•37•
این قسمت:
عضوی از گله بودن
.
.
.
لویی هنوز بیدار بود و توی آغوش هری لم داده بود. هیچکدومشون نمیتونستند بخوابن و ذهنشون بیش از حد مشغول بود. لویی تلاش میکرد که توی زمانی که براش باقی مونده از آغوش نیمه گمشدهش لذت ببره؛ اما ذهنش آروم نمیگرفت.
بازوی هری دور کمرش محکمتر شد و به آرومی زمزمه کرد. "کاری نیست که بتونم بکنم و تصمیمت رو عوض کنم، مگه نه؟" لویی سرش رو به طرفین تکون داد، به خاطر حس غمی که از طرف هری توی پیوندشون جریان پیدا کرده بود، مهر سکوت به لبهاش دوخته شده بود. بابت مضطرب کردن نیمه گمشدهش از خودش متنفر بود اما لازم بود که با پدرش رو به رو بشه... هیچ راه دیگهای نداشت.
"میخوام مارکت کنم، لویی. میخوام که مال من بشی و منم مال تو بشم. نمیتونم بذارم وارد یه جریان خطرناک بشی بدون اینکه حتی..." هری زیر لب گفت و لویی رو به خودش نزدیکتر کرد انگار که نیاز داشت به خودش اطمینان بده که جفتش هنوز کنارشه.
"درسته... باشه" لویی گفت و سرش رو توی سینهی هری فرو برد."واقعا؟" هری گرهی آغوشش رو شلتر کرد تا به لویی نگاه کنه. "میخوام که تو جفتم باشی، هری." جواب هری بوسهای پر اشتیاق و اطمینان بخش بود که لویی با تمام وجودش جواب بوسهاش رو داد، از ته دل به هری اعتماد داشت.
___
برای چندمین بار با اضطراب کولهش رو روی دوشش مرتب کرد. صدای هر شاخهای که زیر پاهاش خورد میشد، توی جنگلِ ساکت میپیچید. هلال ماه، نور ضعیفی رو به محیط میتابوند و سایهها رو تیرهتر و درختها رو بلندتر نشون میداد. لویی امیدوار بود که تصمیم اشتباهی نگرفته باشه.
هیچ شکی نداشت که پدرش پشت تمام این قضایاست. نمیدونست وقتی که با آلفا رو در رو بشه باید چیکار کنه اما میدونست که در هر صورت باید با تروی رو به رو بشه و یک بار برای همیشه، به همه چیز پایان بده و این تنها فکری بود که باعث میشد تسلیم نشه و به آغوش گرم هری، درست مثل چند ساعت قبل، برنگرده.
صدای تکون خوردن برگها و بوتهها از سمت راستش باعث شد سرجاش خشکش بزنه. با دقت به صدا گوش میداد تا اینکه بینی یه سنجاب از بین بوتهها بیرون زد. نفسی که توی سینهاش حبس کرده بود رو بیرون داد. چنین استرسی رو از اوایل تبعيدش تا به حال تجربه نکرده بود.
بزاقش رو قورت داد و دستش رو بالا آورد و روی گردنش گذاشت و انگشتش رو به آرومی روی جای مارک تازهای که کمی پایینتر از فکش بود، گذاشت؛ مارکی که یادآور رایحهی بارون، چشمهای سبز و حس امنیت بود. با به یاد آوردن جوری که نیمهی گمشدهش رو محکم توی بغلش نگه داشته بود، جوری که ناتش رو توی خودش احساس کرده بود و حس مالکیتش، زمانی که گردنش رو گاز گرفته بود، باعث شد تا کمی احساس آرامش کنه.
شفافیتِ پیوندشون، بعد از جفت شدن، غیرقابل تصور بود... انگار که بخشی از هری همیشه همراهش بود. میتونست به راحتی احساسات هری رو متوجه بشه و حتی بگه که الان کجاست. به محض اینکه از مرز عبور کرد، یه درد تیز توی سرش پیچید.
همینطور که بیشتر از قبل وارد قلمرو اسکات میشد، تلاش کرد تا جمجمهی دردناکش رو نادیده بگیره و به یاد بیاره که چطور هری میخواست بعد از جفت شدنشون براش غذا آماده کنه.
اون لویی رو بلند کرده بود و روی کانتر نشونده بود و تعداد بیشماری از انواع خوراکیهای مخصوص صبحونه رو براش حاضر کرده بود.
لویی احساس میکرد که توسط یه هاله احاطه شده، انگار که روی مرز خلسه بود اما به خوبی از محیط اطراف و اتفاقاتش آگاه بود.
"لویی!" لویی نگاهش رو از بشقاب بزرگ صبحانهای که هری براش آماده کرده بود گرفت و به نایل مبهوت مقابلش خیره شد.
"لیام! زین! بیاین نگاه کنید!" لویی از شدت بلند بودن صدای نایل توی سکوت خونه، خودش رو جمع کرد. تا جایی که یادش میاومد هنوز نیمه شب بود و پاپیها توی چند تا اتاق اون طرفتر خوابیده بودند. زین و لیام آشفته و با بالاتنهی برهنه وارد آشپزخونه شدند.
"چی شده؟ حالت خوبه نی؟" "آسیب دیدی؟" اون دو آلفا به سمت نایل دویدند تا مطمئن بشن که نایل سالمه.
نایل چشمهاش رو چرخوند."من خوبم آلفاهای عزیزم... اما نگاه کنید!" نایل به جای گازی که روی گردن لویی بود اشاره کرد و به آرومی لمسش کرد. اون لمس، تصاویر واضحی از جفت شدنشون رو جلوی چشمهاش آورد و باعث شد تا لویی حس کنه که توی یه فضای مه گرفته و راحت غوطهور شده.
"نایل... بهش دست نزن! باعث میشی توی خلسه بره!" لویی صدای فریاد لیام رو شنید قبل از اینکه توی ابر نرمی فرو بره. نایل دستش رو برداشت و ذهن لویی به حالت نرمالش برگشت.
"ببخشید لویی! یادم رفته بود وقتی که تازهست چقدر حساسه..." لویی سرخ شد و خندهی مضطربی کرد، هنوز کاملا با این موضوع که بین جمع توی خلسه بره راحت نبود. "اشکالی نداره نایل."
"هری کجاست؟" زین پرسید."اون گفت که داره میره دسرِ صبحونه... یا هر چیزی که هست درست کنه."
"آخی، اون داره به یه آلفای فوق العاده مراقب و محافظه کار تبدیل میشه، مگه نه؟" لیام گفت و نیشخندی زد. لویی شونههاش رو بالا انداخت، نمیتونست جلوی لبخند احمقانهش رو بگیره.
"احتمالا."
"خیلی براتون خوشحالم لویی."
"آره... تبریک میگم لویی."
___
هر چی که جلوتر میرفت دردش بیشتر از قبل فروکش میکرد و لویی نمیتونست جلوی نیشخند کوچولوش که با فکر به جفتش، هری، روی صورتش نشسته بود رو بگیره.
"زود اومدی."
سرعت تپش قلب لویی بالا رفت وقتی که برگشت و با جیمز اسکاتی که به روش پوزخند میزد، رو به رو شد. پشت سر اون مرد دو تا آلفای هیکلی، که دفعهی قبل هم اونها رو دیده بود، ایستاده بودند.
لویی چشمهاش رو به طور نمایشی گرد کرد، انگار که توی تله افتاده باشه و امیدوار بود واکنشش به اندازه کافی قابل باور باشه.
"حالا، بذار ببینم اونجا چی داری..."جیمز کولهی لویی رو گرفت و لویی اجازه داد که بندهای کوله از روی شونهش بیفته و سعی کرد خودش رو ترسیده نشون بده و با توجه به نیشخند بزرگ جیمز، مشخص بود که مرد باورش کرده.
"نچ نچ نچ... فکر میکردم عاقلتر باشی لویی!" جیمز گفت و از توی کولهی لویی چاقویی رو در آورد و اون رو به نگهبانش داد. اون مرد بعد از گذاشتن چاقو توی جیبش به حالت بیتفاوت سابقش برگشت.
لویی تمام مدت به اون چاقو خیره شده بود و امیدوار بود نگاهش توجه جیمز رو جلب کرده باشه.
"هیچ فکری به سرت نزنه لویی. مایکل توی تمام هنرهای رزمی کمربند مشکی داره و بوکسور فوق العادهایه. بهم اعتماد کن، وقتی که پای اون وسط باشه عمرا قرار نیست که دوباره چاقوت رو ببینی!"
___
اونها همراه بقیهی اعضای انجمن توی دفتر هری بودند. همونطور که هری داشت اتفاقاتی که افتاده بود رو توضیح میداد، لویی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و احساس گناه بهش دست نده. اگر از همون اول بدون اجازه وارد قلمروشون نمیشد، گلهی استایلز هیچوقت با این مشکلات رو به رو نمیشد.
وقتی که هری گزارشش رو تموم کرد همه غرق در افکارشون شدند و سعی میکردند تا راه حلی برای این مشکل پیدا کنند؛ ولی هیچکس لویی رو مقصر ندونست یا کسی پیشنهاد نداد تا امگا خودش رو برای امنیت گله تسلیم کنه.
بعد از لحظاتی که در سکوتی سنگین گذشت، هری دوباره شروع به صحبت کرد. "جیمز خطرناک نیست. همیشه دعوا راه میندازه ولی هیچوقت واقعا کاری نکرده. میتونیم آمادگیهای لازم رو فراهم کنیم تا اگر اتفاقی افتاد از خودمون دفاع کنیم... ولی من که میگم بلوف میزنه."
"اگر جیمز توی این مسئله تنها بود، حرفت درست بود؛ ولی اگر واقعا با تروی تاملینسون متحد شده باشه، میتونه دردسرساز بشه." گرگوری، در حالی که چشمهاش رو با خستگی میمالید، گفت.
لویی بزاقش رو قورت داد، هنوز منتظر بود یه نفر پیشنهاد بده تا اون همراه جیمز اسکات بره. "قلمرو تاملینسون زیاد نزدیک نیست. پدرم احتمالا فقط با تعداد محدودی از افرادش اومده. فکر نکنم نیروی نظامیش رو همراه خودش آورده باشه."
"به نظرم باید اون رو نادیده بگیریم و خودمون رو برای خطر احتمالی آماده کنیم."
لویی با دیدن موافقت همهی افراد، حتی گرگوری، با نظر هری گیج شده بود. خیلی بابت اینکه هیچکس حتی این راه واضح و آسون رو در نظر نگرفته بود، احساساتی شده بود؛ ولی با همهی اینها، نمیتونست کل زندگیش رو از روی ترس پنهان بشه.
"هری..." و البته که هری بلافاصله سرش رو به دو طرف تکون داد.
"نمیخوام توی خطر بیفتی لو... لطفا." نگاه ملتمس هری، دل لویی رو به درد آورد. نمیخواست مسبب درد هری باشه، ولی میدونست که باید این کار رو انجام بده.
"تو هنوز هم میخوای بری، مگه نه؟" لویی با اینکه اندوه چشمهای هری رو میدید، به آرومی اما با جدیت سرش رو تکون داد. "خیلی خب... پس بیاین ببینیم چطوری میتونیم کمکت کنیم." نایل گفت و سر هری بلافاصله به سمتش چرخید.
"نایل!" هری ناخودآگاه رو به پسر امگا غرید.
"هری، تو هم مثل من به خوبی میدونی که لویی به هرحال قراره بره. پس بهتره حواسمون بهش باشه." هری میدونست که حق با نایله؛ ولی با این ایده که لویی توی یه قلمروی خطرناک تنها بمونه، کنار نمیاومد.
"لو، دقیقا قصد داری چیکار کنی؟ فقط باهاش حرف بزنی یا..." کاترین پرسید. "آره... فکر کنم. فقط میخوام یجورایی... این قضایا رو تمومش کنم."
هری آهی کشید، میتونست قطعیت و مصمم بودن نیمهی گمشدهاش رو از پیوند بینشون حس کنه. "خیلی خب، پس بیاین یه فکری راجع بهش بکنیم."
وقتی که همه آمادگی خودشون رو برای کمک بهش اعلام کردند، حس سپاسگزاری وجود لویی رو پر کرد. حدس میزد اتحاد و همبستگی از چیزهایی باشه که تو همهی گلهها، به جز گلهی قدیمیش، وجود داره و باید بهش عادت میکرد. قبلا به چیزهایی بدتر از این هم عادت کرده بود!
"من یه ایدهای دارم." نایل با یه لبخند کوچیک گفت.
___
تظاهر به ترسیدن سختتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد. حالا که همه چیز داشت طبق نقشه پیش میرفت، عقب نگه داشتن نیشخندش خیلی سخت بود. با گاز گرفتن زبونش، نگاهش رو به زمین دوخت تا تسلیم بودن و اطاعت خودش رو نشون بده.
"خیلی خب، بریم پدرت رو ببینیم." سر لویی به سرعت بالا اومد و به خوبی تظاهر کرد که غافلگیر شده. انتظار نداشت جیمز به این سرعت سر اصل مطلب بره و هنوز هم بخشی از وجودش امید داشت که پدرش هیچ ربطی به این قضایا نداشته باشه.
جیمز مشخصا از عکسالعمل لویی راضی بود، احتمالا برای این نمایش حسابی برنامهریزی کرده بود. نایل راست میگفت، تمام چیزی که اون مرد میخواست یه نمایش خوب بود. خب پس... بریم که یه نمایش خوب داشته باشیم! وقتی که به سمت مرکز فرماندهی اسکات برده میشد، لویی پیش خودش گفت.
***
خب... چی فکر میکنید؟
چه نقشهای کشیدن؟
مرسی که میخونید.
دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top