•30•

این قسمت:
گروهبان تاملینسون
.
.
.

"آه! گندش بزنن" نایل غرید و به پایین خم شد تا بند کفش‌هاش رو برای دوازدهمین بار ببنده. "میشه دستور رو عوض کنیم؟ واقعا از بستن و باز کردن بند کفش‌هام خسته شدم."

لویی با یادآوری تعداد دفعاتی که سال‌ها پیش این کار رو انجام داده بود، پوزخندی زد. "حتما. نظرت راجع به برداشتن یه تیکه چوب چیه؟"

نایل سرش رو تکون داد. "هر چیزی که ربطی به بستن بند کفش نداشته باشه، خوبه"  "باشه. نیک تو مشکلی نداری؟"

نیک که روی زمین نشسته بود، شونه‌ای بالا انداخت و با بی‌حوصلگی نگاهشون کرد. "هر چی تو بگی لوبر." لویی مجبور بود خودش رو کنترل کنه تا نیشخند روی لب نیک رو با یه مشت، از روی صورتش، پاک نکنه."من رو اونجوری صدا نکن."

نیک دقیقا قوی‌ترین آلفایی نبود که لویی تا حالا دیده بود اما خب آلفاوویسش به اندازه‌ای قوی بود که بتونن با نایل تمرین کنند. همچنین، اون قبول کرده بود که چیزی به هری، لیام و زین نگه. با توجه به اینکه هری دفعه قبل تا چه اندازه ترسونده بودش، لویی مطمئن بود که اون پسر قرار نیست چیزی بگه یا کاری بکنه.

"حالا... نایل، یه کاری بود که من اون اوایل انجامش می‌دادم... احتمالا می‌تونه برات مفید باشه. در حینی که اون داره بهت فرمان میده، به یه چیز دیگه فکر کن و انجامش بده. یه چیز ساده مثل کوبیدن پاهات روی زمین... یه چیزی که حواست رو پرت کنه. برای الان حتی می‌تونی بلند فکرت رو بیان کنی... اینجوری گرگت رو گول می‌زنی که بین دو تا کار یکی رو انتخاب کنه و می‌تونی به راحتی دستور آلفا رو نادیده بگیری."

نایل سرش رو تکون داد اما گره‌ای بین ابروهاش نشست که حالا لویی دلیلش رو می‌دونست. اون پسر قبل از پرسیدن هر سوالی، این کار رو انجام می‌داد."وقتی که هری بهت دستور داد تا دنبال زین نری، تو این کار رو انجام دادی؟"

"خب... نه واقعا. این یه راه فراره... من دیگه بهش احتیاجی ندارم. با اینکه نادیده گرفتن دستور هری واقعا سخت بود ولی من دیگه مجبور نیستم مثل قبل اونقدرها با گرگم بجنگم."

"متوجه شدم. پس گفتی نادیده گرفتن دستور هری سخت بود؟" نایل موشکافانه نگاهش می‌کرد، انگار که سعی داشت رازهای لویی رو کشف کنه که البته کاملا رو مخ لویی بود؛ پس سرفه‌ای کرد و آخرین سؤال نایل رو نادیده گرفت.

"خیلی خب، بیاید دوباره انجامش بدیم. آماده‌ای نیک؟" برای سومین بار توی این مدت، لویی هیچ جوابی نگرفت. وقتی که به سمت نیک برگشت، اون آلفا همونطور که به درخت تکیه داده بود به خواب فرو رفته بود، درست مثل دفعات قبل.

لویی چشم‌هاش رو چرخوند و به سمتش قدم برداشت... برای سومین بار!

"آخ! بهم مشت زدی!"  "در واقع فقط یه ضربه روی بینیت زدم... اصلا نمیشه بهش گفت مشت زدن! حالا زود باش... دوباره امتحان می‌کنیم." نیک زیر لب غرید و صاف‌تر نشست.

"چرا باید صبح به این زودی انجامش بدیم؟" نیک غر زد. تنها واکنش لویی چشم غره رفتن بود تا وقتی که آلفا کارش رو انجام بده. از نظرش این کار بیشتر از حرف زدن تاثیر می‌گذاشت.

"باشه، نایل چوب رو بردار."

صورت نایل نشون می‌داد که به سختی در تلاشه تا بی‌حرکت بمونه. بعد از چند ثانیه ناله‌ای کرد و خم شد تا از دستور اطاعت کنه.

"خوبه." لویی سرش رو تکون داد و از پیشرفت نایل خوشحال بود.

نایل با خستگی آهی کشید‌."خوبه؟ ما یه ساعته داریم این کار رو می‌کنیم و من از یه دستور ساده نمی‌تونم سرپیچی کنم‌‌. چطوری این خوب به حساب میاد؟"

"بیشتر از قبل سعی می‌کنی که باهاش مقابله کنی و این نشونه‌ی خوبیه. باید صبور باشی و دلسرد نشی. به یه دستور دیگه فکر کردی؟"

نایل آهی کشید." راستش رو بخوای به چیز دیگه‌ای به جز برداشتن اون چوب فکر نکردم. این لعنتی خیلی سخته."

"بیا دوباره امتحان کنیم."

نایل ایستاد و سرش رو تکون داد. قایم شدن و تمرین کردن توی جنگل مثل الان و اون اراده‌ای که توی چهره‌ی نایل بود، لویی رو یاد خاطراتش با اُلی و استن می انداخت. اون‌ها خیلی صبورانه باهاش برخورد می‌کردند و به لویی ایمان داشتن که توانایی انجام دادنش رو داره، حتی با وجود اینکه تا حالا امگایی که آلفاوویس رو نادیده بگیره، ندیده بودند.

لویی کسی رو نداشت تا راهنماییش کنه و بهش بگه چطوری با دستورات برخورد کنه و فشار بیشتری روش بود و اگه باباش یا عموش پیداشون می‌کردند، واقعا توی یه دردسر وحشتناک می‌افتادند. 

اون نایل رو درک می‌کرد. حتی اگه بحث مرگ و زندگی هم نبود، اینکه کنترلی روی اعمالت نداشته باشی، وحشتناکه.

اون‌ها برای اینکه کسی متوجه کارشون نشه قبل از طلوع خورشید بیدار شده بودند اما نور گرم خورشید داشت روشون می‌تابید و به خاطر همین تصمیم گرفتند که تمومش کنند. 

"ممنونم نیک‌. واقعا از اینکه داری این کار رو انجام میدی، ممنونم." قبل از اینکه راهشون از هم جدا بشه، لویی با اکراه گفت.

"فقط امیدوارم آلفا استایلز وقتی ماجرا رو فهمید من رو نکشه." نیک در حالی که داشت به سمت مقر فرماندهی می‌رفت، گفت.

لویی چشم هاش رو چرخوند."دراماتیک نباش. به هرحال، اون از کجا می‌خواد بفهمه."

"آره، مطمئنم روح‌های به هم پیوند خورده‌تون باعث نمیشه که چیزی بفهمه."

لویی می‌خواست جواب نیک رو بده اما اون مرد به سرعت از دیدش محو شد. همه می‌دونستند که حق با نیکه اما لویی امیدوار بود هری به خاطر اینکه این ماجرا رو بهش نگفته، ازش عصبانی نشه. در واقع امیدوار بود که بتونه به تدریج قانعش کنه که آزادی امگاها یه چیز خوب برای همه‌ی امگاهای گله‌ست. فقط باید یه راهی برای مطرح کردنش پیدا می‌کرد.

___
"سلام لو. خوشحالم که خودت رو رسوندی."

لویی با حس کردن زینی که داشت بغلش می‌کرد، از جا پرید اما متقابلا بغلش کرد. قطعا اون هیچ وقت قرار نبود به اینکه گرگ‌های مهربون احاطه‌ش کنند، عادت کنه. "البته، خوشحال میشم کمک کنم." 

"ببخشید که مجبور شدی زود بیدار بشی، گِرگ ترجيح میده اینطوری باشه. اون سادیسم داره." زین با جدیت گفت و لویی خندید و خوشحال بود که تنها کسی نیست که فکر می‌کنه گرگوری زیادی خشکه.

"نگران نباش. من از قبل بیدار بودم." لویی بدون فکر گفت.

"جدا؟"

اوپس...

"اوهوم."

همونطور که لویی دنبال دلیلی برای اینقدر زود بیدار شدنش می‌گشت، گرگوری با همون ظاهر 'گرم و دلنشینش' بهش نزدیک شد. لویی به سرعت تلاش کرد تا با شروع صحبت، کنترل بحث رو به دست بگیره. "صبح بخیر گرگ"

گرگوری ابرویی بالا انداخت. "لویی..." سکوت بدی بینشون به وجود اومد که زین اون رو از بین برد. "خیلی خب. بذار گروه اول رو بهت معرفی کنم و بعد تو می‌تونی کارت رو انجام بدی"

"همم... باشه. ولی دقیقا ازم می‌خوای چیکار کنم؟" گرگوری پوزخندی زد و زین بهش چشم غره رفت، قبل از اینکه به سمت لویی برگرده."یه نمایش کوچیک. فقط کاری که بهت میگم رو بکن"

زین گرگینه‌هایی که توی زمین تمرین پخش شده بودند و در حال گرم کردن بدنشون بودند رو جمع کرد."صبح همگی بخیر. تمرین امروز قراره یکم متفاوت باشه. احتمالا همتون تا الان می‌شناسیدش اما بذارید بهتون معرفیش کنم."

گروه بزرگی از گرگینه‌ها دور زین جمع شدند و لویی می‌تونست اسم خودش رو از بین زمزمه‌هاشون بشنوه. مشخص بود که هیچکس به غیر از زین فکر نمی‌کنه که اون چیزی برای یاد دادن به بقیه داشته باشه."لویی؟ یه لحظه بیا اینجا" همونطور که به سمت زین می‌رفت آرزو می‌کرد که زمین دهن باز کنه و اون رو کامل ببلعه.

"ایشون لویی تاملینسونه. یه مدتی هست که توی قلمروی ماست و با مهربونی قبول کرده تا توی تمرین به شما احمق‌ها کمک کنه تا از حماقتتون کم کنید. از الان به بعد باید گروهبان تاملینسون خطابش کنید. باور کنید خیلی چیزهای مفیدی می‌تونید ازش یاد بگیرید، پس حواستون رو جمع کنید."زین نفس عمیقی کشید اما قبل از اینکه ادامه بده دستی از بین جمعیت بالا رفت. زین نفسش رو بیرون داد."بگو کریس"

"من رو ببخشید فرمانده مالیک اما اون نیمه گمشده آلفا استایلز نیست؟ مگه یه امگا نیست؟"
چشم غره‌ی زین قطعا می‌تونست با چشم غره‌ی نایل رقابت کنه و لویی واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود.

"مهارت‌های گروهبان تاملینسون از مهارت همه‌ی شما احمق‌ها بیشتره. این حقیقت که اینقدر توی کارش خوبه و یه امگاست باعث میشه شما حتی احمق‌تر هم به نظر برسید." لویی آرزو می‌کرد که زین اینقدر توی تعریف ازش اغراق نکنه. "سوالات احمقانتون تموم شد؟ میشه حالا واقعا برگردیم سر کارمون؟" بعد از 'بله قربان' هماهنگی که از سمت جمعیت شنیده شد زین به سمت لویی برگشت."برای نمایش آماده‌ای؟" لویی سرش رو تکون داد و سعی کرد اضطرابش برای ناامید کردن زین رو نشون نده.

***

گروهبان تاملینسون🥺🤏🏻

حرفی، چیزی؟

دوستتون داریم💚

~آيدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top