•41•
این قسمت:
بیحرکت ماندن
.
.
.
حال آلفای هری حسابی بهم ریخته بود. هیچوقت توی عمرش تا این حد نگران کسی نشده بود. اگر لویی نمیتونست دوام بیاره فکر نمیکرد که خودش هم بتونه از اون فقدان جون سالم به در ببره.
همینطور که پشت سر اولیویا قدم برمیداشت مدام توی ذهنش لحظهای که بدن بیجون لویی توی بغلش افتاده بود رو مرور میکرد. جوری که خون از زخم نیمهی گمشدهش جاری بود و هری تا جایی که براش ممکن بود، سریع دویده بود تا لویی رو به بیمارستان برسونه.
در اتاق لویی رو باز کرد و با دیدنش، چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. لویی به یه مانیتور متصل بود و بدن ظریف و رنگپریدهش روی تخت بیمارستان قرار داشت. سعی کرد حرف اولیویا که بهش گفته بود اون پسر بعد از مدتی استراحت و همجواری با آلفاش، حالش خوب میشه رو به خودش یادآوری کنه. با دونستن اینکه حضورش میتونه بهش کمک کنه و بودن کنارش میتونه دردش رو تسکین بده، کمی آروم شد.
چشمهاش رو دوباره باز کرد و به سمت تختی که لویی روی اون خوابیده بود قدم برداشت. صندلیای رو برداشت و تا جایی که ممکن بود به تخت نزدیکش کرد و سعی کرد صدایی ایجاد نکنه تا جفتش بیدار نشه. دلش میخواست روی تخت بره و کنار لویی دراز بکشه و بغلش کنه تا گرگش آروم بشه، تا بهش ثابت کنه که امگاش زندهست؛ با این حال نمیخواست مزاحم خواب لویی بشه، پس به گرفتن و نوازش دستش برای آروم کردن خودش و همینطور امگای لویی، رضایت داد.
آلفاش با حس گرمای دست لویی و تنفس عادی اون پسر از آشفتگیش کاسته شد. بعد از اینکه آلفای هری آروم شد و مطمئن شد که امگاش سالم و همینطور در امانه، لویی اخمی کرد و از روی درد نالید.
دست هری بالاتر رفت و موهای لویی رو نوازش کرد. "بخواب عشق. من اینجام. تو حالت خوبه. آروم باش." هری به زمزمههاش ادامه داد تا اینکه اخم روی صورت لویی از بین رفت و صورتش به حالت آروم سابقش برگشت.
وقتی که لویی پنج دقیقه بعد دوباره از روی درد به خودش لرزید و ناله کرد، هری زیر لب به آرومی جملهی 'فاک بهش' رو زمزمه کرد و توی تخت، پشت لویی قرار گرفت و اون پسر رو به سینهی خودش چسبوند. پهلوش رو به آرومی نوازش کرد و گونهها و گردن لویی رو غرق بوسه کرد.
___
لویی با حس رایحهی آشنای بارون و دست گرمی که شکمش رو نوازش میکرد، از خواب بیدار شد. قبل از اینکه چشمهاش رو باز کنه متوجه شد که به بدن هری چسبیده، آهی کشید و بیشتر از قبل خودش رو به بدن آلفاش نزدیک کرد و اون موقع بود که به یاد آورد. ترسش موقعی که تروی به سمتش پرید و دندونهاش رو توی بدنش فرو برد رو به یاد آورد. چاقویی که محکم توی بدن پدرش فرو برده بود و خونی که از زخمش جاری شده بود رو به یاد آورد.
با همون چشمهای بسته تلاش کرد تا دستش رو تکون بده، اما درد شدیدی توی شونه و گردنش پیچید. به خودش لرزید و با ناله چشمهاش رو باز کرد و به باندی که دور زخمش پیچیده شده بود، نگاه کرد. دستش توسط یه آویز به سینهاش چسبیده بود و هر تکون کوچیکش باعث میشد احساس کنه که انگار صدها سوزن توی دستش فرو میره.
"هی خوابالو" هری کنار گوش لویی زمزمه کرد و باعث شد بدنش مور مور بشه. "هزا" صدای لویی به شدت گرفته بود. قبل از اینکه لویی حتی متوجه بشه که تشنشه، هری دستش رو دراز کرد و لیوان آبی از روی میز کنار تخت برداشت و به دستش داد.
"نمیدونی چقدر خوشحالم که اون اسم رو دوباره از زبونت میشنوم، عشق."وقتی که لویی با دستی که توی یه آویز گیر نیفتاده بود آب میخورد، هری گفت و بوسهای روی شقیقه لویی کاشت. در سکوت همدیگه رو بغل کردند؛ بعد از اتفاقات صبح، هر دو به حس حضور همدیگه احتیاج داشتند.
ذهن لویی حسابی مشغول بود. نمیتونست به یاد بیاره که بعد از چاقو زدن به پدرش چه اتفاقی افتاد. به خاطر آسیبی که بهش وارد شده بود از هوش رفته بود اما نمیدونست که پدرش مرده یا نه، نمیدونست چه اتفاقی برای جیمز افتاده یا اینکه کسی به خاطر نجاتش صدمه دیده...
و بعد با به یاد آوردن حرف پدرش، استرس و نگرانی توی دلش نشست. اون به عنوان یه آلفا و یه امگا به دنیا اومده بود. اون یه آلفا بود اما پدرش تصمیم گرفته بود تا اینطور نباشه.
با هجوم افکار ضد و نقیضی به ذهنش نفسش تند شد.
از پدرش عصبانی بود چون وقتی فقط یه بچه بود، برای چنین مسئلهای به جای اون تصمیم گرفته بود و اجازه نداده بود خودش انتخابی برای کسی که هست داشته باشه. عصبانی بود چون هیچوقت از این موضوع با خبر نشده بود، اون هم وقتی که دونستنش میتونست خیلی از سوالات لویی رو، موقعی که جوونتر بود، پاسخ بده.
وقتی که تمایلاتی داشت که امگاهای معمولی نداشتند. وقتی که میخواست به شکار بره و مبارزه کنه، وقتی که بیش از حد روی دوستانش حساس میشد و مراقبشون بود، وقتی که برای اولین بار از آلفاوویس نافرمانی کرد، وقتی که برای نجات خودش، امگاش رو کنار زده بود. نمیدونست چقدر از اینها به جوری که متولد شده مربوط میشه اما دونستنش میتونست خیلی چیزها رو توضیح بده.
با این حال، در کنار خشم، حس آسودگی هم داشت چون حالا میدونست. حالا میتونست برای رسیدن به جواب سوالاتش تلاش کنه. میتونست با اولیویا حرف بزنه و متوجه بشه که دقیقا چیه.
بیشتر از همه، برای گفتنش به هری مضطرب بود. سعی کرد تا روی پذیرا بودن هری و اینکه اون آلفا چقدر تفاوتش با بقیهی امگاها رو دوست داشت تمرکز کنه، اما با فکر به این که باید به عجیب الخلقه بودنش اعتراف کنه، ترس رو توی دلش مینشوند. چی میشد اگر هری هم مثل پدرش ازش چندشش میشد؟
"هری من-" کلماتش، با حس حالت تهوع، توی گلوش گیر کردند. لعنتی... حالش از اون چیزی که فکرش رو میکرد، بدتر بود،اما اهمیتی نداشت، باید به هری میگفت که واقعا کیه.
عادلانه نبود که ازش پنهانش کنه. نگفتنش جلوی کلماتی مثل عجیب غریب یا ناکافی که توی ذهنش میچرخیدند، رو نمیگرفت.
احتمالا هری تونسته بود از طریق پیوندشون اضطرابش رو احساس کنه، چون بازوهاش رو دورش حلقه کرد.
"هی لو... مشکلی نیست. تو در امانی. حواسم بهت هست." حرفهای هری باعث شد تا از روی ترس از دست دادنش، اشک توی چشمهاش حلقه بزنه. بعد از تمام چیزهایی که با هم پشت سر گذاشته بودند، نمیتونست از دستش بده. نفسش شدت گرفت، هری ازش متنفر میشد... یا حتی بدتر! ازش چندشش میشد اما لویی باید بهش میگفت.
"من-" نفسِ بریدهش، مانعِ شکل گرفتن کلماتش میشد.
"ششش لو، نگران هیچ چیزی نباش، باشه؟" لویی سرش رو به طرفین تکون داد. باید حرفش رو میزد اما نمیتونست خودش رو آروم کنه.
"فقط آروم باش عزیزم. نفس عمیق بکش." لویی روی نوازش منظم موهای سرش توسط هری تمرکز کرد و نفسش رو با حرکت دستش هماهنگ کرد."همینه... تو در امانی عزیزم. جات امنه." لویی برای لحظهای ضعفش رو پذیرفت و اجازه داد تا کلمات پر عشق هری آرومش کنند. وقتی که به اندازهی کافی آروم شد، دوباره تلاش کرد تا حرف بزنه."هری باید بهت یه چیزی رو بگم."
"چی شده عزیزم؟" هری شقیقهش رو بوسید و لویی آب دهنش رو قورت داد."من به عنوان یه امگا به دنیا اومدم..." به آرومی گفت و میتونست گیج شدن هری رو از توی پیوندشون احساس کنه."خب؟" هری تشویقش کرد تا ادامه بده."و همینطور یه آلفا. من با هر دو جنسیت به دنیا اومدم."
لحظهای سکوت بینشون به وجود اومد و لویی مطمئن بود قلبش ممکنه هر ثانیه از سینهش بیرون بزنه.
"اوه؟" این تمام چیزی بود که هری گفت. لویی توی پیوندشون رو جستجو کرد و هیچ حس انزجاری پیدا نکرد... فقط کنجکاوی بود.
امید توی دلش نشست و باعث شد تا با اعتماد به نفس بیشتری توضیح بده.
"من با یه نات به دنیا اومده بودم اما مطیع بودم و به آلفاوویس واکنش نشون میدادم و رایحهام به یه امگا نزدیکتر بوده. پدرم یه پسر آلفا نمیخواست... نمیخواست که یه نفر ازش جایگاهش رو بگیره. به خاطر همین ناتم رو جدا کرد."
بازوهای هری دور بدنش محکمتر شد و موجی از عصبانیت توی پیوندشون جریان پیدا کرد.
"میکشمش." هری از بین دندونهای بهم فشردهاش گفت. لویی برای لحظهای گیج شد. مگه اون نمرده بود؟ مطمئن بود که یه چاقو توی بدنِ گرگِ تروی فرو کرده بود، به خوبی اون لحظه رو به یاد میآورد؛ اما نکنه...
لویی افکارش رو از سرش بیرون کرد و روی این تمرکز کرد که چطور هری هنوز ازش منزجر نشده بود. تصمیم گرفت شانسش رو امتحان کنه. "چیزی که هست اینه که... من بابت نداشتن اون نات حس بدی ندارم. فکر نکنم که بخوام داشته باشمش..." خشم هری فروکش کرد و بوسهای روی گردن لویی گذاشت.
"اگر داشتی هم مشکلی نبود، لویی." هری در حالی که داشت گردنش رو میبوسید، زمزمه کرد و قلب لویی با شنیدن اون جمله ذوب شد. اگر داشتی هم مشکلی نبود. چطور هری میتونست باهاش هیچ مشکلی نداشته باشه؟ اگر صداقتش رو توی پیوندشون احساس نمیکرد، حرفش رو باور نمیکرد. هیچ شکی وجود نداشت که هری مشکلی با این موضوع نداره.
"باورت میکنم." لویی با صدای آرومی گفت و هری بوسهی دیگهای روی گردنش به جا گذاشت و باعث شد لرزهای به تن امگا بشینه.
"من نمیخوام یه آلفا باشم، اما فکر نکنم یه امگا هم باشم. انگار... یه چیزی بین این دوتام."
"بتا؟" هری پیشنهاد داد اما لویی بلافاصله سرش رو به نشونهی منفی تکون داد. "از اینکه مارکم کنی خوشم میاد. از اینکه آلفام هستی خوشم میاد. این چیزی که داریم رو دوست دارم." لویی گفت و دستش رو روی بازوهای قوی هری، که دورش حلقه شده بودند، گذاشت.
"اما دوست ندارم همیشه مطیع باشم... دوست دارم دستور بدم و ریسک کنم. دلم نمیخواد کاملا به یه نفر متکی باشم، حتی اگر با تمام وجودم عاشقش باشم. فکر کنم که من بیشتر یه امگام تا یه آلفا اما به طور کامل احساس امگا بودن رو ندارم."
لویی آهی کشید."حرفهام با عقل جور در نمیاد. مگه نه؟"
"لویی. زندگی کاملا سیاه یا کاملا سفید نیست. یه سری ویژگی برای جنسیتها در نظر گرفته شده که اکثرشون غلط و اشتباهن. کی میگه یه امگا همیشه باید مطیع باشه؟ کی میگه یه امگا نمیتونه ریسک پذیر باشه یا اینکه باید دقیقا چیزی که آلفاش میگه رو انجام بده؟ تو چیزی بیشتر از جنسیتت هستی لو و مجبور نیستی که حتما برای خودت عنوانی در نظر بگیری و حد و مرز تعیین کنی."
"ممنونم هری."
"و میدونی چی مهمتر از همهی اینهاست؟" لویی سرش رو به طرفین تکون داد و اخمی کرد.
"چیزی که مهمه، اینه که من دوستت دارم لو. مهم نیست که چی بشه... مهم نیست که چه جنسیتی داشته باشی. هیچ چیزی باعث نمیشه که از دوست داشتنت دست بردارم."
لویی پلکی زد تا اشکهاش رو کنترل کنه و بغض توی گلوش رو قورت داد. اون لیاقت هری رو نداشت... این کاملا واضح بود ولی خودخواهتر از اون بود که اهمیت بده.
"منم دوستت دارم، هزا." لویی رو به هری زمزمه کرد.
____
با اینکه درد توی شونهش میپیچید اما صورتش رو بیحس نگه داشت؛ با این حال، انگار هری از طریق پیوندشون احساسش کرده بود چون دستش رو برای همدردی به آرومی فشرد.
اولیویا درحالی که داشت پانسمان رو باز میکرد، مواظب بود تا برخوردی با آویزی که دستش رو نزدیک به سینهاش نگه داشته بود، نداشته باشه. زخمش ظاهر خوبی نداشت و قرمز و ملتهب بود. لویی میتونست نگرانی هری، که کنارش ایستاده بود، رو حس کنه. البته با توجه به چشمهای درشتشدهی اولیویا، احتمالا اون هم افکار مشابهی داشت.
"اوه خب این واقعا... عجیبه." اولیویا با خودش زمزمه کرد و هری مضطرب شد.
"خیلی بده؟" هری پرسید و همزمان دست لویی رو، تقریبا محکم و دردناک، فشار داد.
اولیویا از فکر بیرون اومد و لبخند بزرگی به هری زد. "نه اصلا! لویی داره عالی پیش میره! از نظر من که کاملا شگفت انگیزه."
هری آه آسودهای کشید و فشار روی دست لویی رو کم کرد. لویی هم خیالش راحت شد. امیدوار بود هر چه زودتر بتونه از بیمارستان مرخص بشه.
همونطور که اولیویا داشت دوباره زخم رو میبست، لویی دید که چشمهای اون دختر به آرومی خیس شدند. "حالت خوبه اولیو؟" لویی پرسید.
"آره، متاسفم... همه چی خوبه. فقط امروز یه ذره احساساتیام... احتمالا راتم نزدیکه یا چیزی مثل این."
لویی به اینکه جوابش با عقل جور در نمیاومد، اشارهای نکرد. آلفاها قبل از رات احساساتی نمیشدند، بیشتر خشن یا محافظهکارتر میشدند اما پای احساسات وسط نبود. اولیویا با دیدن گیجی هری و لویی آهی کشید و تصمیم گرفت تا توضیح بده.
"این فقط... یادم اومد که چقدر اون اوایل طول میکشید که فقط یه زخم سادهات درمان بشه و حالا... تو تقریبا در اثر از دست دادن خون زیاد مردی، کتفت در رفته بود و حالا تو رو داریم که جوری داری بهبود پیدا میکنی که انگار از اول هیچ اتفاقی نیفتاده بوده... تا حالا امگاهای زیادی رو ندیدم که به اندازهی تو سرعت درمانشون بالا باشه."
"اوه..." لویی به هری نگاه کرد که نیشش تا بناگوش باز شده بود و در مقابل اون هم لبخندی تحویلش داد. میدونست که حضور هری تاثیر زیادی روی درمانش داشته...
و بعد کلمات اولیویا، درست مثل فرو رفتن یه سوزن توی بادکنک، خوشحالی لویی رو از بین برد. "ولی من همچنان استراحت مطلق برای یه هفته برات تجویز میکنم و توصیه میکنم هری تا جای امکان نزدیکت باشه. میتونی به خونهی اصلی برگردی؛ ولی هرگونه فعالیت فیزیکی ممنوعه!"
"وایسا، چی؟ امکان نداره، من خوبم!" میخواست دستش رو از آویز گردنیش در بیاره تا حرفش رو ثابت کنه؛ ولی هری حرکتش رو پیشبینی کرد و به سرعت بازوی پسر رو دوباره به سینهاش چسبوند.
"این رو بسپر به من." هری با ملایمت گفت و لویی چشمغرهای بهش رفت.
"هر گونه فعالیت فیزیکی هری. کاملا جدیام." اولیویا تکرار کرد و هری سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد. لویی به هردوشون چشم غره رفت. این اصلا منصفانه نبود. بودن توی تخت به مدت یه هفته و کاری نکردن به کنار... اما بودن توی تخت به مدت یه هفته با هری و بعد هیچکاری نکردن... واقعا غیرقابل قبوله!
به علاوه، کاملا حالش خوب بود. میتونست به چند تا کار با هری فکر کنه که زیاد بهش فشار نمیآوردند. مطمئنا هری فقط داشت اولیویا رو دست به سر میکرد. مشخصا نمیتونستند برای یه زمان طولانی خودشون رو کنترل کنند.
___
"اوه بیخیال لی! من حوصلهام سر رفتهههه!" لویی تلاش کرد تا بهترین نگاه پاپیوار و لبهای آویزونش رو، که همیشه هری رو خام خودش میکرد، تحویل لیام بده؛ اما متاسفانه لیام به همین سادگی قانع نشد و سرش رو خیلی مصمم تکون داد.
"لویی تو به استراحت نیاز داری. تو همین بیست و چهار ساعت پیش تقریبا مردی، امکان نداره الان حوصلهات سر رفته باشه. بهعلاوه، هری سرم رو از بدنم-"
"اگه هری اینجا بود، میذاشت برم بیرون."
"شاید برای همینه که من به جاش اینجام."
لویی چشمهاش رو چرخوند. "اون اینجا نیست چون باید توی جلسهی انجمن شرکت میکرد."
"هر وقت برگشت میتونی نگاه پاپیوارت رو روش امتحان کنی. ولی فعلا نوبت توئه."
لویی آه بلندی کشید و کارت +4 رو وسط گذاشت که به غرغر لیام ختم شد. داشتن دور سوم Uno رو بازی میکردند و لویی مطمئن بود که با این حجم از سر رفتن حوصلهش، قراره دیوونه بشه. به نظرش کل این قضیه چرت بود، چون قبلا هم آسیب دیده و زخمی شده بود ولی هیچوقت لازم نبود یه هفتهی کامل استراحت کنه.
وقتی خودش تنها بود، هیچوقت به اندازهای امنیت نداشت که بتونه یه هفته استراحت کنه. همیشه مجبور بود به حرکتش ادامه بده.
نمیتونست انکار کنه که چقدر حس خوبی داره که ازت مراقبت بشه و به اندازهای در امنیت باشی که فقط توی تخت دراز بکشی و کل روز هیچ کاری نکنی؛ ولی در عین حال به شدت خستهکننده بود.
تازه هنوز روز اول بود و لویی حس میکرد دیگه نمیتونه سر جاش بنشینه. نیاز داشت که حرکت کنه، بره بیرون و بدوه؛ ولی به جاش توی اتاق با لیام گیر افتاده بود و Uno بازی میکرد.
نمیتونست صبر کنه تا هری برگرده و بتونه قانعش کنه تا اجازه بده که از اتاق بره بیرون. مطمئنا راضی کردن اون سادهتر از لیام بود، مگه نه؟
***
مرسی که میخونید.
دوستتون داریم💛
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top