونم." شونههاش رو با به پایان رسیدن جملهش بالا انداخت، جوری که انگار هیچ نگرانیای در موردش نداشت و کارش به هیچ عنوان خودکشی محسوب نمیشد.
با توجه به قیافه خندهدار زین، میشد فهمید اون آلفا هم باورش نمیشه که این کار عملی باشه. وقتی که بالاخره کنترلش رو به دست آورد و از حالت شوکهش خارج شد، سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید تا بتونه تمام چیزهایی که شنیده رو هضم کنه.
"امکان نداره تو این کار رو انجام بدی، لویی." لویی میتونست ببینه که زین داشت تلاش میکرد تا صداش رو پایین نگهداره و آروم حرف بزنه. اخمی روی صورت امگا نشست.
"در واقع انتخاب دیگهای ندارم. یا باید این کار رو بکنم یا در حال تلاش برای انجامش بمیرم." لویی تلاش کرد تا حرفش رو با اعتماد به نفس و اطمینان بیان کنه؛ اما خودش هم میدونست که این واقعا ایدهی دیوانهواریه.
"دیوونه شدی؟ گذشتن از اقیانوسِ فاکی اون هم فقط با یه قایق؟ مطمئنا راههای دیگهای هم هست." لویی کتابی که توی دست زین بود رو ازش پس گرفت.
" تو فقط سه روزه که من رو میشناسی. هیچ حقی نداری که بهم بگی چیکار بکنم یا نکنم. من بلدم از خودم مراقبت کنم... در واقع، نه ساله که دارم این کار رو میکنم." زین بدون توجه به عصبانیت لویی سرش رو به نشونه منفی تکون داد.
"اگه هری در مورد این بشنوه... منظورم اینه که، اون به هیچ عنوان بهت اجازه نمیده که این کار احمقانه رو انجام بدی. به محض اینکه بشنوه چه برنامهای داری، حتی نمیذاره از جلوی چشمش دور بشی!" لویی همونطور که با گیجی به زین خیره بود، اخم کرد.
"هری چه ربطی به این ماجرا داره؟" زین متوجه شد که احتمالا بیش از حد حرف زده، پس نگاهش رو از امگا گرفت." فقط... فراموشش کن. میشه فقط... میشه با من بیای و غذات رو بخوری؟ "
" نه. الان سرم شلوغه. ممنونم" لویی کتاب دیگهای رو باز کرد و تمرکزش رو روی اون گذاشت و مکالمهش با زین رو همونجا به پایان رسوند و آلفا رو با حال پریشونش تنها گذاشت.
وقتی که آلفا به اتاق هری برمیگشت تا گزارشش رو بده، امیدوار بود که اون مرد بتونه عقل لویی رو سرجاش بیاره.
___
*استاربورد: به نیمهی سمت راست کشتی و قایق استاربورد میگن به معنای سمت ستارگان و به سمت چپ، پورت ساید میگن به معنای سمت بندر :)
***
دوستتون داریم🤍
~آیدا، سبا و یسنا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top