•7•
این قسمت:
عذرخواهی
.
.
.
آلفا اینقدر محکم نگهش داشته بود که احتمالا قرار بود بازوش کبود بشه. با پرتاب شدنش جلوی آلفای گله، زانوهاش به کف مرمرین سالن برخورد کرد و درد توی پاهاش پیچید. یه آلفای دیگه کولهی باارزشش رو کنارش انداخت که لویی بلافاصله اون رو توی بغلش کشید و نگاهش رو به دو تا گرگ بزرگی که محافظِ در خروجی بودند، دوخت.
"لویی تاملینسون، اخبار دزدیهات از انسانها و گرگهای توی قلمروی ما به گوشم رسیده... این کارت رو یه توهین برداشت میکنم!"
"خب این تقصیر من نیست که سطح جنبهی شما اینقدر پایینه!"
"وقتی که دارم صحبت میکنم حق نداری حرفم رو قطع کنی!" لویی با سرگرمی به امگاهایی که توی اتاق حضور داشتند نگاه کرد، که با شنیدن آلفا وویس ضعیفِ رهبرشون، داشتند روی زانوهاشون میافتادند. "البته... متاسفم... داشتی میگفتی! " و به آلفا اشاره کرد تا حرفش رو ادامه بده.
اخمی روی صورت آلفا نشست. هر دفعه که لویی توانایی نادیده گرفتن آلفا وویسش رو نشون بقیه میداد، هیجان زده میشد! و واقعا نتونست جلوی نیشخند از خود راضیای که روی صورتش نشست رو بگیره."نافرمانی قرار نیست توی این وضعیت بهت کمکی بکنه"
"خب فکر کنم وضعیت من به اندازه کافی روشن هست، نیست؟ قراره منو بندازید بیرون، قابل درکه!" کش دادن این موقعیت کار بچگانهای بود و لویی از اینکه اون آلفا داشت یه نمایش راه میانداخت، خسته شده بود. میتونست ببینه که جیمز اسکات تا چه حد از اینکه لویی ازش سرپیچی میکنه، عصبانیه.
"لویی تاملینسون، هر وسیلهای که دزدیدی رو باید تا آخرِ روز برگردونی و بله، بعد از اون باید از اینجا بری"
دهن لویی باز موند، چطور باید چیزهایی که دزدیده بود رو برمیگردوند؟ تمام وسایلی که کش رفته بود رو، برای هفته گذشته لازمشون داشت و بیشترشون غذا بودند. چطور باید چیزی که دیگه وجود نداشت رو برمیگردوند؟
"من فقط چیزهایی که نیاز داشتم رو دزدیدم. واقعا نمیتونم غذاهایی که خوردم رو برگردونم، میتونم؟"
"خب این مشکل من نیست، هست؟ با هر کسی که مشکلی داری باید حلش کنی، این تصمیم نهایی منه"
اون فاکر بدون توجه به اینکه لویی کلی حرف برای گفتن داره، قصد رفتن داشت. البته حرفهای لویی هم خیلی مناسب نبودند، پس هر چه بادا باد!
همونطور که حواس بقیه درگیر آلفاشون بود، امگا از جا پرید و به سمت در خروجی دوید. از بغل جیمز اسکات رد شد و تلاش نگهبان برای گرفتنش، بیثمر بود.
همین که پاش به بیرون از عمارت اصلی رسید، به بیعرضگی آلفاهای گروه برای گرفتنش خندید. حس آزادیش رو در آغوش کشید و با تمام توان به سمت مرزهای جنوبی و قلمروی استایلز دوید. جدای از هر چیزی، بخش تعقیب و گریز همیشه موردعلاقهش بود؛ چون باعث میشد دردی که بخاطر تعلق نداشتن به جایی، توی وجودش بود رو نادیده بگیره و ازش برای قدرتمندتر کردن خودش استفاده کنه.
لویی از خواب پرید و با شنیدن صدای آرومی که نشون از ورود کسی به اتاق بود، به سمت در چرخید. آمادهی دفاع کردن از خودش بود که یادش اومد کجاست و نایل رو دید که با حالت معذبی توی چهارچوب در ایستاده بود. پسر بلوند با آستین لباسش بازی میکرد و از چند دقیقه پیش مظلومتر به نظر میرسید.
___
هری یه ساعت بود که توی سکوت نشسته بود و اجازه داده بود تا انجمن در مورد برنامهی دفاعی مرزهای شمالی با هم بحث کنند. اونها قبلا هم از این جور جلسهها داشتند، اما این بار هر جملهشون باعث شدیدتر شدن سردردش میشد و حتی اگه دلش میخواست توی بحث مشارکت داشته باشه هم، نمیتونست؛ چون از وقتی که لویی اومده بود، حسابی حواس پرت شده بود.
هر وقت که از لویی دور میشد یه توده از اضطراب توی دلش به وجود میاومد، انگار که گرگش نمیتونست آرامش بگیره تا وقتی که مطمئن بشه امگا در امنیته. به علاوه جدیدا یه حس دلشوره داشت، اما دلیلش رو نمیدونست. احساس میکرد یه چیزی اشتباهه و دلش میخواست بره و مطمئن بشه که لویی حالش خوبه.
سعی کرد احساس غیرمنطقیش رو کنار بزنه و تمرکزش رو روی بحث انجمن بذاره، اما نگرانیش هر لحظه بیشتر میشد؛ پس بالاخره تسلیم شد و به سرعت از جا بلند شد. اعضای انجمن با دهن باز بهش خیره شدند و بعد از چند لحظه به خودشون اومدند و از روی احترام از جا بلند شدند.
"متاسفم، فقط باید برم و به یه مسئلهای رسیدگی کنم. لطفا شما ادامه بدید... کارم خیلی طول نمیکشه." نگاهی با رئیس انجمن رد و بدل کرد و وقتی که اون مرد سرش رو به نشونه درک کردن براش تکون داد به سمت در رفت، گرچه مطمئن نبود اون مرد واقعا درکش کنه.
___
"متاسفم، نمیخواستم بیدارت کنم... میتونم بیام داخل؟ " لویی چشمهاش رو با دست مالید تا خواب و همینطور تصاویر کابوسش رو از پشت پلکهاش کنار بزنه و بعد از جا بلند شد و سرش رو تکون داد، "البته"
"آم..." جو سنگینی بینشون برقرار بود و لویی نمیدونست نایل دقیقا چی رو میخواد بدونه و نایل فقط نمیدونست چجوری باید حرفش رو شروع کنه. "میشه بشینیم؟" نایل به تخت اشاره کرد و لویی همراهیش کرد و روی تخت نشست. حس اضطرابی که از سمت امگای بلوند احساس میکرد باعث شد اعتماد به نفسش رو به دست بیاره، راحتتر بشه و چهارزانو بنشینه در حالی که نایل خیلی خشک کنارش روی تخت نشسته بود و به ملافهها زل زده بود.
" من واقعا معذرت میخوام" لویی میتونست شرمندگی نایل رو به وضوح ببینه و واقعا شوکه شده بود. مردمِ اون قلمرو دست از متحیر کردنش برنمیداشتند! قبل از اینکه بتونه از نایل در مورد دلیل معذرت خواهیش بپرسه، خود پسر حرفش رو ادامه داد.
"نمیدونی که چقدر احساس گناه میکنم. من بیش از حد پیش رفتم و خیلی بیاحساس و بیمنطق بودم"
لویی میخواست حرفش رو قطع کنه و بهش بگه که اون به این مسائل عادت داره و اهمیتی نداره، اما نایل بهش اجازه نداد؛ چون میدونست امگاهای آسیب دیدهای که محتاج محبت هستند، معمولا به احساسات خودشون توجه نمیکنند و بقیه رو زود میبخشند.
"نه، قبل از اینکه عذرخواهیم رو به این سرعت قبول کنی، بذار حرفم رو تموم کنم. تو چیزهایی رو پشت سر گذاشتی که من حتی نمیتونم تصورشون کنم... همین چند دقیقه پیش زین و لیام مجبور شدن آرومم کنن چون برای چند ثانیه سعی کردم باهات همدردی کنم و سختیای که کشیدی رو تصور کنم!
امروز متوجه شدم که چقدر خوش شانس بودم چون یه گله و همینطور آلفاهایی رو داشتم که هر لحظه همراهم بودند و هیچوقت مجبور نشدم توی لحظههای سخت زندگی تنها باشم... و از طرفی تو سختیهایی فراتر از مشکلات من رو پشت سر گذاشتی و این کار رو بدون آرامش و همراهیای که هر امگایی بهش نیاز داره، انجام دادی. من-" نایل نگاهش رو بالا آورد و به لویی خیره شد و مکث کرد.
"فقط آرزو میکردم که ای کاش به عقب برمیگشتم و مثل یه عوضی باهات برخورد نمیکردم، چون تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفهاست. فقط میتونم بگم که تو فرد خوبی هستی و بهت قول میدم از هر راهی که بتونم تلاش میکنم تا بهت کمک کنم... میتونم هری و انجمن رو راضی کنم تا تو رو به عنوان عضوی از گله بپذیرن و مطمئن میشم توجهی که لایقشی رو بگیری."
لویی سرفهای کرد و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه. حرفهای نایل بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد دیوارهای اطرافش رو تضعیف کرده بودند.
"نمیدونم چی باید بگم نایل... ممنونم بابت عذرخواهیت ولی واقعا لازم نبود. درک میکنم که چرا از نظرت پرسیدن اون سوالات لازم بودند... تو فقط میخوای از گلهت مراقبت کنی و اوه-" لویی فرصت نکرد که حرفش رو تموم کنه، چون اون امگای بلوند محکم بغلش کرد.
"تو هم عضوی از گلهای لویی... فقط هنوز رسمی نشده!"
نمیدونست چرا نایل اون حرف رو زده، ولی نتونست جلوی اشکهایی که توی چشمش جمع شد و لبخند خالصانهش رو بگیره و با خوشحالی نایل رو بغل کرد.
در اتاق به سرعت باز شد و لویی نمیدونست هری روش دیگهای برای وارد شدن به جایی رو بلده یا نه.
" لویی، تو حالت خوبه؟ " امگا با نگاه قضاوتگرانهای به آلفا که واقعا نگران به نظر میرسید، خیره شد و از آغوش نایل بیرون اومد. یکم بابت احساساتی که مطمئنا هنوز توی چهرهش معلوم بود، خجالت زده بود؛ پس فقط سرش رو تکون داد و حرفی نزد، چون از مقصود سوال هری اطلاعی نداشت.
" گریه کردی؟ چیزی شده؟" هری ناگهان جلو اومد و گونههاش رو لمس کرد و بوی رایحهش از هر موقعی غلیظتر بود و لویی واقعا نمیتونست درست فکر کنه. اصلا هری چرا اهمیت میداد؟ چرا بیخبر و یهویی وارد اتاق میشد تا مطمئن بشه که لویی حالش خوبه؟ و چرا نگاه کردن از این فاصلهی نزدیک به صورت هری اینقدر گیج کننده بود؟
"من-آم... آره..." تنها چیزی که لویی تونست به زبون بیاره همین جملهی کوتاه بود. "آره یعنی تایید میکنی که گریه کردی؟ نایل، چه اتفاقی افتاده؟" برگشتن چشمهای سبز رنگ و نگاه خیره و جدی آلفا روی نایل باعث شد تا امگای بلوند به لکنت بیوفته. "چی؟ من... هیچی! منظورم اینه که... خب... من فقط داشتم عذرخواهی میکردم، فکر کنم الان همه چیز خوبه..."
" عذرخواهی؟ " آلفا نگاهش رو روی لویی برگردوند و هنوز هم صورت اون پسر رو توی دستهاش نگه داشته بود. احتمالا متوجه عجیب بودن کارش شد، چون دستهاش رو از گونههای پسر جدا کرد اما به هر حال چهرهی نگرانش تغییری نکرد. لویی نفسی که نمیدونست از کِی توی سینه حبس کرده رو بیرون داد.
"احتمالا بهتره که من برم." نایل به آرومی به سمت در رفت، اما صدای هری متوقفش کرد. "برای چی داشتی ازش عذرخواهی میکردی؟" نایل درست مثل گوزنی به نظر میرسید که میدونه به زودی قراره شکار بشه... لویی دلش براش سوخت. "اون کاری نکرده... بذار بره هری" در کمال تعجب و حیرت، هری به حرفش گوش داد.
"خب؟" نگاه منتظر هری برای کسی مثل لویی که هنوز نتونسته بود اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنه، واقعا آزاردهنده بود. "خب چی؟ تو یهو اومدی توی اتاق انگار که من داد زدم و کمک یا چنین چیزی خواستم! من حالم خوبه... کارهات رو درک نمیکنم" هری موهاش رو عقب زد و به نظر میاومد که آرومتر شده باشه.
"حق با توئه. متاسفم. فقط... برای یه لحظه مضطرب شدم" هری گفت و جوری به لویی نگاه کرد که انگار همین توضیحِ گُنگ کفایت میکنه." باشه...؟" "منظورم اینه که... در مورد تو مضطرب بودم انگار که یه مشکلی پیش اومده... و خب پیش اومده بود! تو داشتی گریه میکردی! نمیخوام مسئله رو بزرگ کنم، فقط تو مطمئنی که حالت خوبه؟"
یه گرگینهی دیگه، یه آلفا، نگرانش شده بود! اون هم نه هر آلفایی! اون آلفایی که رایحهش و ظاهرش جوری بود که انگار برای کشتن لویی به وجود اومده. لویی فقط نمیدونست چی باید بگه فقط تونست چند بار دهنش رو باز و بسته کنه، بدون اینکه کلمهای ازش خارج بشه.
هری واکنش لویی رو به عنوان یه جواب منفی به سوالش برداشت کرد و امگا رو محکم توی بغلش کشید. دو تا بغل اون هم توی یه روز! دهن لویی باز موند. این بغل با قبلی خیلی تفاوت داشت. این یکی خیلی گرمتر بود و اگه لویی بیش از حد توی آغوش آلفا میموند، بخاطر حس خوبش قطعا توی خلسه میرفت.
سرش رو روی شونهی هری گذاشت و سعی کرد تا رایحهش رو بررسی کنه. بوی جنگل بعد از بارون، اون هم وقتی که همه چیز هنوز نَم داره و نور ضعیف خورشید از بین ابرها روی برگ درختها میتابه؛ و این تصویر با طولانیتر شدن زمان موندنش توی آغوش هری، توی ذهنش حک شد.
هری اجازه داد تا امگا، همونطور که سرش روی شونهش بود، به خواب بره. نمیتونست حتی تصور کنه که اون پسر تا چه حد خسته بوده. با آروم شدن نفسهای لویی، هری به آرومی اون رو از بغلش بیرون کشید و پسر رو روی تخت خوابوند، پتو رو روی بدن کوچیکش کشید و موهاش رو از روی صورتش کنار زد. حالا گرگش احساس آرامش میکرد.
با بررسی اینکه دقیقا چه اتفاقی افتاده، اخمی روی صورتش نشست. خوابیدن، اون هم بعد از یه بغل سادهی آلفا/امگایی یه واکنش شدید و عجیب به حساب میاومد. میخواست بره و اولیویا رو بیاره تا لویی رو معاینه کنه؛ اما دلش نمیخواست از کنار امگا تکون بخوره... همون موقع بود که صدای ضعیفی رو از بیرون اتاق شنید.
"نایل، میدونم اونجایی. بیا داخل"
وقتی که اتفاقی نیفتاد، دوباره حرفش رو تکرار کرد اما ایندفعه از آلفا وویس استفاده کرد. خیلی زود امگای بلوند با خجالت توی چهارچوب در ایستاد. "معذرت میخوام هری من فقط... میدونی که باید راجع به این صحبت کنیم، نه؟ این خیلی پیچیدهست. چطور هنوز به این فکر میکنی که بعد از تموم شدن مهلتش بفرستیش که بره؟ تو مشخصا بهش جذب شدی... ما باید-"
"نایل! بس کن!" لویی توی خواب به خودش لرزید و هری با نوازش کردن بازوش خیلی زود آرومش کرد و البته که تمام اینها از چشم نایل دور نموند.
آلفا صداش رو پایین آورد و حرفش رو ادامه داد." ما بعدا در مورد این موضوع صحبت میکنیم... اما برای الان، میتونی بری و اولیویا رو بیاری؟ میخوام که لویی رو معاینه کنه"
نایل، با بررسی وضعیت توی ذهنش، بلافاصله ضرورت ماجرا رو درک کرد و بعد از تکون دادن سرش به سمت بیمارستان دوید.
___
"خوشحالم که ازم خواستی بیام و حال لویی رو چک کنم. به هر حال با توجه به شرایط لویی، واکنشش به یه بغل آلفا/امگایی کاملا طبیعیه. امگاها معمولا در مقایسه با آلفاها و بتاها به خواب بیشتری احتیاج دارن. فکر میکنم لویی با توجه به اینکه همیشه باید مراقب خودش میبوده، خواب کافیای نداشته... این دلیل خستگیش رو توضیح میده. این خواب عمیقش در واقع یه قدم بزرگ به سمت بهبود حالشه."
هری که هنوز کنار لویی روی تخت نشسته بود، سرش رو تکون داد و به اولیویا اشاره کرد تا ادامه بده.
"علائم حیاتیش مشکلی نداره، فقط باید چند تا سوال ازش بپرسم و یه نمونه خون ازش بگیرم تا بهتر وضعیتش رو بررسی کنم... البته پیشنهادم اینه که تمام این کارها رو به صبح موکول کنیم که بیدار باشه... نمیخوام مزاحم خوابش بشم... به غیر از نگرانیم در مورد وضعیت خوابش، خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم کمبود وزن داره. امروز چیزی خورده؟ "
برای هری دردناک بود که بگه چیزی راجع به این نمیدونه. چطور نمیدونست؟ و البته... چرا باید بدونه؟ لویی که امگای اون نبود. هیچ لزومی نداشت که هری جزئیاتی مثل این رو بدونه... البته هنوز!
نایل که تمام مدت در سکوت کنار تخت ایستاده بود، جواب سوال اولیویا رو داد. "یکم پاستا همراه ما خورد اما غذاش رو تموم نکرد." احساس گناه دوباره به امگای بلوند غالب شد.
"و با توجه به گزارش پرستارها، امروز صبح صبحانه هم نخورده." اولیویا سرش رو تکون داد و اخمی کرد. "هری، میدونم که قرار نیست اینجا بمونه، اما تو ازم خواستی که توی مدتی که اینجاست وضعیت سلامتیش رو به حد نرمال برسونم و منم قصد دارم همین کار رو بکنم. یه برنامهی غذایی براش مینویسم و از فردا ما باید مطمئن بشیم که روزی سه وعده کامل غذا میخوره"
"کمتر از این هم ازت انتظار نداشتم، اولیو. خودم شخصا مطمئن میشم که غذاش رو بخوره. دیگه داره دیر میشه. به نظرم بهتره که بریم بخوابیم و فردا من درخواست تشکیل یه جلسهی انجمن رو میدم"
نایل و اولیویا هر دو هیجان زده شدند." این یعنی اینکه... "
"آره اولیو... لویی اینجا میمونه، البته اگه انجمن قبول کنه."
و ای کاش که انجمن قبول کنه.
***
امیدواریم که لذت برده باشید🥺
دوستتون داریم🤍
ممنونیم که همراه ما هستید و حمایت میکنید.
~آیدا، سبا و یسنا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top