•28•
این قسمت:
اوه لو...
.
.
.
لویی توی پنبه پیچیده شده بود و توی فضا شناور بود. زمان وجود نداشت. تمام چیزی که وجود داشت هری و رایحهش و قفسه سینهش بود که موقع نفس کشیدن بالا و پایین میرفت. لویی میدونست که لب مرز خلسهست. معمولا دلش میخواست هر چه سریعتر از اون حالت خارج بشه، میترسید که توی وضعیت آسیب پذیری قرار بگیره؛ اما حالا، به طرز عجیبی اهمیت نمیداد. هری کسی بود که طلسم رو شکست و اون رو به خودش آورد. "خب..."
با حرف زدن هری قفسهی سینهاش زیر گونهی لویی لرزید. امگا آهی کشید، دلش نمیخواست از اون حالت شناور بیرون بیاد.
"خب؟" لویی تکرار کرد. کاملا میدونست هری قصد داره چی بگه.
"باید جوانا رو بفرستم بره؟"
لویی دوباره آهی کشید و به آرومی سرش رو به دو طرف تکون داد. با اینکه ترجیح میداد جوانا هیچوقت اینجا پیداش نمیشد، اما اون هیچ کار اشتباهی نکرده بود.
سکوت بینشون به وجود اومد همونطور که هری غرق در افکارش بود و ناخودآگاه با انگشتهاش لب پایینش رو لمس میکرد. نور خورشید درخشش خاصی به فرهای هری داده بود و لویی ترجیح میداد هر تصویر دیگهای به جز اون رو از ذهنش پاک کنه.
"اگه کسی بهت آسیب بزنه... تو بهم میگی، مگه نه؟"
لویی لب پایینش رو گاز گرفت و میدونست که هری از جواب صادقانهش خوشش نمیاد. میتونست دروغ بگه اما با وجود پیوند بینشون، احتمالا هری متوجه میشد. "نمیدونم..."
"منظورت چیه که نمیدونی؟"
"واقعا میتونی سرزنشم کنی؟ تو خیلی... محافظهکارانه رفتار میکنی."
"دیگه اونقدرها هم محافظهکار نیستم."
"هری، بیخیال. دیروز وقتی نایل یه تیکه مرغ از بشقابم دزدید، نزدیک بود سرش رو از جا بکنی."
"خب... واقعا نباید غذات رو میدزدید. خودش غذا داشت و من اون بشقاب رو برای اون آماده نکرده بودم، پس..." لویی سرش رو بلند کرد تا به هری نگاه کنه. اینقدر به نگاه خیرهش ادامه داد تا اینکه هری تسلیم شد.
"خیلی خب... حق با توئه. شاید یکم محافظهکارانه رفتار کرده باشم اما به هر حال اگر کسی تلاش کرد بهت آسیب بزنه باید بهم بگی لو."
اخمی روی صورت لویی نشست. به اندازهی کافی مثل بچهها باهاش رفتار شده بود. برای یک دهه بود که روی پای خودش ایستاده بود و بدترین چیزها رو تحمل کرده بود.
"هری من میتونم مراقب خودم باشم، خب؟ چندین سال این کار رو انجام دادم. مشکلی باهاش ندارم."
"ببین لویی، میدونم که تو به خوبی میتونی مراقب خودت باشی. میدونم که سالها بدون کمک کسی این کار رو انجام دادی اما وقتی که تو آسیب ببینی من متوجه میشم... وقتی که استرس داری من حسش میکنم... وقتی که نیاز به کمک داری، حتی اگه نخوای به زبون بیاریش، من میفهمم. این چیزیه که بخاطر نیمهی گمشده بودنمون حسش میکنیم. شاید بتونی هر کسی رو با اون 'مشکلی ندارم' و این چرت و پرتها گول بزنی، اما نمیتونی با من این کار رو بکنی. میدونم وقتی که به جلسه رفته بودم، ناراحت بودی و مطمئنم این یه ربطی به جوانا داره. مجبور نیستی بهم بگی که اون چیکار کرده یا چی گفته، اما حداقل باید بدونم اگر که اون برای تو یا گله یه تهدیده."
اگر میخواست با خودش صادق باشه، لویی هیچ علاقهای نداشت که چیزی رو از هری پنهان کنه... حتی اگر میتونست! در واقع بیمیلیش برای گفتنش بخاطر این بود که میترسید بار زیادی روی دوش هری بذاره، مخصوصا که اون پسر به اندازهی کافی مشکل داشت؛ اما واقعا میخواست که هری بدونه جوانا چی گفته... میخواست بدونه که دقيقا چه اتفاقی بینشون افتاده. در حقیقت خواستار نظر هری بود تا بدونه باید توی این شرایط چیکار کنه. تمام عمرش بار سنگین تصمیمگیری به عهدهی خودش بود و حالا میخواست با کسی که بهش اعتماد داشت، افکارش رو در میون بذاره... و شاید اعتمادش به هری حتی بیشتر از اعتمادش به خودش بود.
لویی آهی کشید و سرش رو روی سینهی هری قرار داد."باشه."
دوباره سکوت بینشون برقرار شد، در حالی که هری انگشتش رو روی بازوهای لویی میکشید و لمسش لرز به تن اون پسر میانداخت.
"پس... اون یه تهدیده؟" سماجت هری، لبخندی روی لبهای لویی نشوند.
"نه هری، اون خطری نداره... فقط میخواست دخترش، لاتی، رو ببینه اما بعدش من رو دید که طبق معمول گند زدم به همه چیز."
"یه جورایی مطمئنم که اشتباه فکر میکنی."
البته که هری مثل همیشه طرف اون رو توی این ماجراها میگرفت. هری هنوز دید کاملا اشتباهی به لویی داشت. بعضی وقتا لویی فکر میکرد که میتونه کاری کنه که به چشم هری بد بیاد؟ مشکل اینجا بود که اون به یه نظر بیطرفانه نیاز داشت، نه نظر کسی که از قبل پسزمینهای ازش توی ذهنش داره.
"ولی من گند زدم هز... اگه من اونجا نبودم جوانا میتونست با خوشحالی دخترش رو ببینه و راجع به کتاب و اینجور چیزها با هم حرف بزنن... اما من حتما باید توی این تجدید دیدار دخالت میکردم!"
"چرا حضور تو باید چیزی رو عوض کنه؟"
"چون..." لویی سرش رو بالا برد و گیجی رو از ابروهای گرهخوردهی هری تشخیص داد. "جوانا فکر نمیکرد من رو ببینه... و به نظرش رسید حالا همون وقتیه که باید توضیح بده که خالهام نیست و در واقع مادر بیولوژیکیمه. بعدش هم لاتی عصبانی شد و گذاشت رفت."
هری به آرومی پلک زد و ابروهاش از روی تعجب بالا پرید. چهرهی گیج چند لحظه پیش هری، در مقابل حالت چهرهی الانش، هیچ بود.
"یه لحظه... چی؟ یه لحظه صبر کن. جوانا مادرته؟ من فکر میکردم جوانا خالهی توئه!"
در واقع بهتر بود لویی همهی اطلاعات رو در اختیار هری بذاره، قبل از اینکه ازش نظرش رو بپرسه؛ پس دقیقا همون کار رو کرد. به هری گفت که چطوری پدرش جوانا رو مجبور کرده که بچهاش رو باردار بشه و چطوری به زور اون رو وادار کرده که نادیدهاش بگیره و در طی همهی این سالها ازش دوری کنه.
اواسط داستان، لویی دوباره سرش رو به سینهی هری تکیه داد. توی اون لحظه، صحبت کردن در حالی که داشت به جنگل نگاه میکرد، آسونتر از نگاه کردن به هری بود. لویی، در کمال تعجب، چیزهایی فراتر از ماجرای اصلی رو برای هری گفت. احساس کرد نیاز داره که به هری، راجع به اینکه چطوری یه بار جوانا اون رو از دست عموش نجات داده، بگه و به هری اطمینان داد که اون زن بیشترین تلاشش رو براش کرد.
"اون موقع مطمئن نبودم که چیزی میدونست یا نه... فکر میکردم شانس بهم رو کرده که اجاقش خراب شده و دنبال عموم میگشته تا تعمیرش کنه. مردم معمولا از وان اینجور چیزها رو درخواست میکردن، بهخاطر همین هم با عقل جور در میاومد. اما الان مطمئن نیستم... فکر کنم از اینکه عموم داشت چیکار میکرد خبردار بود و میخواست از من در برابر عموم محافظت کنه. نمیدونم... نظرت چیه؟"
هری هومی گفت و صداش، برای لوییای که سرش رو به سینهاش تکیه داده بود، عمیقتر به نظر میرسید.
"اول از همه اینکه، تو به تجدید دیدار جوانا و لاتی گند نزدی، پس واقعا خوب میشه اگه دیگه این رو نگی." لویی چشمهاش رو چرخوند اما تصمیم گرفت بیخیالش بشه. اینکه هری مدام طرف اون رو میگرفت، باعث میشد لویی به اینکه هیچ کارش از چشم هری بد نیست، مطمئن بشه.
"و دوم اینکه، فکر کنم باید ازش بپرسی اون روز چه اتفاقی افتاده." لویی سرش رو تکون داد؛ آرزو می کرد که هری میتونست بهش در مورد مقصود جوانا بگه اما با این حال، میدونست که تنها کسی که میتونه همه چیز رو براش مشخص کنه، خود جواناست.
هر دو دوباره غرق در افکارشون شدند. لویی میدونست که خورشید در حال غروبه و هوا داره سردتر میشه اما گرمای بدن هری به قدری براش آرامشبخش بود که نمیخواست تا ابد اون آغوش رو ترک کنه.
نوازشهای اطمینانبخش هری روی بازوش و بوسههای گاه و بیگاهی که روی سرش میگذاشت، به شیرینیِ لحظهی رویاییشون میافزود.
"لو؟" صدای زمزمهوار هری به گوشش رسید. "همم؟"
وقتی هری چیز دیگهای نگفت، لویی چشمهاش رو باز کرد و نگاهش رو به سمت اون چرخوند. هری به نظر نگران میاومد. این حالتی نبود که لویی زیاد از هری ببینه، پس کم کم نگرانی اون پسر داشت به خودش هم منتقل میشد.
"جریان چیه؟"
هری دست از گاز گرفتن لبش برداشت و مستقیم توی چشمهای لویی خیره شد.
"من با لاتی موافقم. جوانا باید حقیقت رو بهت میگفت، باید یه راهی پیدا میکرد... اون به راحتی تو رو توی تمام اون سالها نادیده گرفت... این درست نیست."
لویی ارتباط چشمیشون رو قطع کرد. کم کم داشت به این باور میرسید که گرگینههایی که توی گلهای مثل گلهی استایلز زندگی میکنند و اینجا بزرگ شدند، واقعا نمیتونن درک کنن که زندگی توی گلههایی مثل گلهی تاملینسون چطوریه. اونها فکر میکنن آسونه که فقط کاری که میخوای رو انجام بدی و از پسش بر بیای؛ چون اینجا مردم، خودِ واقعیِ هر کسی رو، جدا از تمایلات و ترجیحاتش، میپذیرند و دوست دارند. لویی خوشحال بود که مکانی مثل اینجا وجود داشت؛ ولی منصفانه، اونها حتی یه روز رو هم توی گلهی تاملینسون دوام نمیآوردند.
"تو متوجه نیستی هری. اون مجبور شده بود که اینطوری رفتار کنه. انصاف نیست که تمام تقصیرها رو گردنش بندازیم."
"متوجهام که پدرت با آلفاوویس بهش دستور داده بود، ولی باید نافرمانی میکرد. باید یه راهی براش پیدا میکرد."
"چرا همه فکر میکنن نادیده گرفتن آلفاوویس خیلی راحته؟"
"تو میتونی انجامش بدی. پس چرا اون نتونه؟" لویی نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو با عصبانیت بست. "به این سادگیها نیست."
هری برای چند لحظه ساکت موند تا بذاره لویی یکم آروم بشه و بعد ادامه داد.
"لو، من دوستت دارم... ولی تو تمایل خاصی به ساده بخشیدنِ هر کسی داری."
اخمی روی صورت لویی نشست. واقعا فکر نمیکرد که اینطور باشه. اون عموش، پدرش، یا هر آلفایی که سر راهش قرار گرفته بود و طوری دورش انداخته بود که انگار یه تیکه زبالهست، رو نبخشیده بود. افراد زیادی بودند که لویی زیاد بهشون علاقمند نبود و به خودش اجازه میداد تا ازشون عصبانی باشه. ولی حالا که بهش فکر میکرد، وقتی پای کسانی که بهشون اهمیت میداد وسط بود، خیلی سریع یه بهونه برای بخشیدنشون پیدا میکرد.
"وقتی تعداد افرادی که بهت اهمیت میدن، از انگشتهای یه دست هم کمتر باشه... واقعا نمیتونی ازشون عصبانی باشی، میتونی؟"
"اوه، لو..."
به محض اینکه لویی خواست صورت خجالتزدهش رو توی سینهی هری پنهان کنه، دستی با ملایمت زیر چونهش قرار گرفت و صورتش رو بالا آورد. لویی دهنش رو باز کرد تا عذرخواهی کنه ولی این لبهای هری بودند که ساکتش کردند. بوسهشون کوتاه ولی نرم بود و سنگینیای که توی سینهی لویی بود رو تسکین داد.
"میفهمم چی میگی، ولی تو هنوزم باید برای دفاع از حق خودت بایستی. لاتی درست میگه. جوانا باید سختتر برات میجنگید و تو حق داری که ازش عصبانی باشی."
احترامی که تو چشمهای هری بود، دستپاچهاش میکرد. لویی نگاهش رو دزدید و گذاشت کلمات هری توی ذهنش نفوذ کنه.
ته دلش، لویی میدونست که حق با هریه؛ ولی هنوز قسمتی ازش وجود داشت که میترسید جوانا ازش متنفر بشه... لویی بیشتر از هر چیزی خواستار عشق اون زن بود.
***
وای هری خیلی خوبه. چرا هری ندارم؟ هری میخوام🥺
مرسی که میخونید.
دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top