•29•
دارید بیتوجهی میکنید به استوری... فکر نکنید حواسم نیست.
کامنت و ووت فراموش نشه.
این قسمت:
بهم یاد بده
.
.
.
"مامان؟" لویی جلو رفت تا شاید توجه مادرش رو جلب کنه اما فایدهای نداشت. انگار که اون زن از سنگ باشه حتی نگاهش رو از روی کتابی که داشت میخوند، بلند نکرد. لویی میدونست که نباید بیش از حد حرف بزنه، پس تصمیم گرفت صبر کنه مادرش متوجه حضورش توی اتاق بشه. اون زن در حالی که نگاهش روی کتابش بود، مورد خطاب قرارش داد. "سرم شلوغه لویی، میتونی صبر کنی؟"
البته که سرش شلوغ بود، لویی باید این رو میدونست. لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو به گلهایی که برای اون زن آورده بود، دوخت. بابت ایجاد مزاحمت برای مادرش خجالت زده شده بود. "متاسفم، بله میتونم صبر کنم."
"خوبه" خشمی که توی همون یک کلمه بود، باعث شد لویی حرف دیگهای نزنه. از زن فاصله گرفت و تصمیم گرفت گلها رو توی گلدونی وسط میز آشپزخونه بذاره و امیدوار بود که مادرش موقع شام متوجه اونها بشه.
"و خب ما فکر کردیم که تو شاید بتونی چیزهایی که بلدی رو به اونها هم یاد بدی. نظرت چیه؟" لویی دو بار پلک زد. درسته. گِرگ داشت باهاش حرف میزد. اعضای انجمن به لویی خیره شده بودند، انگار که منتظر بودند تا چیزی بگه. گرگ داشت چی میگفت؟ ازش میخواستند چی رو به کی یاد بده؟ "آم... ببخشید چی؟"
"لو؟ حالت خوبه؟" لویی نگاهش رو به سمت هریِ نگران برگردوند. انگار نگران کردن هری یکی از عادتهای لویی شده بود، پس قطعا یکی از مهارتهاش به حساب میاومد... که البته کنترلی روش نداشت.
"آره، خوبم. عالیم!" لویی تلاش کرد تا با لبخند زدن به هری اطمینان بده، اما احتمالا فقط یه لبخند معذب تحویلش داده بود. خب... خیلی زود به یاد آورد که نمیتونه به نیمهی گمشدهاش دروغی بگه. "یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید. میخواستی چی رو به کی یاد بدم؟"
گِرگ نگاه جدیای به هری انداخت، انگار که اون پسر مسئول حواس پرتی لوییه... که خب یکم توهین آمیز بود. درسته که نیمه گمشده بودند اما لویی کنترل کاملِ اعمالش رو داشت. اگر گرگ قرار بود از کسی عصبانی باشه اون فرد باید لویی میبود.
"همینطور که نایل یکم پیش داشت با مهربونی برات توضیح میداد، یا شاید هم بهش گوش نمیدادی... ما فکر میکنیم که جیمز اسکات با یه گلهی دیگه متحد شده... نیروهای مرزیش رو تقویت کرده. ما باید یه جاسوس به اونجا بفرستیم تا راجع به متحدشون اطلاعات جمع کنه و بقیه فکر میکنن که-"
هری با صدای بلندی سرفه کرد و حرف گرگ رو برای چند لحظه قطع کرد و گرگ هم حرفش رو تصحیح کرد."ما فکر میکنیم که تو میتونی به جاسوسان ما آموزش بدی."
با توجه به فشاری که گرگ به دندونهاش می آورد، مشخص بود که درخواست کمک از لویی براش ناراحت کنندهست. لویی نگاهی به اعضای انجمن انداخت و به نظر میرسید هیچکدوم با این درخواست مشکلی ندارند؛ حتی آلن استايلز هم لبخند مهربونی به لب داشت و انگار تشویقش میکرد تا درخواستشون رو بپذیره.
لویی گیج شده بود. ازش میخواستند چی رو بهشون یاد بده؟ فکر نمیکرد چیز ارزشمندی برای یاد دادن بهشون بلد باشه. "من... فکر نمیکنم که بتونم این کار رو بکنم." گرگ گرهی دستهاش رو از هم باز کرد و نیشخند آسودهای روی صورتش نشست. "بهتون گفتم که بیفایدهست!"
"خفه شو گرگ!" با اینکه صدای نایل آروم بود اما با چشمهاش به سمت گرگ خنجر پرت میکرد.
هری به سمت لویی که کنارش نشسته بود، برگشت و صندلی لویی رو گرفت و اون رو به سمت خودش چرخوند تا رو در روی هم باشن. "لویی، در مورد چی حرف میزنی؟ نمیتونی یا نمیخوای؟" حالا لویی بیشتر از قبل گیج شده بود. "اگر میتونستم کمک میکردم، من فقط..." لویی شونهای بالا انداخت. "نمیدونم چی باید به جاسوسهاتون یاد بدم که خودشون همین الان اونها رو بلد نباشن."
هری سرش رو تکون داد و لبخندی روی لبش نشست."لو..." هری آهی کشید."بهم اعتماد کن... خوش شانسن اگر بتونن چیزی از تو یاد بگیرن." لویی اخمی کرد و تلاش میکرد تا بفهمه اون پسر در موردش چی داره حرف میزنه."مثلا چی؟"
"منم دقیقا همین رو میگم!" گرگ زیر نگاه خیره و عصبی نایل زیر لب زمزمه کرد.
"مثلا اینکه اون روزهای اولی که اینجا اومده بودی، چطور تونستی بفهمی زین داره تعقیبت میکنه." کاترین با لحن مهربونی گفت.
"اینکه چطوری تونستی چند بار ردش رو گم کنی." نایل در حالی که هنوز به گرگ زل زده بود، گفت و لویی سرش رو به سمت هری چرخوند.
"جاسوسهات نمی تونن این کارها رو بکنن؟"
دقیقا بعد از اینکه لویی جملهاش رو به زبون آورد متوجه شد که ممکنه به بعضی از اعضای انجمن بر بخوره اما هری لبخند کوچولویی زد و به لویی اطمينان خاطر داد که مشکلی نیست.
"زین یکی از اونهاست... و تو چندین بار گولش زدی، پس... مطمئن باش اونها کارشون خوبه اما تو ازشون بهتری."
اینکه آلفای گله داشت به راحتی به ضعفشون اعتراف میکرد جای تعجب داشت و همین کارش باعث شد لویی نتونه لبخندش رو پنهون کنه.
"پس... بهشون کمک میکنی؟" نایل و همینطور بقیهی اعضای انجمن به لویی خیره شده بودند و منتظر گرفتن جواب بودند. لویی مطمئن نبود که بتونه از پسش بربیاد اما امتحان کردنش ضرری نداشت.
"حتما. هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم."
___
یه مرزی بین خواب و بیداری هست، یه مرحلهی سستی... یه بیحالیِ لذت بخش و حالا لویی، در حالی که توی بغل نیمهی گمشدهش بود، توی اون حالت بود.
فیلمی که هردوشون به خوبی میدونستند قرار نیست تماشا کنند، در حال پخش بود و بقیهی اعضای گله توی اتاق نشیمن جمع شده بودند تا نزدیک آلفاشون باشند و لویی بالاخره احساس میکرد که بخشی از یه گروهه. با خوشحالی به خودش اجازه داد که غرق در اون حس لذت بخش بشه.
لرزش آرومی رو توی سینهاش احساس کرد و متوجه لبخند هری و بوسهای که روی سرش گذاشت شد و همون موقع بود که فهمید دوباره داره خرخر میکنه، اما به طرز عجیبی اهمیتی نمیداد. به سادگی لبخندی زد و اجازه داد اون لحظه توی حافظهاش حک بشه.
هر دو به آرومی در حال خوابیدن بودند و لویی داشت رویا میدید که صدای فریادی از راهرو اومد.
"متاسفم! نایل! خواهش میکنم وایستا! میشه راجع بهش حرف بزنیم؟ نایل!" لویی از خواب پرید و باعث شد هری هم بیدار بشه.
"چی-" سوال هری با رد شدن نایل از اتاق نشیمن و دویدنش به سمت در خروجی، در حالی که زین به دنبالش بود، قطع شد. "نایل خواهش میکنم صبر کن!"
"نه! باید یکم هوا بخورم."
به محض اینکه دست نایل روی دستگیره در قرار گرفت، لویی میتونست آلفاوویس زین که از بین لبهاش خارج میشد رو پیشبینی کنه."گفتم وایستا."
این هم از این! لویی لبهاش رو بهم فشرد و نمیتونست به نایل که جلوی در ثابت مونده بود، کمکی بکنه. اون پسر به آرومی به عقب چرخید و نگاه سردش به اندازهای خشمگین بود که باعث شد لویی، که حتی هدف اون نگاه قرار نگرفته بود، مو به تنش سیخ بشه.
زین سرش رو پایین انداخت و آهی کشید و تصمیم گرفت نایل رو از دستورش رها کنه، چون واضح بود که اون پسر به تنهایی احتیاج داشت.
"باشه... برو یکم هوا بخور، بعدا حرف میزنیم." نایل با همون نگاه خشمگین به عقب چرخید و در رو باز کرد اما قبل از اینکه بیرون بره، به سمت لویی چرخید."میای یا نه؟"
"من؟" "پس کی؟"
نایل منتظرش نموند و لویی سعی کرد خودش رو، بدون توجه به آه ناراضیِ هری، از بغل آلفا بیرون بکشه و توی مسیرش پا روی دُم یا بدن کسی نذاره.
وقتی از خونه خارج شد، نایل رو دید که خیلی ازش جلوتر بود و با قدمهای محکمی به سمت جنگل میرفت و یک دقیقه طول کشید تا لویی بتونه خودش رو بهش برسونه.
"کجا میریم؟" "توی شهر. قراره بریم تا وقتی که دیگه نتونیم درست راه بریم، نوشیدنی بخوریم. پایهای؟"
لویی تا حالا نایل رو اونطوری ندیده بود. نگاه عصبی، مصمم و جدیای داشت و بنظر میرسید میتونه بدون حتی ذرهای تردید، جنگل رو به آتش بکشه. لویی حس میکرد که باید باهاش همراهی کنه. چند وقتی بود که از مقر فرماندهی بیرون نیومده بود و خوشحال بود که فرصتی برای ماجراجویی پیش اومده. "آره... حتما."
نایل لحظهای رو برای تبدیل شدن به گرگش تلف نکرد و لویی هم فقط کارش رو تقلید کرد.
___
بارتندر یه مرد درشت هیکل و میان سال بود و لیوان بزرگی از آبجو رو وسط میز گردشون کوبید.
"بفرمایید رفقا. چیز دیگهای هم میخواین براتون بیارم؟" لویی میخواست جواب منفی بده اما نایل حرفش رو قطع کرد. "آره! بعد از این یکی، یکی دیگه برامون بیار و بعد یکی دیگه"
"مطمئنی این فکر خوبیه که یه پسر کوچولو این همه نوشیدنی بخوره؟" و لویی حالا داشت متوجهی قدرت چشم غرهی نایل میشد. مسئول بار دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا برد. "فهمیدم... الان براتون میارم"
لویی صبر کرد تا نگاه نایل مهربونتر بشه، قبل از اینکه سؤالی که از موقع اومدنشون توی ذهنش بود رو بپرسه."خب... چه اتفاقی با زین افتاده بود؟ دعوا کرده بودین؟" لویی تلاش کرد تا لحنش رو معمولی نگه داره تا اگر نایل نخواست، مجبور نشه که براش توضیحی بده."آره... یه چیز احمقانهست. نمیخوام در موردش صحبت کنم"
"همممم. پس به خاطر همین هم من رو آوردی اینجا... تا در موردش حرف نزنی!"
"دقیقا" به محض پر شدن دوبارهی لیوانشون نایل یه قلپ بزرگ ازش خورد. تقریبا نیمی از محتوای لیوان رو یه نفس نوشید و بعد اون رو با صدای بلندی روی میز کوبید."اون فقط... داره احمقانه رفتار میکنه. مثلا... میدونم که اون و لیام دارن یه کاری میکنن... همیشه میفهمم! فهمیدن کارهاشون خیلی راحته. تمام روز بیقرار بود و لیام هم همینطور و به منم چیزی نمیگن. این روی اعصابمه. ازش پرسیدم که مشکل چیه و اون توی صورتم زل زد و بهم دروغ گفت. انگار که من متوجه نمیشم! من میفهمم لویی... وقتی که مردم بهم دروغ میگن، میفهمم. وقتی که چیزی رو ازم پنهان میکنن، متوجه کارشون میشم. زین و لیام معمولا... ما معمولا همه چیز رو بهم میگیم. هیچوقت پنهان کاری نمیکردن. هیچوقت من رو از مسائل کنار نمیذاشتن. از این وضعیت متنفرم. ازشون متنفرم... میفهمی؟"
"خوشحالم که نمیخواستی در موردش حرف بزنی." نایل نیشخندی زد و کمی دیگه از آبجوی توی لیوانش نوشید."خفه شو" لحن نایل واضحا ملایمتر شده بود. لویی لبخندی زد و جرعهای از نوشیدنی خودش رو نوشید. هیچوقت توی عمرش این کار رو نکرده بود... مست شدن با یه دوست! از این خوشش میاومد. امیدوار بود گند نزنه و نایل باز هم بخواد که این کار رو با هم بکنن.
"میدونی نایل، نمیدونم که اونها ازت چیزی رو پنهان میکنن یا نه، اما شاید اونقدرها هم که فکر میکنی وضعیت بد نیست. شاید موقعی که آماده باشن بهت بگن. هر کسی یه چیزی برای پنهان کردن داره و قرار نیست چیزی که پنهان میکنه لزوما بد باشه." نایل برای چند لحظه سکوت کرد و با لیوان نوشیدنیش بازی کرد و بعد شونهای بالا انداخت."شاید حق با تو باشه."
لویی میدونست که نباید بیشتر از این در مورد این موضوع حرف بزنه... هر چی نباشه نایل ازش خواسته بود به اینجا بیان، چون به یه حواس پرتی احتیاج داشت نه به یه مشاور.
"نایل؟" "هممم" "چطور رفتار دیگران رو میخونی؟ گفتی وقتی که کسی بهت دروغ بگه متوجه میشی. چطور میفهمی؟"
"از طریق زبان بدن. من در مورد اینکه چطور رفتار دیگران رو آنالیز کنم، خوندم. علم دقیقی نیست اما اگر درکش کنی میتونی متوجه بشی که یه نفر به چی داره فکر میکنه. وقتی که برای اولین بار لیام رو دیدم به این باور رسیده بود که من میتونم ذهن بقیه رو بخونم. فکر کنم هنوز هم به این موضوع باور داشته باشه." لویی خندید و نایل هم همراهیش کرد و سرش رو تکون داد.
"اون یه احمقه" نایل با شیفتگی واضحی توی صدا و چشمهاش گفت. دیدن عشق یه نفر، اون هم اینقدر واضح، قلب لویی رو گرم میکرد."تو عاشقشونی."
"معلومه... درست همونطوری که تو هری رو دوست داری."
اون جمله باعث شد لویی مکث کنه و جرعهای از نوشیدنیش بخوره. یعنی لویی هم علاقهاش اینقدر واضح از روی صورتش مشخص بود؟ شیفتگیش نسبت به هری در این حد ضایع بود؟
"بهم یاد میدی؟"
ابروهای نایل بالا پرید و سرش رو در سکوت روی شونه کج کرد و با چشمهای پر سوال نگاهش کرد. "که بتونی رفتار مردم رو بخونی؟" "آره"
"زمان زیادی طول میکشه لویی، من سالها در موردش مطالعه کردم" لویی شونهای بالا انداخت.
"به اندازهی کافی وقت دارم"
نایل نیشخندی زد. "خیلی خب. بیا یه معاملهای بکنیم." یه برق شیطنت توی چشمهای نایل بود و لویی میدونست که اون پسر از همین الان کاملا پایهی کارهاشه."من میخوام بدونم که چطور باید آلفاوویس رو نادیده بگیرم. تو اون رو بهم یاد بده و منم بهت یاد میدم چطوری ذهن بقیه رو بخونی!"
این آسونترین تصمیمی بود که لویی توی عمرش باید میگرفت. از نظر اون هر امگایی باید یاد میگرفت که چطور نافرمانی کنه. "قبوله!"
***
این هم از این.
نویی😎🤝
دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top