•39•

این قسمت:
عجیب الخلقه
.
.
.

"جیمز، کارهات واقعا ناامیدکننده‌ست." تروی با دیدن پسری که مدت‌ها بود اون رو ندیده بود، هیچ واکنشی نشون نداد؛ اما لویی در حال تلاش بود تا احساساتی که بهش حمله‌ور شده بودند رو کنترل کنه.

اونجا، مقابلش، پدرش ایستاده بود... همون کسی که طردش کرد، کسی که باعث شد باور کنه کافی نیست، کسی که باعث شد باور کنه که معیوبه... که یه آدم عجیب غریبه؛ اما با این حال، هنوز یه بخش از لویی بود که پذیرش و علاقه‌ی اون مرد رو می‌خواست.

امیدوار بود که بعد از تمام چیزهایی که از سر گذرونده تروی دیگه براش ترسناک نباشه... که حضورش رو یه تهدید به حساب نیاره، اما زیر نگاه سنگین و قضاوت‌گر پدرش احساس می‌کرد که هنوز همون پسر بچه‌ی دوازده ساله و ضعیفه.
حتی اگر اون نگهبان، ال، اون طور محکم نگه‌ش نداشته بود هم، لویی قادر به حرکت نبود. بین فرار کردن با سرعت هر چه بیشتر و فرو کردن چاقو توی قلب سنگی پدرش مردد مونده بود.

فشاری که روی فک جیمز، موقع جواب دادن به تروی بود، واضح بود. "من بخش خودم از معامله رو انجام دادم، تروی. این هم از پسرت. تا وقتی که سر بخش خودت از معامله باقی بمونی می‌تونی هر کاری دلت می‌خواد باهاش بکنی."

تروی جیمز رو نادیده گرفت و لبخندی به لویی زد. هیچ چیز محبت آمیزی در مورد اون لبخند وجود نداشت. طبق تجربه‌ی لویی، بعد از اون لبخند قرار بود یه چیز بد اتفاق بیفته.

"خب، لویی... باید بگم از اون چیزی که فکر می‌کردم سرسخت‌تری. فکر می‌کردم تا الان باید مرده باشی." هیچ حس افتخاری توی صدای پدرش نبود، فقط آزردگی بود... انگار که لویی با نمردنش، از روی قصد نقشه‌های تروی رو به هم ریخته بود. "خب بابتش متاسفم!" لویی با لحن پرکنایه‌ اما با اعتماد به نفسی گفت.

تروی خندید اما هیچ اثری از یه حس طنزآمیز توی اون خنده نبود. قدمی به جلو برداشت و لویی خودش رو عقب کشید اما با حضور اون نگهبان پشت سرش خیلی ممکن نبود. "هنوز هم همون امگای بی‌ادب و دهن گشادی که چند سال پیش بودی." بدن پدرش روی تنش سایه انداخت و لویی مجبور بود جلوی خودش رو بگیره تا به نیروهاشون علامت نده. باید می‌فهمید، می‌فهمید که چرا پدرش اینقدر ازش متنفره؛ اما این کار مثل کندن جای یه زخم قدیمی بود... مشخصا فایده‌ای نداشت.
___

هری داشت دیوونه می‌شد. اون‌ها باید منتظر می‌موندند تا لویی بهشون علامت بده، اون به نیمه‌ی گمشده‌ش قول داده بود که تا وقتی که بهش علامت بده، صبر کنه؛ اما با دیدن اینکه جفتش یه گوشه گیر افتاده بود و با وجود حس ترسی که توی وجودش داشت، هری فکر نمی‌کرد بتونه خیلی منتظر بمونه.

مدام به کارهای وحشتناکی که اون مرد در حق جفتش کرده بود، فکر می‌کرد و تنها کاری که می‌خواست بکنه این بود که اون مرد رو تیکه تیکه کنه تا جایی که هیچ اثری ازش به جا نمونه.

وقتی که تروی قدمی به جلو گذاشت و لویی خودش رو عقب کشید، هری از روی غریزه جلو رفت؛ اما دست‌های زین تنها چیزی بود که مانعش شد و هری به خوبی می‌دونست که زین هم نمی‌تونه برای مدت طولانی‌ای نگه‌ش داره.

لعنت بهش. لویی کاملا بین یه آلفای هیکلی و پدرش گیر افتاده بود... چرا بهشون علامت نمی‌داد؟
___

"چرا؟ چرا می‌خوای بمیرم؟ من طرد شده بودم... حتی مجبور نبودی من رو دوباره ببینی. چرا این همه به خودت زحمت دادی تا بیای و من رو بکشی؟ انقدر ازم متنفری؟" لویی از ضعفی که توی صداش بود متنفر بود.

"لویی، برای اینکه از کسی متنفر باشی، باید بهشون اهمیت بدی... من ازت متنفر نیستم، فقط وجودت باعث انزجارم میشه. با دیدنت چندشم میشه."

احتمالا گیجی لویی از روی چهره‌ش قابل خوندن بود، چون پدرش دوباره خندید؛ خنده‌ی شومی که لرزه به تن لویی می‌انداخت. "جوانا بهت چیزی نگفته، مگه نه؟"

چشم‌های لویی گرد شد. چطور می‌دونست که با جوانا حرف زده؟

"آره... می‌دونم جوانا توی قلمروی استايلزه." تروی نیشخندی زد. "باور کن، کارش چنان توهین‌آمیزه که قرار نیست به راحتی ازش بگذرم. حالا، حدس می‌زنم راجع به روزی که به دنیا اومدی بهت نگفته باشه."

لویی بزاقش رو قورت داد و تلاش کرد تا کنترلش رو دوباره به دست بگیره."می‌دونم که اون مادر واقعیمه. می‌دونم که اون اوایل فکر می‌کردی من یه آلفام." لویی در حال تلاش بود تا اعتماد به نفسش رو حفظ کنه؛ اما برقی که توی چشم‌های پدرش بود، نگرانش می‌کرد."من فکر نمی‌کردم که تو یه آلفایی لویی... تو یه آلفا بودی."

اخمی روی صورت لویی نشست."منظورت چیه؟"

"تو یه نات و همینطور رایحه‌ی یه آلفا رو داشتی اما مطیع بودی، به آلفاوویس واکنش نشون می‌دادی و در آخر رایحه‌ات به یه امگا تغییر کرد. برای مدتی هر دوتاش بودی. هیچ سودی برام به عنوان یه آلفا نداشتی... کسی که یه روز بخواد جای من رو بگیره، اما به عنوان یه امگا... شاید می‌تونستم ترتیب ازدواجت رو با یه گله‌ی دیگه بدم. پس ناتت رو بریدم."

قلب لویی با شدت می‌تپید و دهنش خشک شده بود. به همون اندازه‌ای که آلفا بود، امگا هم بود. اون یه عجیب الخلقه بود‌‌.

"بهت گفتم که یه امگای عادی باشی." تروی دوباره خندید و سرش رو تکون داد. "امگای عادی! هیچ چیز عادی‌ای در مورد تو وجود نداره، لویی... این رو حتی خودت هم می‌دونی. تو یه گرگینه‌ی سرکش شدی. نه یه امگا نه یه آلفا... تو یه عجیب الخلقه‌ای."

لویی چشم‌هاش رو بست و سعی کرد ذهنش رو از این حرف‌ها دور نگه داره.

"وقتی شروع کردی به سرپیچی از آلفاوویس، پچ پچ های مردم شروع شد. می‌گفتن که تو به عنوان یه آلفا جای من رو می‌گیری. خب من نمی‌تونستم اجازه بدم این اتفاق بیفته، مگه نه؟"

لویی چشم‌هاش رو باز کرد. پس به خاطر همین بود. به خاطر همین پدرش می‌خواست اون رو بکشه. به خاطر همین طردش کرد... چون احساس خطر کرده بود. 
___

"پس تو دقیقا قبل از اتفاق افتادنش می‌تونی متوجه بشی؟"   "منظورت قبل از اینه که تغییر شکل بدن؟" لویی سرش رو تکون داد و نایل قبل از جواب دادن، جرعه‌ای از قهوه‌ی دومش نوشید. لویی داشت سومین فنجون چاییش رو می‌خورد و حرف‌هاشون دو ساعت طول کشیده بود. لویی شیفته‌ی دانش نایل از زبان بدن شده بود و می‌تونست تا صبح بهش گوش بده. اون به لویی در مورد اینکه چطور متوجه‌ی دروغ گفتن یه نفر میشه یا چطور متوجه میشه که کسی مضطرب یا عصبانیه، گفته بود. 

اون‌ها اطلاعاتی بودند که لویی آرزو می‌کرد از سال‌ها پیش در موردشون می‌دونست. 

"چند تا روش داره." نایل گفت."وقتی می‌خوای حرکات یه نفر رو بخونی، باید دنبال چند تا نشونه که همزمان با هم اتفاق میفتن باشی. فقط یه دونه کافی نیست."

لویی سرش رو تکون داد تا نشون بده که متوجه منظورش شده و نایل ادامه داد.

"اگر دیدی که یه نفر گارد گرفته و موهای تنش سیخ شده، اون موقع توی دردسر بدی افتادی."

"گارد گرفتن چجوریه؟"

"وقتی فرد قبل از شروع مبارزه سعی می‌کنه از اندام‌های حیاتیش محافظت کنه... اون موقع ناخودآگاه یکی از پاهاش رو مقابل اون یکی قرار میده و کمی بدنش رو به جلو مایل میکنه... و این یکی از نشونه‌های مهم موقع تغییر شکله. یه کار غریزیه."

"و موهای بدن هم سیخ میشن؟"

"دقیقا... خودت هم قبل از اینکه تغییر شکل بدی باید متوجه‌ش شده باشی، مورمور شدن پوست و اینا."

"اما تو نمی‌تونی مور مور شدن پوست یه نفر دیگه رو ببینی."

"البته که نمیشه... اما موهای پشت گردنشون بلند میشه و اون مشخصه. فقط باید بدونی کجا رو نگاه کنی."
___

و لویی دیدش... سیخ شدن موهاش پشت گردن پدرش، که داشت یه پاش رو جلوی دیگری قرار می‌داد، رو دید. اون داشت تبدیل می‌شد. لویی یه پاش رو جلو برد و به سینه‌ی پدرش لگد زد. تروی که غافلگیر شده بود، به پشت تلو تلو خورد. همین به لویی به اندازه‌ی کافی زمان داد تا به جایی که هری بود نگاه کنه و سرش رو دو بار تکون بده تا بهشون علامت بده. 

و بعد همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. اول صدای زوزه‌ی هری رو شنید و بعد اون آلفا رو دید که همون‌طور که به سمتش می‌دوید به گرگش تغییر شکل داد و دوازده تا گرگ هم پشت سرش بودند. شوکه شدن ال، که لویی رو نگه داشته بود، باعث شد فشار دستش از روی بازوهای لویی کم بشه و پسر امگا تونست دست‌هاش رو آزاد کنه. 

تروی زوزه‌ی تهدیدآمیزی کشید و به لویی زل زد، قبل از اینکه به گرگ خاکستری رنگش تبدیل بشه. لویی زمانی برای تبدیل شدن نداشت و می‌دونست که دویدن هم فایده‌ای نداره... برای فرار خیلی دیر بود. به سختی زمان کافی برای توی دست گرفتن چاقوی پنهان شده توی آستینش داشت قبل از اینکه پدرش به سمتش بپره و اون رو روی زمین بندازه. لویی تقلا کرد تا خودش رو نجات بده اما برای این کار خیلی کوچیک بود. 

وقتی که دندو‌ن‌های تیزی توی گردنش فرو رفت نتونست جلوی داد پر از دردش رو بگیره. می‌تونست خونی که از گردنش جاری بود و روی شونه‌ش می‌ریخت رو احساس کنه. تقلا کرد تا خودش رو آزاد کنه اما فقط باعث شد که دندون‌های پدرش بیشتر از قبل توی گردنش فرو بره.

دیدش تار شد. سعی کرد تا هری رو صدا بزنه اما صداش توی گلوش گیر کرد و دنیا جلوی چشمش سیاه شد. 
___

درد نیمه‌ی گمشده‌ش باعث شد تا هری از روی در ناله کنه. خیلی دور بود... خیلی دیر کرده بود. نباید برای علامت لویی صبر می‌کرد. باید همون موقع که فرصتش رو داشت پدر لویی رو می‌کشت. هیچ‌وقت تا حالا با این سرعت ندویده بود. محافظ جیمز حرکت بی‌فایده‌ای برای متوقف کردنش انجام داد. هری سریع و با قدرت اون رو به عقب هل داد و رسیدگی به اون و جیمز رو به افرادش سپرد. در حال حاضر تنها چیزی که می‌تونست بهش فکر کنه نیمه‌ی گمشده‌اش بود، امگاش، لوییش. 

لوییش که حالا زیر اون گرگ بزرگ خاکستری بی‌حرکت افتاده بود. بدنش به تروی برخورد کرد ولی به خاطر مقاومت نکردن پدر لویی متعجب شد. وقتی تروی بی‌جون روی زمین افتاد، هری تونست چاقویی که عمیقا توی پهلوش فرو رفته بود رو ببینه. توجه هری بلافاصله روی لویی‌ای برگشت که روی زمین افتاده بود و گردن و سینه‌اش غرق در خون بود. هری به فرم انسانیش برگشت و دستش رو روی زخم فشار داد. 

"لویی! لو! لطفا بیدار شو!" 

نمی‌تونست صدای خودش رو بشناسه، وحشت‌زده و آسیب‌پذیر به‌ نظر می‌رسید. از بین یه دید تار سعی کرد تا میزان جراحت لویی رو بررسی کنه. پلک زد و مادرش رو دید که غرق در خونه، دوباره پلک زد و لویی رو دید، یه چشم بهم زدن دیگه و بدن بی‌جون مادرش بین دست‌هاش بود، یه پلک دیگه و دوباره لویی اونجا بود. سرش رو تکون داد. باید خودش رو جمع و جور می‌کرد. باید برای لویی اونجا می‌بود. 

"هزا؟" صدای لویی که به‌ شکل زمزمه‌ی شکسته‌ای از دهنش بیرون اومد، به‌ خوبی تونست هری رو از ذهن متلاطمش دور کنه. هری می‌دونست که هرج و مرج اطرافشون به‌ خاطر اعتراضات و سر و صداهای جیمزه فقط در حال حاضر اهمیت نمی‌داد. 

"آره عشق، من اینجام. من همینجام. می‌تونی چشم‌هات رو برام باز کنی عزیزم؟" 

لویی اخم کرد و صدای کوچیک و غیر قابل فهمی در آورد ولی داشت نفس می‌کشید، و هری سعی کرد روی همون تمرکز کنه. از جست‌وجوی بین پیوندشون فقط درد شدید و کشنده نصیبش شده بود. به‌ سختی نفس عمیقی کشید و سعی کرد پیوندشون رو با آرامش و گرما پر کنه، می‌دونست این چیزیه که نیمه‌ی گمشده‌ش بهش نیاز داره. 

"هری، باید ببریمش بیمارستان." پیراهن خونی زین توی دیدش اومد. نفس‌های منقطع می‌کشید ولی هری برای رسیدگی به این موضوع زمان نداشت. لویی رو محکم بین بازوهاش گرفت و با بیشترین سرعتی که می‌تونست، شروع به دویدن کرد.
___

انتظار، طاقت‌فرسا بود. سه‌ تا آلفا برای بیرون بردن هری از اتاق عمل، به‌دستور اولیویا، لازم بود. و حالا تقریبا دوباره می‌خواست وارد اونجا بشه تا مطمئن بشه که لویی هنوز نفس می‌کشه؛ با اینکه فقط با جست‌وجو بین پیوندشون می‌تونست این رو بفهمه. در عین حال، می‌دونست بهترین کاری که می‌تونست در حال حاضر انجام بده، این بود که تو دست و پا نباشه و بذاره دکترها کارشون رو بکنن. با این‌ حال، این اضطرابش رو تسکین نمی‌داد.

مسیر راهرو رو از این طرف به اون طرف طی می‌کرد و هر دو ثانیه دستش رو بین موهاش می‌کشید. زین، نایل و لیام نزدیک همدیگه نشسته بودند و سعی می‌کردند همدیگه رو آروم کنند. هری هیچوقت اتاق انتظار رو به این ساکتی ندیده بود. 

همه‌ی بیمارها و اعضای خانواده‌شون که اونجا حضور داشتند، با درک شرایط ذهنی و روحی آلفاشون سکوت کرده بودند و متوجه‌ی اهمیت زندگی لویی هم برای سلامتی و امنیت آلفاشون و برای سلامتی گله‌شون، بودند. 

در باز شد و هری سرش رو بالا گرفت. صبر نکرد تا اولیویا بهش برسه و خودش با نگاه سؤالی به سمتش دوید. 

"اون خوبه، هری. حالش خوبه." وقتی هری بهش رسید، اولیویا گفت. کلماتش تمام فشاری که هری روی شونه‌ها و قفسه‌ی سینه‌اش حس می‌کرد رو از بین برد و هری تونست اشک‌هایی که یکی پس از دیگری از چشم‌هاش روی گونه‌هاش می‌ریختند رو احساس کنه. 

"اون خوبه؟" تکرار کرد، انگار که هنوز باورش نمی‌شد. 

"آره. الان داره استراحت می‌کنه؛ ولی عمل خوب پیش رفت. با حضور آلفاش در کنارش، توی زمان کوتاهی درمان میشه. می‌تونی بیای با چشم‌های خودت ببینیش." 

هری اشک‌های روی صورتش رو پاک کرد اما بی‌فایده بود، چون اشک‌های جدیدی جای قبلی‌ها رو گرفتند. لویی حالش خوبه. همین‌طور که پشت سر اولیویا به سمت اتاق لویی قدم بر می‌داشت، این جمله رو با خودش تکرار می‌کرد.

***

این هم از این...

دوستتون داریم💚

~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top