•46•

این قسمت:
خونه
.
.
.

"اوه. خدای. من... اون دیگه چیه؟" اون‌ها در حال سفارش دادن نوشیدنی‌هاشون بودند و لویی سعی داشت تا به طور نامحسوس، نوشیدنی بدون الکلش رو سفارش بده و همون موقع بود که چشم نایل روی گردن هری قفل شد.

در کمال تعجب، یه روز کامل طول کشیده بود تا نایل متوجه‌ی مارک قرمز روی گردن هری بشه. مارکی که آلفا پنهانش نکرده بود و لویی بابت اینکه همه می‌تونستند اون رو ببینن، خوشحال بود. اینکه اینقدر طول کشیده بود تا نایل متوجه‌ش بشه، واقعا عجیب بود.

درسته که هری و لویی عادت داشتند تا روی گردن همدیگه مارک بذارن اما این مارک متفاوت بود و برای یه امگا غیرممکن بود که بتونه یه مارک دائمی روی گردن آلفاش بذاره.

"آخ! یا مسیح نایل! این هنوز تازه‌ست!" نایل با دهن باز دستش رو عقب کشید، نگاه متعجبش هنوز روی مارک گردن هری قفل شده بود. "یه مارک؟ چطور تونستی این کار رو بکنی لو؟" لاتی پرسید و درست مثل نایل، نگاهش خیره‌ی گردن هری بود.

"من-" لویی شروع به صحبت کرد اما دوستانش حرفش رو قطع کردند. "باورم نمیشه..." لاتی زیر لب زمزمه کرد. "درد داشت؟" نایل با اخم پرسید. "برای اینکه یه امگا بتونه چنین مارکی درست کنه باید واقعا محکم گاز بگیره... گرچه تا حالا در موردش چیزی نشنیده بودم." لاتی گفت. همینطور که در حال بررسی جوانب مختلف بودند هر لحظه بیشتر و بیشتر به سمت هری خم می‌شدند تا دید بهتری به گردنش داشته باشند.

دل لویی بهم پیچید. اصلا بابت اینکه اینقدر به آلفاش نزدیک بودند، خوشحال نبود."خیلی خب... یکم بهش فضا بدید. باشه؟" لویی تلاش کرد تا با لحن بی‌تفاوتی بگه، اما لاتی و نایل تقریبا بینیشون رو توی گردن هری فرو کرده بودند و امگای لویی داشت برای بیرون اومدن تلاش می‌کرد و....

"گفتم برید عقب!" لویی با صدای بلندی غرید... شارلوت و نایل خشکشون زد و بالاخره بعد از چند ثانیه از هریِ متعجب فاصله گرفتند. به محض فاصله گرفتن اون دو، هری امگاش رو به خودش نزدیک‌تر کرد تا آرومش کنه. اضطرابش به محض نزدیک شدن به هری از بین رفت و احساس گناه جای اون رو گرفت.

بابت بلند کردن صداش اون هم برای چنین مسئله کوچیکی احساس حماقت می‌کرد اما خوشبختانه به نظر نمی‌اومد که نایل و شارلوت بابتش ناراحت شده باشن و بیشتر به نظر می‌اومد که بابت واکنشش حسابی سرگرم شدند. "بابتش متاسفم لو" نایل با خنده گفت، همونطور که نوشیدنی‌هاشون رو به سمت یه میز خالی حمل می‌کرد. "آره، متاسفیم" لاتی با نیشخندی حرف نایل رو تایید کرد.

"نه... من متاسفم... من فقط-" لویی زیر لب گفت و حرفش رو ادامه نداد. واقعا چرا این کار رو کرده بود؟ هیچوقت فکر نمی‌کرد حسود یا محافظه‌کار باشه. "مشکلی نیست لو. اون مارک تازه‌ست... این طبیعیه." نایل به محض اینکه نگرانی رو از صورت لویی خوند، برای اطمینان دادن به اون پسر و آروم کردنش گفت.

بالاخره جو سنگین بینشون از بین رفت و لویی تونست بیشتر از شبش لذت ببره. البته دست هری که روی زانوش بود و امواج آرامش بخشی که از طریق پیونشون به سمتش می‌فرستاد هم خیلی بهش کمک می‌کرد. در نهایت لویی آروم شد و تونست به امگاش استراحت بده. آرامشش در حدی بود که وقتی هری برای رقص به همراه لاتی رفت، چون ظاهرا داشتند آهنگ موردعلاقه اون دختر رو پخش می‌کردند، حساسیتی از خودش نشون نداد. با نایل غرق صحبت شد و هر دو به حرکات احمقانه هری و لاتی می‌خندیدند و لویی گاهی به آبجوی نایل نگاه گذرایی می‌انداخت.

"خب، یه چیزی شده که بهم نمیگی. اون چیه؟" نایل بعد از چند لحظه پرسید و باعث شد تا سودای بدون الکل لویی توی گلوش بپره. "چی؟"  "در مورد گفتن یه چیزی نگرانی" نایل با اعتماد به نفس گفت و اخم‌های لویی در هم رفت."وقتی این کار رو می‌کنی خیلی عجیب میشی."

"به خاطر حاملگیته؟"   "تو چطور-"

"بی‌خیال! هری تمام شب کوکتل بدون الکل برات سفارش می‌داد... به علاوه یه ذره هم آبجو نخوردی، در صورتی که دفعه قبل رسما خودت رو باهاش خفه کردی."   "اصلا هم این کار رو نکردم!"

"چرا کردی... یه عالمه خوردی"   "نخوردم!"

"موضوع اصلا این نیست. موضوع اینه که تو حامله‌ای و این کاملا واضحه و منم برای شما دو تا خوشحالم و اصلا نمی‌دونم چرا بابت گفتنش به من مضطرب بودی." 

"خب، ما احتمال میدیم که من حامله باشم اما هنوز مطمئن نیستیم. منتظریم تا زمان مناسب برای آزمایش برسه. پس فقط... فقط تو خبر داری."

"اوهوم. پیش خودم نگه‌ش می‌دارم، نگران نباش. خب این اتفاق خوبیه، نه؟" نایل با تردید پرسید. "آره" لویی لبخندی زد. "آره، خیلی خوبه"

"پس برای چی برای گفتنش نگران بودی؟" نایل اخمی کرد و جرعه‌ای از آبجوی مقابلش نوشید."می‌خوام در مورد قرارمون باهات حرف بزنم. جدیدا یه چیزی رو متوجه شدم و فکر نمی‌کنم بتونم سرپیچی از آلفاوویس رو بهت یاد بدم."

"جدی؟" ابروهای نایل با تعجب بالا پریدند. مشخصا انتظار نداشت که بحثشون به این سمت کشیده بشه. "من... آم... خب..." صدای پدرش ذهنش رو پر کرده بود. تو یه عجیب الخلقه‌ای، وجودت باعث میشه چندشم بشه. اما بعد، صدای هری به ذهنش غالب شد که بهش می‌گفت اون فوق العاده‌ست، که با ارزشه... و بعد به یاد برخورد آروم اولیویا افتاد. مطمئنا نایل فکر نمی‌کرد که اون یه عجیب الخلقه‌‌ست؟ مگه نه؟ نکنه لویی در موردش اشتباه کرده باشه؟

اخم نایل حالا از روی نگرانی بود اما صبورانه منتظر مونده بود تا لویی حرفش رو ادامه بده. "من یه آلفا و همینطور یه امگا به دنیا اومدم. فکر می‌کنم همین باعث شده که بتونم آلفاوویس رو نادیده بگیرم. مطمئن نیستم ولی... فقط فکر کردم که بهتره بدونی. نمی‌خوام برای چیزی که احتمالا ممکن نمیشه تلاش کنی."

"پس این چیزی بود که راجع بهش نگران بودی. لو، برام مهم نیست که تو با چه جنسیت یا جنسیت‌هایی به دنیا اومدی. این چیزی رو در مورد کسی که به عنوان دوست خوبم می‌شناسمش، تغییر نمیده."

"ممنونم نی."   "حرفش هم نزن! و خب در مورد آموزشمون... من هنوز هم می‌خوام امتحانش کنم."   "واقعا؟"

"آره، احساس می‌کنم نسبت به دفعه‌ی پیش خیلی پیشرفت داشتم و می‌خوام ببینم تا کجا می‌تونم جلو برم... به هر حال ممنونم که بهم گفتی، اینطوری اگر تمریناتمون جواب نده فکر نمی‌کنم که مشکل از منه‌."

"خب... این دلیلی بود که بخاطرش مضطرب بودی؟"  "آره..."  "اوه لو."
____

"مطمئنی می‌خوای انجامش بدی؟" نگرانی هری به قدری زیاد بود که روی لویی هم تاثیر گذاشته بود و داشت اعتماد به نفسش رو کم می‌کرد. لویی یه نفس عمیق کشید و تلاش کرد تا اطمینان خاطری که داشت رو وارد پیوندشون کنه.

یه هفته از وقتی هری رو مارک کرده بود می‌گذشت و حالا درک و همینطور کنترلش روی پیوند روحیشون، داشت روز به روز بهتر می‌شد. حالا دیگه وقتی بحث آروم کردن جفتش از طریق پیوندشون وسط بود، درست به اندازه هری کارش خوب بود.

"آره. باید انجامش بدم‌." لویی با توجه به نگرانی هری، جوابش رو به آرومی داد. 

"از این کار خوشم نمیاد." هری گفت و آهی کشید، می‌دونست که در هر صورت نظر لویی عوض نمیشه.

"مراقب باش لو. هر موقع که بهم احتیاج داشتی من درست همینجام." هری در نهایت گفت و خم شد تا با بوسه‌ای ساده، حمایت و پشتیبانیش رو به امگاش نشون بده. "دوستت دارم." لویی وقتی که از هم فاصله گرفتند، گفت."منم دوستت دارم." هری گفت و از جلوی راه جفتش کنار رفت تا لویی وارد اتاق بشه. 

اون‌ها تروی رو به یه زندان امنیتی نزدیک مرز جنوبی منتقل کرده بودند و تقریبا سه ساعتی طول کشیده بود تا گرگینه‌ها بتونن از مقر اصلی به اونجا برسن. لویی واقعا بابت دویدن تا اون مکان ممنون بود؛ چون به اندازه‌ای زمان داشت که بخواد به اینکه چی قراره به پدرش بگه، فکر کنه.

وقتی داشت می‌دوید به دو نتیجه رسید. یک، اونقدری که فکر می‌کرد چیزی برای گفتن نداشت اما احساس می‌کرد حرف‌هایی که قراره بزنه، مهم‌ترین حرف‌های توی زندگیش هستند. دو، هیچ اهمیتی نمی داد که پدرش قراره چه جوابی بهش بده. اهمیتی نمی‌داد که دیدگاه اون مرد رو بشنوه یا داستان رو از دید اون ببینه. تنها چیزی که می‌خواست یه شانس برای بیرون ریختن هر چیزی بود که روی سینه‌ش سنگینی می‌کرد و اینکه تروی قراره چطور بهشون جواب بده برای لویی اصلا مهم نبود.

با نتیجه‌ای که گرفت انگار باری از روی شونه‌ش برداشته شد و درحالی که کنار گرگ سفید هری می‌دوید، اضطراب از دلش پر کشید و حس پذیرش و سبکی وجودش رو پر کرد. بعد از این دیگه آزاد بود... بعد از این دیگه قرار نبود اون ابر تیره‌ای که روی خوشحالیش سایه انداخته بود رو احساس کنه. 

بنابر درخواست هری، توی اتاق کسی به غیر از تروی و دو تا نگهبان قوی هیکل که کنارش ایستاد بودند، نبود. لویی سعی کرد باهاش سر اینکه هیچ نگهبانی اونجا نباشه مذاکره کنه اما هری روی چهار تا نگهبان اصرار داشت... بالاخره اون‌ها روی دو نفر به نتیجه رسیدند. نگاهی به پدرش، که روی صندلی آهنی سفتی نشسته بود و هر دو مچش مقابلش به میز بسته شده بودند، انداخت و از اینکه مثل سابق ترسناک به نظر نمی‌رسید، متعجب شده بود. آخرين باری که اون آلفا رو دیده بود، نزدیک بود که کشته بشه... با این حال، همونطور که به میز نزدیک‌تر می‌شد هیچ ترسی توی وجودش نبود. صندلی دومی که توی اتاق بود رو نادیده گرفت، نمی‌خواست بیشتر از چیزی که لازمه اونجا بمونه.

"خیلی کوچیک‌تر از چیزی که یادمه به نظر میای." لویی گفت و در جواب یه چشم غره تحویل گرفت. چشم غره‌ای که وقتی جوونتر بود باعث می‌شد سر خم کنه، باعث می‌شد که انتظار یه سیلی یا یه کتک حسابی رو بکشه. اینکه دیگه اون ترس رو توی وجودش نداشت، لبخندی روی لبش نشوند. 

"تو رو توی ذهنم بزرگ‌تر از چیزی که یه آلفای عادی به نظر میاد تصور می‌کردم، اما در واقع... هیچ وقت متوجه‌ی کوچیک بودنت نشدم." لویی حرفش رو دوباره تکرار کرد و خشمی که توی نگاه تروی بود، شدت گرفت. 

"ببین عجیب الخلقه، اگر اینجا اومدی تا من رو عصبانی کنی داری وقتت رو تلف می‌کنی. اگر آلفات به قدری بزدله که نمی‌تونه کارم رو تموم کنه و من رو بکشه، مشکل خودشه؛ اما حداقل مجبورم نکن داستان‌ها و توهماتت رو گوش بدم چون اصلا برام جالب نیستن. تو یه عجی-"

"خفه شو!" آلفاوویس لویی، همون قدر که پدرش رو شوکه کرد، باعث تعجب خودش هم شد‌ اما پسر امگا اهمیتی نداد، همین که دهن تروی بسته شده بود براش کافی بود. 

"الان هر چیزی که لازمه بگم رو میگم و تو برای یه بار توی زندگی رقت انگیزت هم که شده، دهنت رو می‌بندی و گوش میدی." مکثی که کرد باعث شد سکوت سنگینی اتاق رو فرا بگیره. تروی فکش رو به هم می‌فشرد اما لویی اهمیتی نداد، همین که برای اولین بار توجه تروی رو داشت براش کافی بود. 

"می‌دونی معنی رقت انگیز چیه؟" لویی بعد از اینکه به خودش مسلط شد، پرسید. تروی اخمی کرد اما سکوتش رو حفظ کرد."یعنی به شدت بدبخت و ناکافی." لویی جواب سوال خودش رو داد و دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش بهم گره زد. 

"این بهترین کلمه برای توصیف تو به عنوان یه آلفا و از همه مهم‌تر به عنوان یه پدره. تو یه آدم رقت انگیزی. از قدرتت سواستفاده کردی چون از بچه می‌ترسیدی! وقتی که فقط یه بچه بودم جنسیتم رو دستکاری و بهم تحمیلش کردی، مادر بیولوژیکیم رو مجبور کردی که وجود پسرش رو نادیده بگیره، تو متجاوزم رو بخشیدی و تشویقش کردی. من رو طرد کردی و امیدوار بودی تا بمیرم و وقتی که این کارت جواب نداد، سعی کردی خودت من رو بکشی. تو لیاقت مرگ رو نداری، بیش از حد برای تو مهربانانه‌ست."

"تو..."

"گفتم خفه شو!" لویی دستش رو روی میز کوبید، آلفاوویسش این بار قدرت بیشتری داشت و باعث شد لرزشی رو توی قفسه سینه‌ش احساس کنه. کارش به اندازه‌ای کارساز بود که بتونه بدون مزاحمت، حرفش رو ادامه بده. 

"تو سعی داشتی با عجیب الخلقه صدا زدنم اذیتم کنی و راستش قبلا این کلمه ناراحتم می‌کرد، اون موقع‌ها به این لقب باور داشتم؛ ولی می‌دونی چیه؟ با اینجا بودن... توی یه گله‌ی محترم و نجیب، بین گرگینه‌های نجیب، فهمیدم تو برای گرگینه‌ها یه ننگ محسوب میشی. تو یه بزدلی که از بدبختی و رنج دیگران تغذیه می‌کنه. این درست نیست. کار درست اینه که خوشحالی بقیه رو بخوای نه رنجشون رو... تو یه موجود نادرست، رقت‌انگیز، کوچیک و یه گرگینه‌ی ضعیفی و من فقط متاسفم و حسرت این رو می‌خورم که حتی ذره‌ای از زمان ارزشمندم رو صرف نگرانی برای این کردم که تو چه فکری راجع به من می‌کنی. حالا حرف‌هام رو خوب به خاطر بسپار؛ به محض اینکه اون در پشت سر من بسته بشه، دیگه حتی لحظه‌ای رو برای فکر کردن به تو هدر نمیدم."
____

دویدن برای برگشت به سمت مقر فرماندهی نشاط‌آور بود. لویی حس می‌کرد از همیشه آزادتر و مالکیت هر قدم خودش رو داره. جوری که انگار می‌تونه هر کاری انجام بده، انگار می‌دونه افرادی رو داره که به‌ خاطر کسی که هست، دوستش دارن. مجبور نیست خودش رو توی چهارچوبی که مناسبش نیست، جا بده. طوری که انگار حالا می‌تونه آلفاش رو توی یه مسابقه به چالش بکشه، بدون اینکه کسی وجود داشته باشه که رفتارهای امگاگونه رو بهش گوشزد کنه. با هر قدم، باری از روی شونه‌هاش برداشته می‌شد و اون رو پر انرژی‌تر و عجول‌تر از قبل می‌کرد؛ عجول برای کشف مسیر جدیدی که این آزادی نوظهور مقابلش قرار داده بود.
____

"داری میری؟" لویی پرسید و به چهارچوب در تکیه داد. حین گذر از راهرو، با جوانایی مواجه شده بود که در حال تا کردن لباس‌هاش و گذاشتنشون توی کوله‌پشتی فرسوده‌ای بود. وقتی قاطعیت و آرامش جوانا رو دید، دلش با ناراحتی بهم پیچید. 

"آره. فکر می‌کنم کاری که باید رو، انجام دادم." جوانا بدون اینکه توی چشم‌های لویی نگاه کنه به جمع کردن وسایلش ادامه داد. 

"خوشحالم که می‌بینم بچه‌هام شاد و در امانن. این تنها چیزی بود که وقتی به اینجا اومدم، آرزو می‌کردم." 

لویی وارد اتاق شد و پیراهنی که توی دست جوانا بود رو گرفت. "می‌خوام که بمونی." لویی گفت. خودش هم با گفتن چنین چیزی غافلگیر شده بود ولی حالا که بهش فکر می‌کرد، می‌خواست که مادر واقعیش رو بشناسه و آخرین چیزی که برای اون زن می‌خواست، برگشتنش به گله‌ی تاملینسون بود. مطمئنا حالا که دیگه تروی اونجا نبود، عموش ریاست گله رو به عهده می‌گرفت و شرایط، اگر بدتر نمی‌شد، قطعا قرار بود به وحشتناکی گذشته باشه. 

"واقعا؟" جوانا با امیدواری پرسید و لویی با لبخند اطمینان‌بخشی سرش رو تکون داد. 

"می‌تونم راجع‌ بهش با هری حرف بزنم. واقعا دوست دارم که بیشتر بشناسمت. البته اگر تو هم این رو بخوای؟" جوانا لبخندی زد و آشکارا جلوی اشک‌هاش رو گرفت. ولی بعد، لبخندش محو شد و آهی کشید. "لاتی..." 

"باهاش حرف می‌زنم. الان عصبانیه ولی مطمئنم اگر بهش زمان بدی با شرایط کنار میاد و باهات گرم می‌گیره." لویی با دیدن تردید توی چشم‌های جوانا، اون رو در آغوش گرفت. بدن جوانا اول منقبض بود ولی سریعا توی بغل لویی فرو رفت و پسرش رو به خودش فشرد.

"من هیچوقت اون روزی که داشتم گل می‌چیدم و وان سر رسید و تو کمکم کردی رو فراموش نمی‌کنم." لویی توی شونه‌ی مادرش زمزمه کرد و جوانا پسرش رو محکم‌تر در آغوش کشید."باشه. می‌مونم."
___

هری با حس لرزشی رو سینه‌ش و عطر مست‌کننده‌ای از خواب بیدار شد. با رضایت هومی کشید، به آرومی چشم‌هاش رو باز کرد و امگاش رو دید که بدنش رو روی هری انداخته بود و خرخر می‌کرد. هری لبخند تنبلی زد و گذاشت لویی هر چقدر که دلش می‌خواد، روی بدنش استراحت کنه. نگاه مختصری به ساعت انداخت و فهمید هنوز برای بلند شدن زوده. چشم‌هاش دوباره روی لویی برگشت، تا اینکه موتور مغزش روشن شد و دوباره به ساعت نگاه کرد.

بیست و یک مارچ.

همیشه از اون روز وحشت داشت. از بعد از مرگ والدین هری، دوستانش و انجمن این تاریخ رو به‌ عنوان روز تعطیل هری پذیرفته بودند. تمام روز رو کنار قبر پدر و مادرش می‌گذروند و با هیچکس حرف نمی‌زد. از جوری که اون روز می‌تونست اون رو تبدیل به نقطه‌ی مقابل شخصیت واقعیش بکنه، متنفر بود؛ یه آدم ضد اجتماع و افسرده... یه آلفا که نزدیکی بهش امکان‌پذیر نبود.

ولی امسال...

حتی نفهمیده بود اون تاریخ، امروزه. بیدارشدن با خرخر امگاش که بین بازوهاش بود، به سختی می‌تونست حس غم و اندوه داشته باشه. با جست‌وجو توی پیوندشون، هری گذاشت رضایت و خوشحالی لویی، بدنش رو فرا بگیره. امسال متفاوت بود.

وقتی که لویی به آرومی بیدار شد، خرخرش هم متوقف شد و هری تونست از سرخ شدن گونه‌های لویی، نهایت لذت رو ببره. هیچوقت نمی‌تونست از خجالتِ شیرین لویی در برابر رفتارهای امگاگونه‌اش سیر و خسته بشه.

"امروز بیست و یک مارچه." لویی آهی کشید و صورتش رو توی گردن هری فرو برد. هری در تأیید حرفش، سرش رو تکون داد، می‌دونست که لویی هم خاطرات خوبی از اون روز نداره. 

"بیا فقط کل روز توی تخت همدیگه رو بغل کنیم." لویی گفت و خودش رو بیشتر به بدن گرم آلفاش چسبوند. 

"نقشه‌ی خوبیه." هری لبخند زد و اجازه داد رایحه‌ی لویی اون رو به خواب برگردونه.

متأسفانه، بعد از حدود یک ساعت بغل‌ تنبلانه و چرت زدن‌های کوتاه، به خاطر کارکرد طبیعی بدنش، از خواب بیدار شد. هری با بی‌میلی بلند شد و خودش رو از بین بازوهای امگای پرستیدنی و غرغروش بیرون کشید تا به دستشویی بره. بعد از شستن دست و صورتش، کنار چارچوب در ایستاد تا امگاش، که توی نستی که خودش ساخته بود جمع شده بود، رو تماشا کنه و با دیدنش قند توی دلش آب بشه. 

اتاقی که حالا بعد از جایگزینی تخت داغون و شکسته و مرتب کردن میز، خیلی بهتر شده بود رو از نظر گذروند. و همون موقع بود که چیزی روی میز، توجه‌ش رو جلب کرد. وقتی که بهش نزدیک‌تر شد، با تشخیصش احساس کرد ممکنه هر لحظه قلبش از سینه‌ش بیرون بزنه. 

اونجا، روی سطح چوبیِ میز، نقشه‌ی لویی قرار داشت. هنوز ایکس‌های قرمز و سبز، همونطور که هری از اولین دیدارش با لویی به یاد داشت، سر جاشون بودند. در هر صورت، درست کنار قلمروی استایلز و کلمه‌ی مضحک، یه دایره، با کلمه‌ای داخلش، کشیده شده بود. یه کلمه که نفس هری رو بند آورد و اشک رو توی چشم‌هاش نشوند: خونه.

***

فقط اون قسمتی که لویی با آلفاوویسش کرک و پر تروی رو ریزوند😂

مرسی که میخونید.
دوستتون داریم💚

~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top