•31•

این قسمت:
چطور رد گم کنیم؟
.
.
.

"کی می‌تونه بهم بگه بیست سال پیش چه بلایی سر گبریل هادسون توی پرونده WD اومد؟" سکوت بر فضا حاکم شد همون‌طور که زین منتظر شنیدن یه جواب بود، که البته فایده‌ای نداشت. "هیچکس نمی‌دونه؟" زین آهی کشید و واضحا ناامید شده بود و لویی دوست داشت بدونه پرونده‌ی WD چه کوفتیه. واقعا می‌خواست بدونه زین برای چی اون رو اینجا کشونده...

بالاخره یه دست ظریف از بین جمعیت بالا اومد. یه زن بتا با چشم‌های سبز درشت منتظر اجازه بود تا بتونه صحبت کنه، زین سرش رو تکون داد تا اون زن حرفش رو بزنه. "گبریل هادسون یه جاسوس بود که مدارک جعلی WD رو پیدا کرد و می‌خواست که اون‌ها رو به دست رسانه‌ها برسونه اما تعقیبش کردند. تونست مدارک رو به دست خبرنگارهایی که باهاشون قرار گذاشته بود برسونه اما همشون، از جمله مامور هادسون، کشته شدند، چون اون WD رو مستقیم به سمت اون‌ها برد و مدارک تماما نابود شدند."

"ممنونم سارا. خوبه که حداقل یه نفر سر کلاس‌های درس حواسش جمع بوده. کسی می‌تونه بهم بگه گبریل هادسون باید چیکار می‌کرد؟" اونی که لویی می‌دونست کریس اسمشه، پوزخندی زد. "اینکه توی قدم اول گیر نمی‌افتاد!" زین، همون طور که مشخص بود تحت تاثیر قرار نگرفته، ابرویی بالا انداخت."گیر افتادن همیشه اتفاق میوفته... این بخشی از شغله. دیگه چی؟"

دست یه زن دیگه از پشت جمعیت بالا رفت و با توجه به رایحه‌ش، یه آلفا بود."مامور هادسون باید متوجه می‌شد که دارن تعقیبش می‌کنن و باید قبل از ملاقات با خبرنگارها از شرشون خلاص می‌شد."  "ممنونم النور. کاملا درسته. اما گفتنش از انجام دادنش راحت‌تره و برای همینه که من از لویی خواستم تا به اینجا بیاد."

لویی هیچ وقت ندیده بود که زین اون جوری نیشخند بزنه، جوری که انگار چیزی رو می‌دونه که بقیه نمی‌دونند... و احتمالا هم می‌دونست از اونجایی که لویی هنوز نمی‌دونست چطور قراره به بقیه نشون بده که چطور از شر کسی که تعقیبشون می‌کنه خلاص بشن! هر دفعه که این کار رو انجام داده بود واقعا نمی‌دونست چطوری انجامش داده و هر قدمش رو کاملا بداهه گونه برمی‌داشت.

"این رو بگیر." زین کاغذ تا شده‌ای رو به سمتش گرفت و لویی کاغذ رو با گیجی ازش گرفت. همین که لویی کاغذ رو باز کرد و آدرسی که توی اون نوشته شده بود رو دید، زین به سمت گرگوری برگشت، که از اول توی سکوت فقط تماشاشون کرده بود و اخمی روی صورتش بود.
"افسر کارستون اگر مشکلی ندارید ما به مشارکتتون توی این مورد نیاز داریم."

به نظر می‌اومد گرگ بابت اون پیشنهاد متعجب شده، ابروهاش بالا رفت و دهنش برای چند ثانیه باز موند، قبل از اینکه بلافاصله اخمش رو روی صورتش برگردونه. "آم..."

"قطعا تخصص شما باعث میشه بقیه چیزهای زیادی یاد بگیرن!" به نظر می‌اومد گرگ از تعریف چاپلوسانه‌ی زین کاملا خشنوده، چون بادی به غبغب انداخت و سرش رو تکون داد. "هر کاری که بتونم برای کمک بهتون انجام میدم." نیشخند زین به لبخند بزرگی تبدیل شد و لویی احساس می‌کرد بعد از امروز، گرگوری قراره حتی کمتر از الان ازش خوشش بیاد.

"خوبه. حالا کارآموزان عزیز، شما همراه من به یه مکان مشخص شده میاین. گرگوری و لویی قراره کارشون رو شروع کنند. من به لویی یه آدرس دادم که گرگوری ازش خبر نداره. اگر می‌خواد به اونجا برسه، باید لویی رو دنبال کنه و لویی باید تلاش کنه تا گرگ رو گمراه کنه. چطوره؟" لویی نیشخندی زد و از پذیرفتن اون چالش خوشحال بود، در حالی که گرگوری پوزخندی زد و مشخصا نسبت به توانایی و مهارت‌های لویی شک داشت.

"این شرایطیه که شما موقع کار باهاش رو به رو می‌شید. اینکه بدونید چطور از شر کسی که تعقیبتون می‌کنه خلاص بشید یکی از ضروریات شغلتونه." زین به سمت گرگوری برگشت. "نگران نباش افسر. وقتی که لویی به محل مورد نظر رسید، آدرس رو برات می‌فرستم." لویی کاغذ تا شده رو توی جیبش گذاشت و می‌تونست ببینه که گرگوری در تلاشه تا خودش رو بی‌تفاوت نشون بده؛ اما فک فشرده و قرمزی صورتش، عصبانیتش رو به وضوح نشون می‌داد.

زین چشمکی زد و گروه کارآموزانش رو همراه خودش برد و اون دو رو تنها گذاشت.

همونطور که اون دو در سکوت ناراحت کننده‌ای منتظر دور شدن بقیه بودند، نقشه‌ای توی ذهن لویی شکل گرفت. جوری که زین با بازی با غرور اون افسر و چاپلوسی، اون رو وادار به مشارکت کرده بود باعث شد ایده‌ای توی ذهنش شکل بگیره.

لویی خودش رو مجبور کرد تا بی‌قرار جلوه کنه؛ دست‌هاش رو به هم گره می‌زد، به صورتش دست می‌کشید و این پا و اون پا می‌کرد. همونطور که این کارها رو انجام می‌داد، کم کم حالت سرد چهره‌ی گرگوری هم تغییر کرد و حالا اعتماد به نفس رو می‌شد از روی صورتش خوند. لویی می‌تونست ببینه که نیشخند محوی روی لب‌های اون افسر نشسته...

خوبه. ادامه بده. 

بعد از اینکه لویی، برای ده دقیقه‌ی تمام نقش یه امگای بی‌اعتماد به نفس و بی‌تجربه رو بازی کرد، با لکنت شروع به حرف زدن کرد.

"م-ما احتمالا باید، هوم... بریم. چی فکر می‌کنی؟"

گرگوری نیشخندی زد و در حالی که هنوز دست به سینه بود، شونه‌هاش رو بالا انداخت. "تصمیم با توئه. تو کسی هستی که می‌دونی مقصد چقدر باهامون فاصله داره."

لویی نفسش رو توی سینه حبس کرد و امیدوار بود که زیادی شلوغش نکرده باشه اما از چهره‌ی گرگوری می‌شد فهمید که کاملا باورش کرده.

"درسته، آره، تصمیم با منه... اوهوم. باشه، خب پس بیا بریم." گرگوری به وضوح لب‌هاش رو روی هم فشرد تا جلوی خنده‌ش رو بگیره. "راه رو بهم نشون بده."

لویی به سمتی قدم برداشت اما مکثی کرد و بعد برگشت و به سمت مخالفش رفت. امیدوار بود گرگوری گول بخوره و فکر کنه که مکان مورد نظر از همون طرفه. 

در حالی که گرگوری رو به سمت نیمکت همیشگیِ لاتی راهنمایی می‌کرد، با دیدن اون دختر نفس راحتی کشید. یه کتاب روی پاهاش بود و خودش مشغول نوشتن چیزی توی دفترش بود. یه بار به لویی دفترش رو نشون داده بود و گفته بود که افکار و نظراتش رو موقع خوندن یه کتاب توی دفترش می‌نویسه. 

لویی مطمئن شد که پشت گروری به نیمکته، قبل از اینکه به سمتش برگرده و اون مرد رو هل بده تا فرار کنه؛ البته که گرگ به سرعت واکنش نشون داد و بازوی لویی رو گرفت. 

"کجا با این عجله؟" گرگوری زیر لب گفت و به خاطر تلاش رقت انگیز لویی برای فرار از دستش، چشم‌هاش رو چرخوند. لویی بازوش رو عقب کشید اما گرگوری خیلی ازش قوی‌تر بود و این به هیچ‌وجه درگیری عادلانه‌ای نبود و لویی روی همین موضوع حساب باز کرده بود.

"آخ! ولم کن!" لویی داد زد و گرگوری غرید. "معلوم هست چیکار داری می‌کنی؟"

"هی! مرتیکه‌ی وحشی... ولش کن!" با شنیدن صدای بلند و خشمگین شارلوت، لویی نتونست جلوی لبخندش رو بگیره. گرگوری با تعجب سرش رو بلند کرد اما هنوز هم بازوی لویی رو محکم نگه داشته بود.

"من-نه صبر کن، تو متوجه نیستی."

لویی سعی کرد تا گرگوری رو کنار بزنه و البته که ناموفق بود.

"ولم کن! داری بهم آسیب می زنی!" تظاهر به درد کشیدن زیاد براش سخت نبود، مخصوصا که فشار دست گرگوری لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. 

"نمی‌دونم چه نقشه‌ای توی سرته اما بدون عملی نمی‌شه." در همون حین که شارلوت داشت به سمتشون می‌اومد، گرگوری از بین دندون‌های به هم قفل شده‌اش غرید. دختر بلافاصله گرگوری رو با زوری فراتر از تصور لویی به عقب هل داد و باعث شد دست گرگوری از روی تعجب و غافلگیری از بازوی لویی جدا بشه.

"به تو ربطی نداره. برو پی کارت." وقتی گرگوری سرش با درگیری با لاتی گرم بود، لویی به آرومی ازشون فاصله گرفت. 

"می‌خوای برم هری رو بیارم؟ مطمئنم هری خوشحال میشه بهت نشون بده که تا چه حد این موضوع بهش مربوطه!"

"نگاه کن، دختر کوچولو، تو نمی‌دونی داری راجع به چی حرف می‌زنی. تو-"

"دختر کوچولو؟ یه بار دیگه بگو تا بهت دختر کوچولو رو نشون بدم." گرگوری، صورت سرخ و خشمگینش رو جلوتر برد تا شارلوت رو بترسونه. "فکر می‌کنی می‌تونی حریف من بشی، دختر کوچولو؟"  "بهت نشون میدم!"

اون‌ها با عصبانیت بهم دیگه خیره شدند تا اینکه گرگوری چیزی به یادش اومد و به عقب برگشت و مچ لویی رو موقع فرار گرفت."کجا با این عجله بچه جون؟!" 

لویی ،جوری که انگار گرگوری تونسته مچش رو بگیره، آهی کشید و به سمت آلفا برگشت. دوباره آهی کشید و شکستش رو پذیرفت. 

"اشکال نداره لاتی، یه سوتفاهم بود، نگران نباش." همون‌طور که لاتی شوکه و گیج بود، لویی بازوی گرگ رو گرفت و اون رو به دیگه‌ای راهنمایی کرد."بیا گرگ. بیا راه بریم و راجع بهش حرف بزنیم. مرسی لاتی، روز خوبی داشته باشی." همون‌طور که از دختر فاصله می‌گرفتند صدای شوکه‌ی لاتی به گوششون رسید. "اما- صبر کن، تو مطمئنی؟"

لویی سرش رو برگردوند و همون‌طور که همراه گرگ قدم برمی‌داشت، چشمکی به دختر زد تا بهش اطمینان خاطر بده."ما خوبیم لاتی، مرسی." شارلوت اخمی کرد اما بی‌خیال شد. 

"تلاش خوبی بود بچه." گرگوری، وقتی که به اندازه‌ی کافی از شارلوت دور شدند، گفت. 

لویی آهی کشید و تمام تلاشش رو کرد تا شکست خورده به نظر بیاد. "مسخره‌ست. مشخصه که تو بیشتر از من تجربه داری! نمی‌دونم زین با خودش چه فکری می‌کرد؟" لویی نمی‌تونست برای دیدنِ پاک شدن لبخند از روی صورت گرگ صبر کنه اما خب فقط یکم دیگه مونده بود، باید صبور می‌بود. 

"منم همین‌طور. به هر حال، خوبه که بهش اعتراف می‌کنی." 

"اوهوم... بیا با هم بریم پیششون و شاید بتونی یه درس خوب راجع به تعقیب و گریز به کارآموزها یاد بدی. فکر کنم براشون مفید باشه." لبخند احمقانه‌ی گرگوری هنوز روی صورتش بود."آره قطعا براشون خوبه. خب کجا باید بریم؟" 

لویی 'آب دهنش رو قورت داد'، "آم..."

"مسیرش طرف مخالفمونه، مگه نه؟" لویی 'با خجالت' سرش رو تکون داد. "آره. کافی‌شاپ جنی." لویی تیکه‌ی کاغذ تا شده رو از جیبش در آورد و اون رو به گرگ داد. گرگ بعد از خوندنش، با رضایت سری تکون داد. لویی گونه‌اش رو از داخل گاز گرفت، تا بتونه جلوی باز شدن نیشش تا بناگوش رو بگیره. این خیلی آسون بود.

کافی شاپ زیاد دور نبود و تو کمتر از پنج دقیقه به مقصد رسیدند."رسیدیم."  "عجیبه. نمی‌بینمشون."  "به احتمال زیاد پشت کافی‌شاپن." 

گرگوری در جواب هومی گفت و در کافی شاپ رو باز کرد. گرگ اینقدر از خودش مطمئن بود که بی‌صدا فرار کردن لویی بیش از حد راحت بود. 

لویی تقریبا حس بدی داشت. تقریبا! تمام تلاشش رو کرد تا متمرکز بمونه. هنوز به محل مورد نظرش نرسیده بود. گرگوری هنوز می‌تونست بهش برسه. 

با احتمال اینکه ممکن بود گرگ برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه، لویی به سرعت مسیرش رو عوض کرد و وارد خیابون‌های کوچیک و تنگ‌تر شد و کلاه هودیش رو روی سرش کشید. برای اینکه گرگوری رو کاملا گم کنه جهتش رو هر از چند گاهی، طبق یه الگوی غیرقابل پیش‌بینی، تغییر می‌داد. البته می‌دونست که گرگوری حتی نزدیکش هم نیست، چون رایحه‌اش رو اون نزدیکی احساس نمی‌کرد. توی مسیر باقی‌‌مونده تا گل فروشی، جایی که زین و کارآموز‌ها منتظرش بودند، پیروزمندانه لبخند زد. 

"هی لو!" لویی یکم از جا پرید. اینقدر روی تشخیص رایحه‌ی گرگوری توی اون حوالی متمرکز شده بود، که متوجه‌ی رایحه‌ی هری نشد. البته متوقف نشد... نمی‌تونست ریسک کنه. 

"لو، صبر کن!" لویی با نیشخند سرش رو گردوند."چطوره تو خودت رو بهم برسونی؟" 

هری توقف کرد و لبخندی شیطنت آمیز روی لبش نشست که باعث شد دل لویی غرق شوق بشه. "اوه، پایه‌ام!" 

لویی در جهت گل‌فروشی شروع به دویدن کرد. هری خوب بود. بهتر از هر آلفایی که لویی تا به حال از دستشون فرار کرده بود. هر مانعی که امکان داشت برای آلفایی با جثه‌ی اون، دردسر به وجود بیاره رو پشت سر می‌گذاشت. کاملا تأثیرگذار و همین‌طور نشاط آور بود. تقریبا داشتند شونه به شونه‌ی هم می‌دویدند که لویی به ورودی گل فروشی رسید. با خنده و نفس نفس‌زنان وارد مغازه شدند. 

"مرد، تو کارت خوبه!" هری بین نفس‌هاش گفت. 

"تو هم خیلی کارت بد نیست." لویی عملا نمایشی که به راه انداخته بود رو فراموش کرده بود تا اینکه هری بهش یاد‌آوری کرد."پس گمش کردی، ها؟"  "راجع بهش می‌دونی؟" 

هری سرش رو تکون داد و حس افتخار توی پیوند بینشون جریان پیدا کرد و وارد ذهن و روح لویی شد. هیچ‌وقت چنین حسی رو تجربه نکرده بود... افتخار و غرور... این یکی جدید بود. 

"زین راجع بهش بهم گفت. اون پشت منتظرتن." 

"درسته." 

وقتی نفسشون جا اومد و آروم شدند، با خوشحالی لویی جلو افتاد و هری رو به سمت در پشتی راهنمایی کرد. از شریک شدن این لحظه با نیمه‌ی گمشده‌اش خوشحال بود. 

***
بچم🥺🤏🏻

دیدید چقدر پسرم زرنگه؟😌

هری هم زیادی خوبه برنمی‌تابم.

سوالی، چیزی؟

دوستتون داریم💚

~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top