•44•
این قسمت:
نشانه
.
.
.
نایل، با خستگی خودش رو روی تخت پرت کرد. جلسهی انجمن بدون حضور هری جو متشنجی داشت و کارها رو هم جمع شده بود و نظمی نداشت؛ مخصوصا با مذاکرات سختی که با جیمز اسکات داشتند و مصیبتی که با تروی تاملینسون گریبان گیرشون شده بود. الان فقط خوشحال بود که پیش دوتا آلفای احمقش برگشته و میتونه تنبلانه فقط روی تخت ولو بشه. با اینحال، وقتی که وارد اتاق شد، فهمید که لیام و زین اونجا نیستند. معمولا هر سهشون این موقع برای رفتن به تخت و خوابیدن آماده میشدند.
نایل آهی کشید و دوباره از جا بلند شد. نمیتونست بدون اطلاع از وضعیت اون دو نفر به خواب بره.
خوشبختانه، مجبور نشد زیاد دنبالشون بگرده؛ چون به محض اینکه در رو باز کرد و خواست که از اتاق خارج بشه، با سینهی لیام برخورد کرد.
"نایل! تو اینجایی!" لیام در حالی که نایلِ در حال سقوط رو نگه داشته بود، گفت.
"هی نی." زین گفت و بوسهای روی لبهای نایل کاشت که بلافاصله عمیقتر شد. نایل در جواب بوسیدش و اجازه داد که زین کنترل رو به دست بگیره. دستهای زین راهشون رو به پشت نایل پیدا کردند، با ملایمت به نوازش کمر نایل مشغول شدند و صدای نالهی امگا رو بلند کردند.
نایل با اکراه عقب کشید و مشکوک به دو آلفایی که بهتر از خودش، میشناختشون نگاه کرد. اونها به وضوح مضطرب بودند. لبخند لیام زیادی بزرگ بود و بوسهی خوشامدگوییِ 'معمولی' زین، بیش از حد مشتاقانه.
"جریان چیه؟" نایل با بینفسیِ ناشی از بوسه، پرسید، با این حال یه سری حدسهایی میزد. الان چند وقتی بود که بهشون مشکوک شده بود؛ ولی این به این معنا نبود که قرار نیست یکم با اذیت کردنشون خوش بگذرونه.
"هیچی. فقط آم..." لیام ساکت شد، لبش رو گاز گرفت و ملتمسانه به زین نگاه کرد. نایل یکی از ابروهاش رو پرسشگرانه بالا انداخت.
"نظرت چیه بریم بیرون یکم قدم بزنیم؟ هوا خوبه."
نایل پوزخندی زد... 'هوا خوبه'؟ نایل به یاد نمیآورد توی تمام سالهایی که زین رو میشناخت اون حتی یه بار هم به وضعیت هوا اشاره کرده باشه یا نظری راجع بهش داده باشه.
"حتما، بریم قدم بزنیم. هوا امروز خـــــــــیلی خوبه." نایل در حالیکه از اتاق بیرون میرفت، چشمهاش رو چرخوند. از دست این دو نفر...
___
هلال ماه که اندکی در نور نارنجی رنگ غروب خورشید دیده میشد، منظرهای خیره کننده رو به وجود آورده بود. نایل به دو آلفاش اجازه داد تا به سمت باغ هدایتش کنند. وقتی دید که جلوی اون نیکمت قدیمی و فرسوده ایستادند، لبخند کوچیکی روی لبهاش نشست. تقریبا اون نقطه رو فراموش کرده بود. جایی که برای سالها مکان موردعلاقهی نایل بود، جایی که لیام و زین برای اولین بار نایل رو اونجا دیده بودند. مکانی پر از خاطرات دوست داشتنی از زمانی که موقع صحبت کردن با همدیگه رنگ گوجه میشدند، یه مکان پر از شور و حرارت. با نگاهی به دو آلفای مضطربش، با خودش فکر کرد که شاید واقعا چیزی عوض نشده.
نایل وسط نشست و لیام و زین دو طرفش نشستند. دست زین روی زانوش نشست و شروع به نوازشش کرد و لیام دستش رو دور شونهش انداخت و اون رو توی بغلش کشید.
رایحههای آرامبخششون، لمسهای آمیخته شده با نسیم گرم غروب و زیبایی باغ باعث شدند تا نایل به آرومی خرخر کنه و آلفاهاش با شنیدن اون صدا بلافاصله آرومتر شدند.
"خب..." لیام شروع کرد. دستش گونهی نایل رو نوازش میکرد و نایل با لبخند سرش رو بیشتر به دست آلفا چسبوند.
"ما فکر کردیم..." زین ادامه داد، اضطرابش در حال برگشت بود و نایل برای تشویقش به ادامه دادن حرفش، گونهاش رو بوسید."ما الان یه مدتی هست که با همیم."
"پنج سال." نایل با تکون دادن سرش و لبخند دوستداشتنیای که در اون لحظه مهمون صورتش بود، به این نکته اشاره کرد. نگران بود که آلفاهاش یه کار بزرگ در انظار عمومی انجام بدن؛ ولی باید بهشون اعتماد میکرد چون اونها حتی بیشتر از خودش اون رو میشناختند. این لحظهی خصوصی و صمیمی اون هم توی یه مکان خاص، بینقص بود و نایل داشت از تکتک ثانیههاش لذت میبرد.
"آره، پنج سال." زین با لبخندی که حالا به لبهای خودش هم راه پیدا کرده بود، گفت.
"و دو سال هم هست که میت* همدیگهایم." لیام اضافه کرد و انگشتش رو روی مارک نایل کشید که باعث شد نایل زیر لمسش بلرزه. "آره، میدونید که حواسم بیشتر از شما به مدتش هست." نایل به شوخی گفت، نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا سر به سر اون دو آلفای دست و پا چلفتی نذاره.
"فکر کنم خیلی خوب داریم پیش میریم، مگه نه؟"
"عالیه. عاشقتونم."
"و ما هم عاشقتیم."
"خب، خوشحالم که بعد پنج سال این موضوع رو روشن کردیم." هر سهشون شروع به خندیدن کردند تا اینکه لیام و زین با هم از روی نیمکت بلند شدند و جلوی امگاشون زانو زدند. نایل میدونست که این اتفاق قراره بیفته... البته که میدونست؛ ولی با همهی اینها، دیدن زین و لیام توی اون موقعیت، پروانهها رو توی شکمش به پرواز در میآورد.
"نایل، عشق..." زین گفت و یه جعبهی کوچیک مخملی رو از جیبش بیرون آورد.
"ما میخواستیم ازت بپرسیم که..." لیام گفت و دست نایل رو توی دستش گرفت.
"با ما ازدواج میکنی؟" هر دو همزمان پرسیدند، زین جعبه رو باز کرد و گذاشت تا درخشش حلقهی ظریف و سادهی الماس نمایان بشه. نایل، با خودخواهی ثانیهای مکث کرد تا اون لحظه رو با تمام وجود احساس کنه، خورشید در حال غروب، باغ و عشقی که توی چشمهای معشوقهاش موج میزد.
"البته که باهاتون ازدواج میکنم." نایل بلافاصله با بوسههایی که روی لبها و صورت و گردنش مینشست، مورد حمله قرار گرفت. صدای خندههاشون باهم مخلوط شده بود.
وقتی که به اندازهی کافی آروم شدند، حلقه رو توی انگشت نایل انداختند و امگا با لبخند شروع به تحسین زیباییش کرد.
"خیلی کشش دادین." نایل گفت؛ جر و بحثهای پنهانیشون و ترس از کنار گذاشته شدن رو به خوبی به یاد میآورد، که البته فقط تا زمانی ادامه داشت که فهمید قضیه چیه.
"تو میدونستی، مگه نه؟" لیام با اخم ریزی گفت.
"لیام، شما دوتا زیرکترین آلفاها نیستین. میدونی دیگه؟" نایل به نرمی به قیافهی متعجب آلفاهاش خندید.
"من هنوز هم فکر میکنم تو ذهنخوانی." زین زمزمه کرد و گونهی نایل رو بوسید.
____
اولین چیزی که نایل میخواست بعد از انجام مراسم خواستگاری... اون هم دوبار! انجامش بده این بود که دوستانش رو در جریان بذاره. شگفتانگیز بود که توی این لحظه تصویر لویی چقدر سریع توی لیست بهترین دوستانش توی ذهنش نقش بست. تا حالا هیچوقت چنین رابطهی قویای رو با امگاهای دیگه حس نکرده بود، معمولا وقت گذروندن با بتاها و آلفاها رو ترجیح میداد. ولی به هر حال لویی زیاد هم مثل یه امگا رفتار نمیکرد، البته فقط تا وقتی که مسئله چیزی باشه که یه جوری به هری ربط پیدا کنه! پس بعد از گرفتن یه دوش مفصل و تلاش بیهوده برای مرتب کردن موهای شلختهاش، به سمت اتاق هری و لویی راهی شد.
در زد و برای جواب صبر نکرد و دستش رو روی دستگیره گذاشت. یه غرش حیوانی و صدای ناله باعث شدن تا دستش رو از روی دستگیره برداره و مات و مبهوت از در اتاق فاصله بگیره. به نظر میرسید نایل تنها کسی نبود که صبح خوبی رو شروع کرده بود. لبخند بزرگی زد. با لیام شرط بسته بود چون اون پسر معتقد بود هری قوانینی که اولیویا برای استراحت مطلق گذاشته رو نمیشکنه. به نظر میاومد که نایل برنده شده بود. خندید و با فکر دست انداختنشون بعد از صبحانه، به عقب برگشت.
ولی بعد از صبحانه هم خبری ازشون نشد و با توجه به صداهایی که میاومد، اونها هنوز کارشون تموم نشده بود. ابروهای نایل با تعجب بالا پریدند. واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود. خب... خوش به حالشون!
اما وقتی که جلسهی انجمن برگزار شد و هری توش شرکت نکرد، رسما از کلهی گرگوری دود بلند میشد و الن هم زیاد راضی به نظر نمیرسید. مسائل مهمی بودند که باید بهشون رسیدگی میکردند و همچنان داشتند روی عواقب درگیری با جیمز اسکات کار میکردند.
نایل تصمیم گرفت به آلفا یه سری بزنه. صدای نالههای بلند و غرشی که از داخل اتاق میاومد، باعث شد اخمی روی صورتش بنشینه. یا واقعا خیلی استقامت بالایی داشتند یا...
ولی این غیر ممکن بود. دورهی رات هری برای یه ماه دیگه بود. به عنوان یکی از اعضای انجمن، این چیزی بود که همیشه راجع بهش اطلاع داشت؛ از اون جایی که توی دورهی دو-سه روزهی رات، آلفاشون آسیب پذیر میشد.
و همچنین میدونست که زمان هیت لویی حداقل دوماه آیندهست. این رو چند وقت پیش، خود لویی بهش گفته بود. پس این ممکن نبود مگه اینکه...
مگه اینکه یه چیزی باعث شده بود رات هری یا هیت لویی زودتر از موعد شروع بشه.
با یه سینی غذا، نوشابه و آب که از آشپزخونه برداشته بود، از پلهها بالا رفت و اون رو جلوی در اتاق هری و لویی روی زمین گذاشت. به هر علتی که ممکن بود باعث این اتفاق بشه، فکر کرد و زیاد طول نکشید تا به نتیجه رسید. حاملگی. قبلا چند تا از نشونههای شروع نستسازی لویی رو دیده بود و به نظر میرسید این همون دلیلی بود که باعث رات زودرس هری شده بود. اون آلفا، قبل از این، چندین بار به نایل گفته بود که دوست داره یه روزی تولههای خودش رو بغل کنه.
نایل دلیل غیبت هری رو برای اعضای انجمن توضیح داد و صرفا محض اینکه شاید حدسش غلط باشه، اشارهای به فرضیهش نکرد. هرچند، استنباطهای نایل به ندرت غلط از آب در میاومدند.
____
لمسهای آتشین هری، شکنجهای به بهترین شکل ممکن بود. تنها چیزی که لویی حس میکرد هری بود؛ بوی برگ و خاک خیس خوردهی بعد از بارون، چشمهای سبز جنگلیش و اون لبهای گناهکارش هر بخشی از کمر لختش رو لمس میکردند. پاهای لویی به خاطر کنترل خودش برای نیفتادن، زیر ضربههای بیرحمانهی آلفاش میلرزید و دست سالمش هدبورد تخت رو محکم گرفته بود تا بتونه خودش رو نگه داره.
تخت زیر بدنشون صدای بلندی داد. لویی دیگه نمیتونست محدود بودنش رو تحمل کنه و بدون هیچ فکری، آویز دستش رو بیرون آورد و با آزادیِ لذت بخش و جدیدش، با هر دو دست هدبورد تخت رو گرفت و از ضربههای هری و غرش بلندش لذت برد. صدای غرشش برای به اوج رسوندن لویی کافی بود، اما باعث نشد تا میل جنسیش کم بشه. "هزا... لطفا." لویی صدای التماسِ خودش رو شنید و دقیقا مطمئن نبود که برای چی داره التماس میکنه. اگر غرق در حس ضربههای عمیق هری توی بدنش نبود، احتمالا از صدای نالههای بلندش خجالتزده میشد.
هری اسم لویی رو مدام تکرار میکرد و وقتی که جهت حرکاتش رو تغییر داد و صدای جیغ پر لذت امگا بلند شد و رینگش دور دیکش منقبض شد، ضربههاش رو محکمتر کرد.
میخواست صورت سرخ و خیس از عرق امگا رو ببینه، پس لویی رو به راحتی به سمت خودش چرخوند. حتی ثانیهای رو برای از سرگیری دوبارهی ضربههاش هدر نداد. یکی از پاهای لویی رو روی شونهش انداخت و با حرکاتش بهترین صداهایی که میتونست بشنوه رو از گلوی نیمه گمشدهش بیرون کشید.
وقتی که دندونهاش رو توی جای مارک لویی فرو برد، لویی دوباره به اوج رسید. شدت میل و خواستن توی پیوندشون در حدی گیج کننده بود که لویی تا وقتی که مزه خون هری رو توی دهنش حس کرد، متوجه کارش نشد. اون دندونهاش رو توی گردن نیمه گمشدهش فرو کرده بود. هری با رسیدن به اوجش نالهی بلندی کرد. لویی، جای دندونهاش روی گردن هری رو لیس زد تا کمی تسکینش بده.
آتیشی که درون لویی بود به اندازهای آروم گرفته بود که ذهنش هشیارتر بشه و خستگی، بدنش رو فرا بگیره.
"فکر کنم تخت رو شکستیم." بعد هر چند لحظه سکوت، هری گفت و با دیدن چشمهای گرد لویی، خندید. لویی تازه متوجهی مایل بودن بدنش به سمت چپ تخت شده بود، انگار که یکی از پایههاش شکسته بود.
اوپس.
لویی خندید. "و اینکه، کاملا مطمئنم که گازت گرفتم." لویی با لحن عذرخواهانهای گفت و انگشتش رو روی مارکی که حالا به وضوح روی گردن هری به نمایش در اومده بود، کشید. هری زیر لمسش لرزید. "اشکالی نداره. توی یه ساعت یا بیشتر، خوب میشه." اخمی روی صورت لویی نشست. نمیخواست که اون مارک خوب بشه. امگاش میخواست هری رو مارک کنه، میخواست مال خودش باشه، میخواست همه بدونن که اون متعلق به کیه. هری حس مالکیتش رو از طریق پیوندشون احساس کرد و لبخندی زد."میتونی هر وقت و هر چقدر که دلت خواست، مارکم کنی."هری زمزمه کرد و بینی لویی رو با محبت بوسید.
هر دو توی آغوش هم به خواب رفتند. وقتی که هری بیدار شد، ناتش به حالت عادیش برگشته بود و خوشحال بود که دوباره سفت نشده. انگار بدنهاشون تصمیم گرفته بودند که برای چند لحظه هم که شده، بهشون استراحت بدن تا دوباره انرژیشون برگرده. گرچه هری میدونست که این آرامش خیلی طول نمیکشه.
در حین اینکه مراقب بود تا امگاش از خواب بیدار نشه، با احتیاط از روی تخت بلند شد و باکسرش رو پوشید تا بره و برای خودشون غذا بیاره. واقعا قدردان اون شخصی بود که به اندازه سه روز براشون آب و غذا آورده بود و پشت در گذاشته بود.
لویی رو با گذاشتن بوسهای روی جای مارکش بیدار کرد. به محض اینکه اون تیلههای آبی رو دید، میل جنسیش با تمام قوا به بدنش برگشت و پیوندشون رو پر کرد. لعنتی...
فکر میکرد وقت بیشتری داشته باشن. با حس بوی اسلیک لویی غرید. هیچوقت راتی با این شدت رو تجربه نکرده بود. لویی دستش رو به سمتش دراز کرد. "هری" لویی نالید و دستش رو به سمت پایین تنهی آلفا برد اما هری مچ دستش رو گرفت و سرش رو به دو طرف تکون داد. میخواست که امگاش، قبل از اینکه دوباره تسلیم غریزهشون بشن، غذا بخوره. "باید غذا بخوریم لو، زود باش."
لویی نالهای کرد و لبش رو گاز گرفت اما هری تونست خودش رو کنترل کنه و سفت و سخت پای حرفش بمونه و آلفای غرغروش رو نادیده بگیره. اونها ظرفهای میوه و دو تا بطری آب رو، در حینی که چشمهاشون روی بدن لخت دیگری میچرخید و میلشون لحظه به لحظه بیشتر میشد، خوردند. خیلی طول نکشید که دوباره تسلیم خواستهی جسمشون شدند.
اونها دو روز دیگه رو هم با شهوت سیری ناپذیرشون سپری کردند. هری هر وقت که میتونست، ملافهها رو عوض میکرد و لویی رو مجبور میکرد تا غذا بخورن. وقتی که یکی دیگه از پایههای تخت رو هم شکستند، تصمیم گرفتند که ملافهها رو روی زمین بندازن و لویی حسابی سر جا به جایی نستش جنجال به پا کرد. توی این مدت، آلفا تونست دوبار لویی رو با قول بلوجاب توی حمام بکشونه.
بالاخره بعد از چند روز، ذهن مه گرفتهشون هشیار شد و بدنهاشون آروم گرفت. همون موقع بود که هری از آغوش لویی بیرون اومد و به حمام رفت... و همون موقع بود که دیدش. جای دندونهای لویی هنوز روی گردنش بود، انگار که لویی همون موقع گازش گرفته بود... درمان نشده بود.
دهن هری با دیدن اون مارک توی آینه باز موند. انگشتش رو به آرومی روی مارکش کشید و خاطرهی هم آغوشیشون از مقابل چشمش رد شد. کمی بیشتر روی مارک فشار آورد و صدایِ نفسِ بریدهای رو از توی اتاق شنید.
وقتی که در حمام رو باز کرد، لویی رو دید که روی تخت نشسته بود و چشمهاش گرد شده بود. اون مارک، درست مثل مارکِ روی گردن لویی، نشونهی جفت شدن بود... هیچ شکی در این مورد وجود نداشت و با نگاه خیرهی لویی روی گردنش، مشخصا اون پسر هم به همین فکر میکرد.
___
*میت/میت شدن: همون جفت شدن ولی چون سه نفر هستن، کلمه میت رو اینجا به کار بردیم.
***
این هم از این.
مرسی که میخونید
دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top