•33•

دیدین توی قسمت قبل چه خوب کامنت گذاشتین؟ یعنی حتما باید شرط بذارم تا به استوری توجه کنید؟ 🤨
*استیکر اون مرده که طلبکارانه دستش به کمرشه*

شرط کامنت:250
شرط ووت:170
(هر دو رو بر اساس میانگین چپترهای قبل گذاشتم و باید بگم اصلا زیاد نیست)

این قسمت:
مراسم
.
.
.

"نمی‌تونم انجامش بدم." نایل ناله‌ای کرد و چوب رو برای هزارمین بار از روی زمین برداشت و بلند شد. اخمی روی صورت لویی نشست. وقتی جوون‌تر بود، بعد یه هفته تمرین بهتر از قبل می‌تونست با آلفاوویس مقابله کنه. حتما یه چیزی بود که درست توضیحش نداده بود. 

لویی با دیدن حالت ناامید نایل، گره‌ی ابرو‌هاش رو از هم باز کرد. "چی داری میگی؟ تو همین الان تقريبا دستور رو نادیده گرفتی!" لویی سعی کرد تشویقش کنه اما ظاهرا تأثیر زیادی نداشت. 

"خودت هم داری میگی 'تقریبا'..." نایل با عصبانیت چوب رو روی زمین پرت کرد. 

همون‌طور که لویی دنبال کلمه یا تکنیکی برای تشویق نایل بود، نیک خمیازه‌ی طولانی‌ای کشید و بلند شد. "خورشید دیگه طلوع کرده. تمومه دیگه، نه؟" 

نایل آهی کشید. "نیک درست میگه. زین و لیام فکر می‌کنن دلیل غیبت‌های صبحگاهی من اینه که هنوز از دستشون عصبانی‌ام. باید قبل از اینکه برای عذرخواهی بیان، براشون صبحونه درست کنم." 

لویی به نشونه‌ی موافقت سر تکون داد. نیک بلافاصله ازشون دور شد تا بره و بخوابه. نایل و لویی هم مثل همیشه، شونه به شونه‌ی هم به سمت خونه‌ی اصلی راه افتادند. 

حقیقتا هری هم توی این چند روز گذشته مشکوک شده بود. لویی بی‌خوابی رو بهونه‌ی غیب شدن‌های سر صبحش کرده بود؛ ولی حدس می‌زد که هری حتی یه ذره هم باورش نکرده بود... می‌تونست ببینه و حس کنه که آلفا کم کم داشت نگران می‌شد. 

"شاید باید رک و راست بهشون بگیم داریم چیکار می‌کنیم." لویی پیشنهاد داد. 

نایل که به‌ نظر می‌اومد به موضوع یکسانی فکر می‌کرده، سرش رو برای موافقت تکون داد. "آره، خوشم نمیاد چیزی رو ازشون پنهان کنم. شاید اونقدر که تصور می‌کنیم واکنش بدی نشون ندن." 

"اوهوم." لویی در جواب گفت. به اندازه‌ی نایل قانع نشده بود. واقعا مطمئن نبود هری به اینکه لویی داره به بقیه‌ی امگاهای گله‌اش نافرمانی رو یاد میده، چطور قراره واکنش نشون بده. به علاوه، لویی به هیچ‌وجه قرار نبود اشاره‌ای به درخواست کمک از نیک بکنه. 

"حالا بالاخره فهمیدی داشتن چی رو قایم می‌کردند؟" 

"آره. من یه احمقم. باید بهشون اعتماد می‌کردم. ولی در هر صورت اونا نمی‌دونن که من خبر دارم پس..." 

"خب، جریان چیه؟" 

"وقتی زمانش برسه خودت می‌فهمی." نایل نیشخندی زد و باعث شد لویی مشکوکانه ابروهاش رو بالا ببره؛ به‌ هر حال خوشحال بود که اوضاع بین اون سه نفر دوباره خوب شده. 

"برای امشب هیجان‌زده‌ای؟" نایل با نیش باز پرسید، احتمالا حتی بیشتر از خود لویی هیجان‌زده بود. 

"آره." لویی با لبخند سرش رو تکون داد و تلاش کرد تا نشون نده که واقعا چقدر مضطربه. نایل اخمی کرد و لبخندش محو شد. 

"چی داره اذیتت می‌کنه؟" 

لویی از گوشه‌ی چشم به نایل نگاهی انداخت، یکم راجع‌ به گفتن حرفش مردد بود. 

"نمی‌دونم. حس می‌کنم قراره یه چیزی بد پیش بره..." لویی شونه‌هاش رو بالا انداخت، جوری که انگار همون حس مزخرف باعث بی‌خوابی شبانه‌ش نشده. "می‌دونم احمقانه‌ست." 

"احمقانه نیست، لو." لویی نگاهش رو از زمین گرفت و با تعجب به نایل نگاه کرد. 

"احتمالا فقط حس می‌کنی که این برای واقعی بودن زیادی خوبه. توی چند سال گذشته بخت زیاد باهات یار نبوده. ولی امشب فقط یه مراسم رسمی برای اجرای آداب و رسومه. می‌دونی، تو همین الانش هم عضو خیلی مهمی از گله به شمار میای." 

لویی پوزخندی زد و نگاهش رو دوباره به زمین داد. لویی خیلی از یک عضو مهم گله بودن، دور بود. بیشتر شبیه یه مفت‌خور بود تا چیز دیگه‌ای. 

"دارم جدی میگم." نایل ادامه داد. "مردم همین الان هم تو رو جفت آلفا می‌دونن." 

لویی بی‌دلیل به سرفه افتاد و صورتش با خجالت سرخ شد."ما هنوز حتی جفت نشدیم!" 

نایل خنده‌ای کرد و سرش رو تکون داد. "لو! روح‌های شما به‌ هم گره خوردند! من که میگم این بیشتر از هر مراسم جفت‌گیری‌ای ارزش داره. تو اینطور فکر نمی‌کنی؟" 

لویی دوباره اخم کرد، آرامشش رو دوباره به دست آورد و به نظریه‌ی نایل با جدیت فکر کرد. لویی از صمیم قلب باهاش مخالف بود. ارتباط ذهنی و روحیشون یه ساز و کار زیستی بود اما مراسم جفت‌گیری، کاری بود که دو تا گرگینه با انتخاب و اختیار خودشون انجامش می‌دادند. لویی به اندازه‌ی کافی تجربه داشت تا بدونه مسائل زیستی نمی‌تونن جلوی رفتن مردم رو بگیرن. لویی تفاوتی بین ارتباط ذهنی و روحی با عشق والد به فرزند، که قرار بود بی‌قید و شرط باشه، نمی‌دید. خانواده‌ی خودش اثبات این بودن که غریزه و فرایند‌های زیستی کافی نیستند. 

بودن با کسی... اینکه بخوای با یه نفر بمونی و یه خونه و یه مکان امن بسازی... این یه انتخاب بود. اینطوری نبود که به خواسته‌ی هری برای جفت شدن باهاش باور نداشته باشه، چون واقعا هری این رو می‌خواست؛ ولی خیلی چیزها ممکن بود درست پیش نره و لویی می‌خواست مراقب و هوشیار باشه. نمی‌خواست امید واهی به خودش بده چون از شکستن دوباره‌ی قلبش وحشت داشت. 

"آره، حق با توئه." لویی گفت تا به نایل اطمینان خاطر بده؛ البته که نایل باورش نکرد، ولی نخواست با پافشاری اذیتش کنه. 
___

کریس زمان خوبی رو پشت سر نمی‌ذاشت. به هیچ‌وجه. خیلی زود از خواب بیدار شده بود. قبل طلوع خورشید. یه سردرد شدید و یه درد کشنده توی پهلوی راستش داشت که همگی از لطف آلفا هری استایلز بودند. 

شب قبل مجبور شده بود حماقت و بی‌کفایتی اون دکتر- بی کفایتی یه زن - رو تحمل کنه که با اطمینان کامل بهش گفته بود که اکثر زخم‌هاش سطحی‌ان و هر زمانی می‌تونه مرخص بشه.

اون هرزه جرأت کرده بود به اون و همه‌ی پرستارها بگه که اوضاع زخم‌هاش زیاد بد نیستند در صورتی که به معنی واقعی کلمه توی تخت بیمارستان داشت از درد گریه می‌کرد!

دیگه نمی‌خواست که توی اون مکان نفرت‌انگیز بمونه پس از جا بلند شد. (البته به‌سختی! با دنده‌هایی که، بدون هیچ دلیل منطقی‌ای، توسط آلفای خودش شکسته بود).

همین‌طور که داشت از در بیرون می‌رفت، می‌تونست اون امگای ولگرد و بی‌عرضه رو تصور کنه که آلفای جفت‌نشده‌اش، از غرورش دفاع کرد در صورتی که از اول هم هیچ غروری نداشت! اگه نظر کریس رو می‌خواستن، اون دوتا زوج چندش‌آوری رو می‌ساختند. یکبار برای همیشه، یه ولگرد هیچ جایگاهی توی قلمروی هیچ گله‌ای ،به‌ خصوص توی مرکز فرماندهیش و توی تخت آلفاش نداشت.

تا اون‌ جایی که به کریس مربوط می‌شد، آلفا هری برای پذیرش اون امگای نفرت‌انگیز، یه خائن محسوب می‌شد.

با وجودی سرشار از خشم، اجازه داد تا افکار بر افروخته‌اش راهنمای راهش تا خونه‌ی اصلی بشن. هنوز کاملا مطمئن نبود که قراره دست به چه کاری بزنه. می‌دونست آلفا کجا می‌خوابه، همه می‌دونستند. پاهاش اون رو به سمت در اتاق آلفا بردند و کریس در رو به اندازه‌ی یه شکاف باز کرد. آلفای خائنشون هم‌چنان خواب بود، ولی کریس غافلگیر شده بود که اون عجیب غریب کوچولو کنارش نیست. شاید آلفا هری به اندازه‌ای که خیال می‌کرد، دیوونه نبود.

به ذهنش رسید که شاید امگا توی اتاق دیگه‌ای خوابیده. تنها و آسیب‌پذیر. لبخندی شرور روی لب‌های کریس نقش بست. این خیلی آسون بود.

می‌تونست وارد اتاقش بشه و با آلفاوویس بهش دستور بده که از اونجا بره و هرگز برنگرده. اگه شانس می‌آورد، هری هم پشت سرش مثل یه توله‌ی گمشده می‌رفت و اینطوری با یه تیر دو نشون می‌زد و از شر هر دوشون خلاص می‌شد. کریس خنده‌اش رو نگه داشت و بیشترین تلاشش رو کرد تا ساکت بمونه.

به آرومی در اتاق بعدی رو باز کرد. با اینکه تخت مرتب و خالی بود، رایحه‌ی امگا توی هوا حس می‌شد. کریس مطمئن بود امگا چند شبی رو اونجا گذرونده. همین‌طور که وارد اتاق می‌شد، درِ بازِ کمد توجه‌اش رو جلب کرد. اونجا، گوشه کمد، یه کیف قدیمی پر شده با رایحه‌ی لویی قرار داشت. جالبه

وقتی کریس در کیف رو باز کرد، کم‌ کم بعضی از وسایل رو شناخت... با آروم‌ترین صدایی که می‌تونست، خندید. این خیلی آسون بود. خیلی خیلی آسون.

امشب، همه‌چی دوباره سرجای خودش قرار می‌گرفت.
____

گفتن اینکه لویی مضطربه نمی‌تونست حس واقعی پسر رو شرح بده. آسمونِ صاف، به ماه کامل اجازه‌ی تابش نور شفافش به جنگل رو داده بود. جایی که همه‌ی اعضای گله، توی فرم گرگشون، ایستاده بودند و نگاهشون به آلفاشون دوخته شده بود. هری توی فرم انسانی، جلوی اعضای انجمن و بقیه‌ی گله ایستاده بود. همگی جمعی رو تشکیل می‌دادند که گذشتن از بینشون مایه‌ی افتخار لویی بود. 

متأسفانه(برای لویی)، مراسم پذیرش یک عضو جدید به گله، با مراسم تبعید تقریبا یکسان بود. هر بار که پلک می‌زد، پدرش رو می‌دید که در جایگاه هری ایستاده بود و برای پاره پاره کردن قلب لویی لحظه شماری می‌کرد. همین‌طور که به آرومی به سمت نیمه‌ی گمشده‌اش می‌رفت، سعی می‌کرد اون تصاویر رو از جلوی پرده‌ی چشم‌هاش کنار بزنه. نیمه‌ی گمشده‌اش، نه پدرش! گله‌ی استایلز، نه تاملینسون. لویی به یادآوری کردن به خودش ادامه داد.

هری به گرمی بهش لبخند زد. بدون شک، استرس لویی رو حس کرده بود و امگا تصمیم گرفت به‌ جای تمام افکارش، روی اون لبخند تمرکز کنه. چال گونه‌های هری و انعکاس نور ماه توی چشم‌هاش رو به‌ خاطر سپرد. 

همه چی داشت خوب پیش می‌رفت و فقط چند متر با هری فاصله داشت که صدای دویدن یه نفر و فریاد کسی رو از پشت سرش شنید. 

"صبر کنید!"

سر گرگینه‌ها با گیجی به طرف صدا چرخید. کریس از کنار لویی گذشت و کنار هری متوقف شد و رو به‌ روی گله ایستاد. قلب لویی با دیدن چیزی که توی دست کریس بود، فرو ریخت. 

کوله‌پشتیش. ذهنش به سرعت کار می‌کرد و هر وسیله‌ی دردسرسازی که توی اون کیف گذاشته بود رو جلوی چشمش می‌آورد. این اصلا خوب نبود. 

"صبر کنید!" کریس نفس‌نفس‌زنان تکرار کرد. سکوت به فضا حاکم شد، در حالی که همه منتظر کریس بودند تا دلیل وقفه‌ی ایجاد شده رو توضیح بده. 

"من اطلاعاتی راجع‌ به ولگرد دارم که انجمن باید قبل از برگزاری مراسم بدونه." 

لویی به‌ سختی بزاقش رو قورت داد. دهنش ناگهان خشک شده بود. اگر به‌ خاطر هری نبود، الان با سرعت شروع به دویدن کرده بود و نصف راه تا مرزِ قلمرو کناری رو طی کرده بود... ولی الان دیگه خیلی دیر بود. تنها راهی که برای ترک کردن اونجا داشت، این بود که از اونجا بیرونش کنند. البته... این ممکن بود زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت، اتفاق بیفته. لویی دوباره آب دهنش رو قورت داد. الان حاضر بود برای یه لیوان آب، آدم بکشه.

کریس کیف رو باز کرد و پماد و داروهایی که لویی توی هفته‌ی اولش توی گله دزدیده بود رو بیرون آورد و بالا گرفت تا همه ببینند. 

"این‌ها از ما دزدیده شدن. طی کل زمانی که شما داشتین تصمیم می‌گرفتین اون رو عضو دائمی گله کنین، این ولگرد داشته از ما دزدی می‌کرده!" 

چیزی که توی اون لحظه بیشتر از همه به لویی آسیب زد، نفس‌های بریده‌ی بقیه و نگاه‌های خشمگینی که به سمتش نشونه گرفته شده بودند، نبود. نه. چیزی که بیشتر از همه درد داشت، ترکیب صورت بهت‌زده‌ی هری با دردی بود که توی پیوند بینشون جریان داشت. دردی که نمی‌دونست از هری نشأت می‌گرفت یا از خودش. این طاقت فرسا بود، جوری که نزدیک بود تا لویی به خاطرش روی زانوهاش بیفته. می‌خواست چشم‌هاش رو از چهره‌ی آسیب‌دیده‌ی هری بدزده، ولی نمی‌تونست.

"لویی؟" سردرگمی صدای هری دل‌خراش بود. هری حس می‌کرد بهش خیانت شده. لویی دهنش رو باز کرد تا توضیح بده که این مال خیلی وقت پیش بوده... حداقل این حس رو می‌داد که خیلی از اون موقع گذشته! سعی کرد توضیح بده این مال زمانی بوده که فکر می‌کرد مجبوره اینجا رو ترک کنه ولی هیچی از دهنش بیرون نیومد. 

"این چیزی بود که صبح‌ها داشتی انجامش می‌دادی؟" قلب لویی از تپش ایستاد. صدای هری به سختی حتی زمزمه به حساب می‌اومد، ولی توی سکوت غیر طبیعی‌ای که فضا رو فرا گرفته بود، بلندتر از چیزی بود که لویی بتونه تحملش کنه. 

"تمام این مدت..." هری ادامه داد. "داشتی ازمون دزدی می‌کردی؟ دوباره داشتی برنامه می‌چیدی تا از اینجا بری؟" 

"نه!" لویی صدای خودش رو شنید اما به اون بلندی‌ای که می‌خواست، نبود. نه، هری اشتباه متوجه شده بود. 

لویی وحشت‌زده بود. یه نمایش جلوش به‌ راه افتاده بود ولی مطمئن نبود که ذهن و فکرش هنوز اونجا حضور داره یا نه. همه‌ چیز تیره و تار به‌ نظر می‌اومد و زمان به‌ طرز فجیعی کند شده بود. نگاه همه روی اون بود... نگاه‌های متحیر، قضاوت‌کننده و مشکوک. خاطره‌ی دوستانی که بهش پشت می‌کردند و یادآوری نگاه سرد پدرش، راه اشک‌ به چشم‌هاش رو باز کرد.

می‌دونست باید توضیح بده ولی داشت برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد، گلوش هر لحظه بسته و بسته‌تر می‌شد و نفس کشیدن سخت‌تر. می‌دونست که این برای واقعی بودن زیادی خوبه، می‌دونست این شادیِ نوظهورش قراره درست جلوی چشم‌هاش از هم دریده بشه. 

"داری میگی این مال تو نیست؟" کریس کوله‌پشتی رو یکم بالاتر برد و تکون داد. "این رسما توی رایحه‌ی تو غوطه‌ور شده." 

قلب لویی به‌ سرعت و محکم توی سینه‌اش میتپید. "نه هست. این مال منه، ولی-" لویی سریع گفت ولی کریس حرفش رو قطع کرد. 

"و پر از وسیله‌های دزدیه؟ دزدیده شده از این گله؟" لویی بزاقش رو قورت داد. نمی‌دونست چطور قراره توضیح بده. 

"آره هست. این مال منه. ولی-" لویی می‌خواست توضیح بده که این فقط در طول چند روز اول استقرارش توی گله بوده، که موقعیتش تو اون زمان متفاوت بوده، ولی کریس دوباره حرفش رو قطع کرد. 

"و ما واقعا قراره بذاریم یه دزد وارد خونه‌مون بشه؟ و اگه اون قادره این کار خلاف رو انجام بده، کی می‌دونه مستعد انجام چه‌ کارهایی برای رفع نیازهای خودشه؟" 

لویی با چشم‌های گرد شده به هری نگاه کرد، سعی می‌کرد یکم اطمینان خاطر توی اون چشم‌ها پیدا کنه ولی فقط شک و درد رو دید. لویی اون چند متری که بین خودش و نیمه‌ی گمشده‌اش فاصله انداخته بود رو طی کرد و سعی کرد لمسش کنه ولی هری عقب رفت. 

"هری، لطفا." لویی از این متنفر بود که صداش چقدر کوچیک و لرزون به‌ نظر می‌رسید. 

"داشتی نقشه می‌کشیدی تا ترکم کنی؟" 

لویی متعجب بود که هری این فکر رو می‌کنه... ولی اگه می‌خواست با خودش صادق باشه، می‌دونست اون کوله‌پشتی تمام مدت توی زندگیش بود و لویی می‌خواست که اونجا باشه. می‌خواست یه نقشه‌ی پشتیبان داشته باشه فقط برای محکم‌کاری، برای موقعی که چیزها خوب پیش نرفت. حالا می‌فهمید که تا چه حد فاصله‌اش رو با بقیه حفظ می‌کرده، که چقدر همه رو از خودش دور می‌کرده، چون می‌ترسیده که از دستشون بده.

حالا اون خودداری و گوشه گیریِ احمقانه داشت با تمام قدرت توی صورتش کوبیده می‌شد. باید بیشتر خودش رو نشون می‌داد. بیشتر با هری صادق می‌بود. باید بهش می‌گفت چقدر عاشقشه و چقدر این رو می‌خواسته... اینکه عضوی از این گله باشه. می‌خواست اونجا یه خونه بسازه. که اونجا رشد کنه و پیر بشه. 

چقدر رقت‌انگیز بود که حالا داشت این‌ها رو می‌فهمید، حالا که روی مرز از دست دادن همه‌ چیز قرار داشت...

"هری، لطفا... من دیگه نمی‌خوام اینجا رو ترک کنم. قسم می‌خورم." 

لویی از اشک‌ توی چشم‌های هری و از شکی که توی پیوندشون جریان داشت، متنفر بود. دوباره به سمت هری حرکت کرد و با کمال ناباوریِ لویی، هری ازش فاصله نگرفت. 

دست لویی گونه‌ی هری رو نوازش کرد و صورت آلفا به سمت دستش متمایل شد، خیلی کم بود ولی به اندازه‌ای بود که امید رو به وجود لویی تزریق کنه. 

"هری، من عاشقتم. بقیه‌اش-" 

"صداهای پس‌زمینه است؟" چشم‌های هری خیره‌ی نگاه لویی بود، انگار منتظر تأیید بود. لویی سر تکون داد و بلافاصله تسکین و کم شدن درد رو توی اتصالشون حس کرد. 

"باشه." هری زمزمه کرد و لویی رو برای یه بوسه‌ی سریع جلو کشید. مثل ختم یه قرارداد. به لویی اطمینان داد که پشتشه. لویی از روی آسودگی خیال، هق هقی کرد. هری اونجا بود. بهش باور داشت!

هری یک قدم عقب گذاشت و به جمعیت گیج و مضطربی که منتظر دستور نهایی آلفاشون بودند، اشاره کرد تا نگران نباشن.

"کریس بابت نگرانیت ممنونم. می‌تونی دوباره به جایگاهت برای مراسم برگردی." 

هری کوله‌پشتی رو با خشونت ازش گرفت و یه نگاه هم به سمتش ننداخت و چشمش رو روی جمعیت گرگینه‌های روبه‌روش نگه داشت. "لطفا توجه کنید، ازتون می‌خوام که چند دقیقه‌ای صبوری کنید. من صحبتی با اعضای انجمن، راجع به این اطلاعات جدید خواهم داشت." 

الن، گرگوری، کاترین و نایل لحظه‌ای رو تلف نکردند. همشون از بین جمعیت بیرون اومدند تا آلفاشون رو دنبال کنند. هری دست لویی رو گرفت و اون‌ها رو به داخل جنگل، به دور از چشم و گوش‌های کنجکاو، راهنمایی کرد.

لویی سرش رو برگردوند و با سیلی از نگاه‌های خشمگین و کشنده روبه‌رو شد. خشم کریس سرما رو به ستون فقرات لویی تزریق کرد. بزاق دهنش رو قورت داد و سرش رو دوباره برگردوند و همراه بقیه به‌ راه افتاد و وارد جنگل شد؛ جایی که بدون شک قرار بود توضیحی برای اعمال و رفتارش ارائه بده. حداقل حالا با وجود دست هری توی دست خودش، خیلی احساس تنهایی نمی‌کرد.

***

این هم از این...

امیدواریم که لذت برده باشید.

28 سپتامبر، روز لری، مبارک💚💙

دوستتون داریم💕
مراقب خودتون باشید.

~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top