•36•

این قسمت:
معامله‌ی خوب
.
.
.

تروی تاملینسون به سمت دفتر میزبانش قدم برمی‌داشت و مصمم بود که تا آخر روز سر یه نفر رو بزنه و ترجیحش، کندن سر جیمز اسکات بود؛ اما برای الان هر کسی که در دسترس‌تر بود رو قبول می‌کرد. حتی ممکن بود انتخابش اون منشی رو مُخی باشه که دنبالش راه افتاده بود.

"قربان، لطفا آروم باشید! درخواستتون برای یه ملاقات حتی هنوز به گوش ایشون نرسیده!"
تروی ایستاد و به عقب برگشت تا با اون امگای ریزه میزه رو در رو بشه و به چشم‌های درشت قهوه‌ای رنگش با پوزخند تمسخرآمیزی خیره شد.

"اوه، من متاسفم... درخواستم هنوز به گوشش نرسیده. نمی‌دونستم!" حس تهدیدآمیزی که پشت لحن تمسخرآمیز و مصنوعیِ تروی بود، باعث شد تا امگا با ترس به خودش بلرزه.

"بله قربان، من م-متاسفم... من واقعا-"

با یه حرکت ساده و سریع و بدون زحمت، تروی گلوی امگا رو گرفت و اون رو به نزدیک‌ترین دیوار کوبوند، جوری که صداش توی راهروی خالی طنین انداز شد. "گفتی اسمت چی بود؟"

امگا تلاش کرد تا جوابی بده اما دست تروی که دور گلوش بود، راه‌های تنفسیش رو بسته بود و بهش اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. با لبخند بزرگی، تروی کمی از فشار دستش کم کرد تا امگا بتونه حرف بزنه. "تام؟ این چیزیه که با بدبختی داری تلاش می‌کنی تا بگی؟" امگا تا جایی که دست تروی بهش اجازه می‌داد، سرش رو تکون داد.

"خوبه. از دیدنت خوشحالم تام. حالا این کاریه که باید بکنی. من قراره ولت کنم و تو باید با تمام توانت بدوی و از جلوی چشمم دور بشی، تا جایی که دیگه نتونی بدوی... و وقتی که حس کردی دیگه نمی‌تونی بدوی، باز هم باید بدوی تا جایی که بدنت با دردی طاقت فرسا پر بشه و به خاطر خستگی از حال بری. شاید وقتی که به هوش اومدی و تلاش کردی تا با پاهای دردناکت به اینجا برگردی، متوجه بشی که یه امگا هیچ‌وقت توی کارهای یه آلفا دخالت نمی‌کنه." صدای آلفاوویس مرد توی راهرو پیچید و سرکشی ازش واقعا غیرممکن بود.

به محض اینکه تروی دستش رو از دور گلوش باز کرد، امگا، زیر نگاه خوشحال آلفا، با نهایت سرعت دوید و ازش دور شد. آلفا آهی کشید و به سمت مورد اعتمادترین محافظانش برگشت."الان احساس آرامش بیشتری دارم. ادامه بدیم؟"
___

جیمز اسکات جوری به گزارش جاسوسش که روی میزش قرار داشت اخم کرده بود، انگار که اون گزارش یه توهین بزرگ بهش بود. اون امگای رو مخ قطعا یه مشکل بزرگ براشون بود. به هیچ وجه فکر نمی‌کرد که گله‌ی استایلز تا جایی پیش برن که اون امگا رو به عنوان عضوی از خودشون بپذیرند. در حقیقت روی چیزی کاملا خلافِ این اتفاق حساب باز کرده بود. اصلا چرا باید بخوان یه امگای غیرقابل کنترل رو نگه دارن؟

جیمز اسکات با نارضایتی غرید؛ هیچ راهی نداشت جز اینکه با تروی تاملینسون رو در رو بشه و بهش خبر بده که نه تنها پسرش زنده‌ست، بلکه یه مدتی هم زندانی اون‌ها بوده. با هجوم اون افکار به ذهنش، با ترس به خودش لرزید. قطعا تروی قرار بود بابت گروگان گرفتن پسرش ناراحت بشه. 

از روی شکست آهی کشید، هیچ چیز اونجوری که می‌خواست پیش نمی‌رفت. اون اوایل جیمز اسکات تصور نمی‌کرد که آلفا تاملینسون تا این حد کنترلگر و تهدیدآمیز باشه. با اینکه تروی فقط یه مهمون بود، اما جوری رفتار می‌کرد که انگار صاحب اون قلمروئه. با محافظانش اطراف خونه رژه می‌رفت و همه رو می‌ترسوند... و البته که جیمز بابت اون رفتار توهين‌آميز خوشحال نبود. کم کم داشت از دعوت کردن تروی پشیمون می‌شد.

در حال قرار دادن گزارش جاسوسانش زیر کاغذهای دیگه بود که در دفترش باز شد. به محض اینکه نگاهش به اون آلفای عصبانی افتاد، به خودش لرزید اما تلاش کرد تا خودش رو کنترل کنه و به خودش یادآوری کرد که تا وقتی که توی قلمروی اسکات هستند اون کسیه که قدرت رو در اختيار داره.

"آلفا تاملینسون، انتظار نداشتم امروز ببینمتون!" جیمز بابت نلرزیدن صداش و همین‌طور نشون ندادن ترسی که داشت بهش چیره می‌شد، به خودش افتخار می‌کرد."می‌دونم، منم اینجوری شنیدم." تروی روی صندلی مقابل میز جیمز نشست و محافظانش کنارش ایستادند.

دست جیمز که به طور نامحسوسی می‌لرزید به سمت تلفن روی میزش رفت."تام، ممکنه برامون قهوه بیاری؟"

به جای صدای منشیش که همیشه توی چند ثانیه جوابش رو می‌داد، این سکوت بود که خط تلفن رو پر کرده بود. 

با طولانی شدن سکوت و لبخندی که روی لب تروی نشست، جیمز با حالت معذبی سرفه کرد. "تام؟" و دوباره سکوت. با بزرگ شدن لبخند تروی، پریشونی جیمز هم بیشتر شد."تام، صدای من رو می‌شنوی؟" 

"فکر کنم منشیت یکم ناخوش احوال باشه." اظهارنظر تروی، باعث لرزش بدن جیمز شد. 

"آروم بگیر، لازم نیست بابت یه قهوه شلوغش کنی، زیاد اینجا نمی‌مونم. می‌خوام راجع به پسرم لویی باهات صحبت کنم. فکر کنم اخیرا باهاش برخورد داشتی، درسته؟" 

نفس جیمز توی سینه حبس شد، همونطور که در تلاش بود تا از صورت آلفا حسش رو بفهمه... دهنش رو باز کرد تا جواب مبهمی بهش بده اما تروی حرفش رو قطع کرد. 

"لازم نیست بهم دروغ بگی جیمز. می‌دونم که پسرم رو دزدیدی و می‌دونم که فرار کرده. انکارش نکن."

جیمز صاف‌تر از قبل نشست و تصمیم گرفت ترسی که کم کم داشت توی دلش می‌نشست رو نشون نده.

"اگر جای تو بودم قبل از هر حرکتی خوب فکر می‌کردم. من جاسوس‌هایی دارم که حواسشون به پسرت هست. یه تماس از طرف من کافیه تا لویی بمیره." جیمز امیدوار بود بلوفش براش یکم وقت بخره تا بتونه یه نقشه‌ای بریزه. 

خنده‌ی تروی مو رو به تن جیمز سیخ کرد و به شدت گیجش کرد. مطمئن نبود چه واکنشی باید نشون بده. صبر کرد تا تروی خنده‌های دیوانه‌وارش رو تموم کنه و با کاغذ‌های روی میزش، خودش رو مشغول کرد. جیمز تمام تلاشش رو کرد تا آروم بمونه، هرچی نباشه تروی فقط یه مهمان بود. 

"جیمز تو یه احمقی." اثری از لبخند بزرگ تروی، توی چشم‌های یخ‌زده و نگاه سردش نبود." تو فکر کردی من از دستت عصبانیم به خاطر اینکه پسرم رو گرفته بودی؟"

"آره؟" گیجی جیمز کاملا واضح بود. "من از دستت عصبانیم چون اجازه دادی از دستت فرار کنه."

"چی؟!" گیجیِ جیمز تبدیل به ترس و وحشت شد.

"راستش رو بخوای وقتی که تبعیدش کردم فکر نمی‌کردم حتی یه هفته هم دووم بیاره... اما بدبختانه اون حرومزاده مقاوم‌تر از این حرف‌هاست."

ضربان قلب جیمز بالاتر رفت. فقط یه مرد جامعه ستیز و روان پریش مثل اون می‌تونست در مورد مرگ و زندگی پسرش اونقدر بی‌پروا و راحت حرف بزنه."فکر نکنم متوجه‌ی منظورت شده باشم. چرا مرگ پسرت رو می‌خوای؟"

"دلایل خودم رو دارم که بهت هیچ ربطی ندارن... اما لطفا راحت باش و اون حرفی که در مورد تماس با جاسوس‌هات می‌زدی رو عملی کن. واقعا ممنونت میشم."

قطره‌‌های عرق روی کمر جیمز سر می‌خوردند و دهنش خشک شده بود."خب... می‌دونی..."

"در واقع جیمز، اگر بتونی اون رو برام زنده بیاری در مورد امضا کردن اون قرارداد همکاری که دیروز با هم حرف می‌زدیم بیشتر فکر می‌کنم."

چشم‌های جیمز از روی تعجب و طمع گرد شد، قطعا نمی‌تونست از چنین موقعیتی بگذره. اگر تروی اون قرارداد رو امضا می‌کرد این یه موقعیت عالی برای گسترش قلمرو اسکات بود و همچنین متحد بودن با گله‌ی قدرتمندی مثل گله‌ی تروی، خیلی براشون پرثمر بود. عمرا اگر اجازه می‌داد یه امگا کوچولوی حرومزاده بین اون و اون حجم از رفاه قرار بگیره. 

"انجام شده در نظر بگیرش." جیمز، همونطور که غرق در افکارش در مورد تروی و امضا کردن اون قرارداد بود، صدای خودش رو شنید که اون جمله رو به زبون آورد. 

"خوبه." تروی از جا بلند شد تا از اتاق بیرون بره اما جلوی در متوقف شد." اوه راستی جیمز..."  "بله؟" سر جیمز با سرعت به سمت تروی برگشت. "انتظار دارم این کار تا آخر هفته انجام بشه... کارهای دیگه‌ای هم دارم که باید بهشون رسیدگی کنم." جیمز با ترس آب دهنش رو قورت داد."البته."
___

در حالی که به سمت دیواری از دود، که هر لحظه بیشتر از قبل پیش‌روی می‌کرد، می‌دویدند؛ متوجه‌ی یه گرگینه‌ی تیره و بزرگ شدند که داشت به سمتشون می‌دوید. اون گرگ ناگهان مقابل هری توقف کرد و سرش رو به نشونه احترام خم کرد و منتظر اجازه موند تا بتونه صحبت کنه. 

"ایان، چی شده؟"

"آلفا استایلز! عصر بخیر قربان. همین الان داشتم می اومدم تا برای ملاقات باهاتون وقت بگیرم."

هر چند هری تلاش می‌کرد تا خودش رو آروم نشون بده اما با دیدن وحشت ایان، لویی می‌تونست افزایش نگرانیِ نیمه گمشده‌ش رو احساس کنه. "چه خبر شده؟"

"قربان، خیلی مطمئن نیستم. قضیه جیمز اسکاته..."

"تا اینجا رو که خودم فهمیدم... ماجرای آتیش چیه؟"  "فکر کنم بهتر باشه خودتون ببینید."
___

منظره‌ی باورنکردنی مقابلشون باعث شده بود پشم‌هاشون بریزه. طرف دیگه‌ی مرز یه آتیش بزرگ به پا شده بود و جیمز اسکات توی یه لباس پر زرق و برق ایستاده بود و یه نیشخند فوق العاده اعصاب خورد کن روی صورتش بود، در حالی که چندین گرگینه دور آتیش حلقه زده بودند و هماهنگ وردی رو با صدای بلند می‌خوندند.

"اوه! خوبه که اینجایی. فکر می‌کردم باید کشون‌کشون بیارمت...ولی خیلی راحت‌تر از تصورم بود." وقتی هری و لویی در معرض دید جیمز قرار گرفتند، آلفا با تمسخر گفت.

هری وقتی که متوجه شد یه جریان مسخره‌ی دیگه با همسایه‌شون دارند، غرشش رو توی سینه خفه کرد. "داری چیکار می‌کنی جیمز؟" 

"خب معلومه! دارم جادوی مرز رو از بین می‌برم تا بتونم وارد قلمروتون بشم." هری با تمسخر پوزخندی زد. "چرته... هیچکس تا حالا نتونسته این کار رو بکنه." 

"در حقیقت که نه... ولی توی شرق یه گله به اسم ویلکینسون هست... شاید اسمشون رو شنیده باشی؟" جیمز باخوشحالی گفت. 

"آره، یه مشت عوضیِ پر فیس و افاده‌‌ان." لویی با به یاد آوردن برخوردی که چند سال پیش باهاشون داشت، زیر لب گفت. 

جیمز با نیشخند بزرگی به لویی نگاه کرد. "آره واقعا پر فیس و افاده‌ان، مگه نه؟" جیمز توجه‌اش رو به سمت هری برگردوند. "در هر حال، اون‌ها... یا در واقع بهتره بگم یکی از ساحره‌هاشون، راه شکستن این طلسم رو کشف کرده و اون‌ها با کمال میل راه حلش رو در اختیار ما قرار دادند. واقعا بخشندگیشون رو می‌رسونه!" 

"داری بلوف می‌زنی." هری با عصبانیت گفت اما ترس توی دل لویی نشست. لویی سر آستین هری رو کشید و زمزمه کرد. "هری... من توی قلمرو ویلکینسون بودم. اون‌ها یه ساحره‌ی فوق‌العاده قدرتمند داشتند. اون یه طلسم روی من پیاده کرد جوری که نمی‌تونستم بدون درد کشیدن توی قلمروشون باشم، حتی با وجود اینکه من یه ولگردم!" 

"بودی." هری با جدیت جمله‌اش رو تصحیح کرد. 

"درسته... وقتی که یه ولگرد بودم." لویی به نرمی لبخند زد. خاطرات شب گذشته جلوی چشمش اومد و عشق توی اتصالشون شناور شد. برای یک لحظه بقیه‌ی دنیا محو شد و اون دو غرق در شادیِ کوچیکشون شدند. جیمز اسکات با حس نادیده گرفته شدن، اخمی روی صورتش نشست و سرفه‌ای کرد که مؤثر واقع شد و اون دو رو به واقعیت برگردوند. 

"هنوزم می‌تونه یه بلوف باشه." هری زمزمه کرد؛ به خوبی می‌دونست که اگر به‌ خاطر اتحاد جدید و مرموزش نبود، جیمز هیچ‌وقت چنین کاری رو انجام نمی‌داد... ولی بدون وجود اون متحد جدید، حتی تصور اینکه نیروهای جیمز به نیروهای گله‌ی هری غلبه کنند، سخت بود. 

با این حال، بعد این‌ همه سال هری می‌دونست که جیمز اسکات فقط یه طبل تو خالیه. اون آلفا عاشق نمایش راه انداختن بود ولی هر وقت صحبت از جنگ واقعی می‌شد، غیبش می‌زد. 

به‌ تنهایی، جیمز اسکات بی‌خطر بود. این متحد ناآشناش بود که هری بابتش نگران بود. 

در نهایت هری تصمیم گرفت تا کمی باهاش راه بیاد. "چی می‌خوای جیمز؟" 

لبخند جیمز بزرگ‌تر شد و نفس عمیقی که کشید. "خب از اون جایی که پرسیدی، یه‌ چیزی هست که من بیشتر از قلمروت می‌خوام، استایلز." جیمز مکثی کرد تا توجه همه رو روی خودش داشته باشه. "ادامه بده جیمز." هری بی‌صبرانه گفت. 

"من لویی رو می‌خوام!"

هری غرشی کرد و چند قدم به جلو برداشت. "از جون لویی چی می‌خوای؟" 

جیمز محتاطانه و بدون از دست دادن اعتماد به نفسش - یا حداقل این چیزی بود که خودش فکر می‌کرد - یک قدم به عقب برداشت. "بذار فقط بگم که یه‌ نفر می‌خواد یه سلام و احوال‌پرسی با لویی داشته باشه." 

"کی؟" هری از بین دندون‌های بهم چسبیده‌اش پرسید و مشخصا عصبانیتش کنترل افکارش رو به‌ دست گرفته بود. "پدرم." لویی بعد از کنار هم گذاشتن شواهد و با توجه به دیدار قبلیش با جیمز، زمزمه کرد. 

چشم‌های هری با فهمیدن اینکه شایعات درست بوده و اینکه این واقعا چه معنی‌ای میده، درشت شد. جیمز اسکات با گله‌ی تاملینسون متحد شده بود و تمام چیزی که هری درباره‌ی اون‌ها می‌دونست، چیزهایی بودند که لویی بهش گفته بود و البته که اصلا باعث دلگرمی نبودند. 

سکوتی که جو بینشون رو فرا گرفته بود، فقط توسط صدای ضعیف سوختن هیزم‌ها توی آتیش شکسته می‌شد. 

"خب؟ تصمیمتون چیه؟" جیمز با خوشی گفت. هری با حس کردن جدیت و مصمم بودن لویی، وحشت کرد."من باهاشون میرم." 

قبل اینکه لویی بتونه قدمی به جلو برداره، هری به بازوش چنگ زد. "لویی! نه!"  "باید این‌ کار رو بکنم هری."  "این خودکشیه لویی!"

صداش رو پایین‌تر آورد، به‌ قدری که فقط لویی بتونه بشنوه."بیا هوشمندانه‌تر راجع‌ بهش تصمیم بگیریم. لطفا بهم اعتماد کن، باشه؟" 

لویی کمی از موضع خودش پایین اومد و بالاخره، با تکون کوچیک سرش، موافقتش رو اعلام کرد. 

"بهمون یکم زمان میدی تا فکر کنیم؟" هری پرسید. برای لحظه‌ای شک و تردید توی چشم‌های جیمز نشست اما در نهایت سرش رو تکون داد. "خیلی خب... تا سپیده‌دم فردا فرصت دارین." 

"پس تا اون موقع هر کاری که الان داری انجام میدی رو متوقف می‌کنی؟"

"آره. بهت قول میدم." 

هری سرش رو تکون داد و با عجله لویی رو از مرز دور کرد و به سمت فرماندهی راه افتاد و حتی یک لحظه هم اون رو از جلوی چشمش دور نکرد.

***
جیمز اسکات فقط خیلی... 😂😭

مرسی که میخونید.
دوستتون داریم💚

~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top