•45•
این قسمت:
بهترین مقاله علمی
.
.
.
"واو... حسابی همدیگه رو داغون کردین، نه؟" اولیویا با نیشخندی گفت. اون زن به چهارچوب در تکیه زده بود و با نگاهش، اتاقشون رو زیر و رو میکرد. "تخت رو هم همینطور!" اولیویا همونطور که نگاهش روی تخت نابود شده بود، زیر لب زمزمه کرد.
لویی باید اعتراف میکرد، اتاق واقعا داغون شده بود. تمام اتفاقاتی که توی سه روز گذشته افتاده بود از باقی مونده غذاها، سطل زبالهی پر شده، لباسهایی که اطراف اتاق پخش شده بود، موهای بهم ریخته هری، کبودیهایی که روی گردنشون بود و همینطور بویی که توی اتاق پیچیده بود، مشخص بود. گونههای لویی از روی خجالت گل انداخت. گرچه به نظر نمیرسید که اولیویا چندشش شده باشه، ظاهرا حسابی سرگرم شده بود.
"میتونم بیام جلوتر؟" اون زن از لویی پرسید تا ببینه امگا مشکلی با نزدیک شدنش به نستش داره یا نه. لویی آهی کشید و سرش رو تکون داد و نگاهی به نستش انداخت. با اینکه توی چند روز گذشته تلاش کرده بود تا مرتب نگهش داره اما حسابی بهم ریخته شده بود. البته با وجود جفتش که توی رات بود و هیت خودش، مرتب نگه داشتن نستش خیلی هم توی اولیوتش نبود.
"آره، باید دوباره بسازمش. هر تیکهش یه گوشهی اتاق پخش شده." لویی آهی کشید. "مخصوصا که هری اصرار داره همه چیز رو بشوریم." هری با تعجب به لویی، که بهش چشم غره میرفت، خیره شد. "لویی، همشون کثیف شدن!"
"اما بوی خوبی میدن!" لویی به آرومی غرغر کرد. "تو دیوونهای" هری سرش رو با شیفتگی تکون داد و بوسهای روی شقیقه لویی نشوند و از بیقراری درونش کم کرد. اولیویا اون دو رو نادیده گرفت و کنار لویی زانو زد و تا بازوی زخمیش رو بررسی کنه. "آویز دستت رو کنار گذاشتی!" اولیویا با جدیت گفت و لویی با حس گناه، لبش رو گاز گرفت."خب توی دست و پا بود." اولیویا به هری که درست مثل جفتش خجالت زده به نظر میرسید، چپ چپ نگاه کرد.
"درد داره؟" با لحن مهربونی از لویی پرسید. "نه، به هیچ وجه" لویی با صداقت گفت. اولیویا با تردید بهش خیره شد. "خب، اگر یه چیزی رو در مورد تو یاد گرفته باشم اینه که وقتی درد داری اصلا نشونش نمیدی... پس بذار یه نگاهی به زخمت بندازم، هوم؟"
لویی چشمهاش رو چرخوند اما به هر حال سرش رو تکون داد و اولیویا با احتیاط، مشغول باز کردن بانداژ دستش شد. "این... غیرقابل باوره!" به محض اینکه پارچه رو از روی زخمش برداشت با ناباوری گفت. لویی با نگرانی نگاهی به زخمش انداخت.
"هیچ اثری نیست." هری با تعجب زمزمه کرد. اولیویا با گیجی اخمی کرد. "وقتی که فشارش میدم درد میگیره؟ راستش رو بگو!"
"به هیچ وجه" اولیویا چشمهاش رو ریز کرد و لویی نفسش رو بیرون داد. "دارم راستش رو میگم!" به نظر میاومد اولیویا این دفعه حرفش رو قبول کرده، چون دوباره نگاهش رو روی جایی که قبلا زخم بزرگش قرار داشت، برگردوند.
"به نظر میاد که... تو کاملا خوب شدی. این واقعا جالبه!" اولیویا زیر لب زمزمه کرد. از جا بلند شد و به سمت میز گوشهی اتاق رفت تا کاغذ و خودکاری برداره و لویی با یادآوری جوری که هری روی اون میز خمش کرده بود و نیمی از وسایل رو حین کارشون روی زمین انداخته بودند، گونههاش سرخ شد. حداقل میز رو مثل تختشون نشکسته بودند!
اولیویا حرفی در مورد اون آشفتگی نزد و کنار هری و لویی، که روی ملافهها نشسته بودند، برگشت.
"خب، بهم بگید که دقیقا چه اتفاقی افتاد."
"آم..." خجالتی که لویی قبلا احساس کرده بود با حس الانش قابل مقایسه نبود. صورتش داغ شده بود و مطمئن بود که گردنش هم از خجالت سرخ شده.
"خب..." هری گفت و دستش رو پشت گردنش کشید و درست به اندازه لویی معذب به نظر میرسید."اوه! نه. اون چیزها رو نمیخوام بدونم! یا مسیح. نه! رات یا هیتتون شروع شده بود؟ چی باعث شد شروع بشه؟ نمیخوام بدونم بعدش چه اتفاقی افتاد، چون فقط با نگاه کردن به اتاقتون میتونم متوجهش بشم!" هری سرفه معذبی کرد و لویی صورت قرمزش رو بین دستهاش پنهون کرد و اولیویا به چهرهی خجالت زدهشون خندید.
بالاخره، هری شروع به جواب دادن کرد."رات من اول شروع شد... باید یه ماه دیگه شروع میشد."اولیویا مشغول یادداشت کردن شد و سرش رو تکون داد تا هری ادامه بده. "فکر کنم حاملگی لویی باعث شد تا زودتر شروع بشه."
لویی اخمی کرد. "هری، ما که هنوز مطمئن نیستیم-" با صدای غرش هری، حرف لویی قطع شد. "میدونم که حاملهای لو. هیچ شکی توش نیست! رایحهت... مست کنندهست." شهوت توی چشمهای هری وارد پیوندشون شد و لویی به خاطر احساسش، نفس عمیقی کشید و سعی کرد اون عطش ناگهانی رو نادیده بگیره. و حالا نوبت اولیویا بود تا سرفهی معذبی بکنه و حضورش رو یادآوری کنه.
"ببخشید." هری زیر لب گفت."پس رایحهی لویی زمان راتت رو جلو انداخت؟" اولیویا پرسید."آره و فکر کنم شروع رات من، زمان هیت اون رو جلو انداخت." اولیویا دوباره چیزی نوشت و سرش رو تکون داد."جالبه. موعد هیتت کی بود، لویی؟"
"قرار بود دو ماه دیگه باشه." اولیویا هومی کرد و دوباره مشغول نوشتن شد."خب، پس..." دست از نوشتن کشید و سرش رو بالا آورد."حدس میزنم اینکه هیتت اینقدر زود شروع شده کاملا عادی باشه. رات نیمهی گمشدهات اینقدر قوی بوده که روی تو هم تاثیر گذاشته... اما هنوز مطمئن نیستم که چی باعث شده زخمت به این سرعت درمان بشه، هر چند..." حرفش رو ادامه نداد و مشغول مرور چیزهایی که نوشته بود، شد.
"یه اتفاق دیگه هم افتاده که فکر کنم بهتره بدونی."
اولیویا سرش رو بالا گرفت و منتظر هری موند تا توضیح بده. به جای توضیح دادن، آلفا گردنش رو خم کرد و جای مارک صورتی رنگ و تازهاش رو نشون اون زن داد. امگای لویی با دیدن اون صحنه با حس افتخار به خودش لرزید و چشمهای اولیویا گرد شد.
"اون یه..." اولیویا قصد داشت تا لمسش کنه اما با صدای غرش هشدارآمیز لویی، دستش رو کنار کشید."آره... جای مارکه. دقیقا حس همون رو داره." هری جملهی زن رو براش کامل کرد."جالبه، واقعا خارق العادهست!" اولیویا زیر لب زمزمه کرد.
لویی و هری نگاهی رد و بدل کردند و منتظر موندند تا اولیویا توضیحی بده اما اون زن چیزهای نامفهومی رو زیر لب زمزمه کرد و غرق نوشتن شد تا اینکه بالاخره لویی صبرش تموم شد."چی داری مینویسی؟" لویی پرسید و اولیویا سرش رو بالا آورد، انگار یادش رفته بود افراد دیگهای هم توی اتاق حضور دارند."اوه، درسته! فقط دارم تحلیلهام رو مینویسم. زمان و سرعت درمانت، اتفاقهایی که منجر بهش شدن و... فرضیههام."
"حالا فرضیههات چی هستن؟" هری پرسید."فکر میکنم که لویی قطعا حاملهست... و اون بخش آلفای لویی بوده که تونسته تو رو مارک کنه و فکر کنم هماهنگی زمان هیت و راتتون و همینطور جفت شدن روح و جسمتون چیزی هست که لویی رو درمان کرده... و فکر کنم بهترین مقالهی علمیای که دنیا تا حالا به خودش دیده رو، در مورد نیمههای گمشده قراره بنویسم."
وقتی که اولیویا از اتاق با عجله بیرون رفت، چون به گفته خودش کلی کار برای انجام دادن داشت، لویی به سمت نیمهی گمشدهش برگشت و با شیفتگی مارک روی گردنش رو از نظر گذروند و نیشخندی زد. هری با لبخندی بزرگ جوابش رو داد و چال گونههاش رو به نمایش گذاشت.
حس گیجیِ هردوشون توی پیوندشون جاری شد. لویی باردار بود و اولیویا تقریبا تاییدش کرده بود، گرچه هری از همون اول در موردش مطمئن بود. لویی باورش نمیشد که اونها قرار بود به زودی تولههای خودشون رو داشته باشند و با عشق، بزرگشون کنند. حتی فکر کردن بهش هم فوق العاده بود. تصور تاج گل و موهای فرفری تولههاشون ذهن لویی رو پر کرد.
لویی روی پاهای نیمهی گمشدهش نشست و با دستهاش صورتش رو قاب کرد و از روی عمد، انگشتش رو روی مارک تازه شکل گرفته شدهش کشید. هری زیر لمسش لرزید و نفسش بند اومد و حس خواستن توی پیوند بینشون جریان گرفت. بوسهشون عمیق و شیرین بود، به آرومی همدیگه رو میبوسیدند، انگار که تا ابد برای این کار فرصت داشتند. هری خیلی زودتر از خوشایند لویی، خودش رو عقب کشید.
"لو، عشق... فکر کنم بهتر باشه بریم و بعد از چند روز بالاخره یه وعده غذای واقعی بخوریم." لویی به آرومی خندید."غذا میتونه یکم دیگه صبر کنه." "تو گرسنهای لو، میتونم حسش کنم." لویی اخمی کرد و وقتی که دقت کرد و توجهاش رو روی خودش گذاشت، متوجه معدهی خالیش که حسابی داشت سر و صدا میکرد، شد. آهی کشید و سه بار دیگه به لبهای هری نوک زد و در نهایت با اکراه از جا بلند شد. در حالی که به دنبال هری به سمت آشپزخونه میرفت به این فکر کرد که اونها قطعا تمام زمانهای دنیا رو برای با هم بودن دارند.
___
لویی خوشحال بود. تا حالا هیچ وقت اینقدر احساس خوشحالی نکرده بود. پس چرا توی دلش احساس نگرانی میکرد؟ یعنی به خاطر حاملگیش بود؟ قطعا نه. نمیتونست به خاطر این باشه. وقتی به اینکه با هری توله داشته باشه فکر میکرد، خوشحالی و هیجان بینهایتی رو احساس میکرد، مخصوصا که از سمت هری هم همین حس رو دریافت میکرد... پس نه، دلیلش این نبود.
اما یه چیزی داشت از درون اون رو میخورد. مهم نبود که چقدر پسش میزد و سعی میکرد بهش بیتوجهی کنه. وقتی که توی آشپزخونه نشسته بود و هری رو موقع آشپزی از پشت دید میزد، حسش میکرد. وقتی هری یه بشقاب بزرگ ماکارونی جلوش گذاشت، حسش میکرد. وقتی بهش لبخند میزد، حسش میکرد. وقتی آلفا از زیر میز با محبت زانوش رو نوازش کرد، حسش میکرد. سایهی یه تهدید رو، بر سر این خوشی نوظهور، حس میکرد.
و وقتی که به افکارش اجازهی پردازش داد، فهمید که اون تهدید چیه. بعد از اون دیگه نمیتونست به چیز دیگهای فکر کنه. این فکر داشت آزارش میداد، مثل یه خوره به جونش افتاده بود و رهاش نمیکرد، آرامشی که طی سه روز گذشته احساسش کرده بود رو به تمسخر میگرفت و به آسیب پذیر بودنش میخندید.
هری میدونست که یه چیزی درست نیست و این توی تک تک حرکات محبتآمیزش نسبت به لویی، مشهود بود. توی امواجی که برای آروم کردنِ امگای آشفتهاش توی پیوندشون میفرستاد؛ اما به هر حال برای گفتنش بهش فشاری نیاورد. مطمئن بود که وقتی لویی آمادگیش رو پیدا کنه راجع بهش حرف میزنه... البته که آلفا انتظار نداشت اون لحظه به این زودی فرا برسه.
"میخوام پدرم رو ببینم." لویی وسط شام و به طور ناگهانی گفت. هری خشکش زد و دستش به همراه چنگالش توی هوا موند.
"لو..." هری شروع به صحبت کرد ولی لویی حرفش رو قطع کرد."میدونم که با این تصمیم موافق نیستی؛ ولی لازمه که انجامش بدم هری. لازمه که..." لویی ادامه داد.
"به این جریان خاتمه بدی؟" هری جملهش رو کامل کرد و لویی سرش رو تکون داد.
"مطمئن نیستم ایدهی خوبی باشه. آخرین رو به روییت باهاش زیاد خوب پیش نرفت." لویی از اینکه این همه باعث نگرانیِ نیمهی گمشدهش بشه، متنفر بود؛ ولی میدونست تا وقتی که کاری برای از بین بردن این نگرانی انجام نده، نمیتونه یه نفس راحت بکشه.
"این دفعه فرق میکنه." لویی با اعتماد به نفس گفت. "از چه نظر فرق میکنه؟"
لویی به تولههایی که توی شکمش در حال رشد بودند فکر کرد، به مارک روی گردن هری، به درک جدیدش از دلسوزی و مهربونی، به معنای یک رهبر گلهی خوب.
"این دفعه به اندازهی قبل احساس کوچیکی نمیکنم. حس میکنم... ارزشمندم." اخم هری محو شد و جای خودش رو به یه لبخند مهربون داد. "خب تو ارزشمند هستی." لویی متقابلا لبخندی زد و اون دو، لحظهای رو در سکوتی خوشایند سپری کردند تا اینکه هری به نشونهی تسلیم شدن، آهی کشید.
"اگر این چیزیه که حس میکنی باید انجام بدی، من حمایتت میکنم."
"ممنون هز-"
"لویی!"
لویی با شنیدن فریاد بلندی که منشأش ورودی اتاق نهارخوری بود، توی خودش جمع شد. نایل چند ثانیه بعد وارد شد و زین و لیام، با نیشخندی ناشی از ذوق امگاشون، به دنبالش وارد اتاق شدند.
"ببین!" نایل دستش رو توی صورت لویی فرو کرد و لویی مجبور شد سرش رو عقب ببره تا بتونه چیزی که نایل قصد داشت نشونش بده رو ببینه، و اون... "یه حلقه؟"
لویی سرش رو با گیجی کج کرد. نایل چشمهاش رو چرخوند. "احمقهای من ازم خواستگاری کردن!"
لویی با دیدن شادی مسری نایل، لبخند بزرگ و غیرقابل کنترلی زد؛ ولی هنوز هم یکم راجع به این شرایط سردرگم بود.
"مگه شما میت نبودید؟" لویی با کنجکاوی پرسید.
"چرا ولی الان قراره ازدواج هم بکنیم." نایل جوری گفت که انگار این یه چیز واضح بود.
"این یه چیز انسانی نیست؟" لویی یکم از پیگیریش نسبت به این موضوع خجالت زده شد، با خودش فکر کرد که شاید واکنشش بیادبانه بوده باشه.
"این یه چیز اختیاریه. هر کی میخواد انجامش میده، هرکی هم نمیخواد که هیچی." نایل با یه قیافهی بیحس گفت.
"که اینطور." لویی سعی کرد حیرتش رو با لبخندی پنهان کنه، که بدون شک توی انجامش موفق نبود.
لیام با مهربونی پرسید. "این هم یه ایدهی سختگیرانهی دیگه توی گلهی تاملینسون بوده؟"
"آره." لویی، قبل ادامه دادن حرفش لب پایینش رو گزید. "ما نمیتونستیم از سنتهای انسانی پیروی کنیم."
خندهی لویی باعث غافلگیری همه شد. کنجکاو بود که اصلا تا کی قراره با دیدن تفاوتهای گلهی قبلیش با گلهی جدیدش متعجب بشه؟
"ولی مشخصا این هم مثل اکثر قوانین اون گله چرت و پرت بوده." لویی به سادگی گفت."من خیلی برات خوشحالم نایل! باید بریم جشن بگیریم!"
چشمهای نایل برق زد. "آرهههه! باید مثل دفعه قبل بریم به شهر! میتونیم لاتی رو هم ببریم! ولی قرار نیست هیچ آلفایی رو ببریم... فقط خودمون سهتا! "
"نایل... حداقل یه آلفا رو با خودتون ببرین، هوم؟ هری هم میتونه بیاد، مگه نه؟" زین پیشنهاد داد و ابروهاش از روی نگرانی به هم گره خوردند.
نایل آه نمایشیای کشید. "خیلی خب پس. هری هم میتونه بیاد." لیام و زین به وضوح نفس راحتی کشیدند.
"خدایا ممنون نی! الان احساس خاص بودن میکنم." هری باهاش شوخی کرد. "اوه ساکت باش ببینم... بچهی لوس." نایل با خنده گفت.
وقتی نایل شب خواستگاری رو شرح میداد، لویی به دوست امگاش با لبخند نگاه میکرد اما نمیتونست اون قسمت از ذهنش که مضطربانه راجع به ملاقات با پدرش فکر میکرد رو نادیده بگیره.
***
این هم از این...
مرسی که میخونید.
دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top