•26•
ووت و کامنت فراموشتون نشه قشنگای من💚
این قسمت:
مادر
.
.
.
تنها راهی که لویی میتونست گیجیش رو باهاش توصیف کنه این بود که انگار سرش زیر آبه؛ جوری که صدای جوانا به سختی به گوشش میرسید و جوری که حتی به سختی میتونست نفس بکشه.
"خب، الان... یعنی ما خواهر و برادریم؟"
"آره لاتی، لویی برادر توئه"
"خیلی خب، این... یجورایی باحاله، مگه نه؟" حال لویی بد بود ولی تلاشش رو کرد تا جوابی به لبخند نامطمئن شارلوت بده و بهش اطمینان بده؛ اما اینقدر هضم اطلاعات جدیدی که شنیده بود سخت بود که برخلاف اون دختر، فکر نمیکرد بتونه واکنشی نشون بده. لاتی قطعا یه نور و امید توی اون خانواده بود.
"خب پس چرا لویی تو رو خاله صدا میزد؟" لویی واقعا نمیدونست چطور باید از لاتی تشکر کنه... با خوشحالی به اون دختر اجازه میداد تا تمام سؤالاتش رو بپرسه تا خودش بتونه همونطور که کنارش نشسته، وحشت کنه.
از یه طرف دلش میخواست فرار کنه و تمام مدتی که جوانا اونجا اقامت داشت نادیدهش بگیره، اما از طرف دیگه دلش میخواست حقیقت رو بفهمه. میخواست بدونه چرا مادر بیولوژیکیش تمام مدت نادیدهش گرفته بود، چرا اجازه داده بود تمام این سالها با یه دروغ زندگی کنه؟
جوانا کمی صافتر نشست و چنان عزم و ارادهای توی چشمهاش بود که لویی آرزوی داشتنش رو داشت.
"تروی تاملینسون آلفای خوبی بود... اون اوایل من و خواهرم کیت اطمینان داشتیم که اون مرد رهبر خوبی میشه. اون میتونست تصمیمات سخت رو، در عین اینکه به منفعت گله فکر میکرد، بگیره." لویی پوزخندی زد، باورش واقعا سخت بود. تروی تاملینسونی که اون به خاطر داشت به منفعت هیچکس جز خودش اهمیتی نمیداد.
"میدونم... اون خیلی تغییر کرد." "خب این جمله چیزی نیست که من براش به کار ببرم." لویی زمزمه کرد."چی تغییرش داد؟" لاتی روی میز خم شد و کاملا واضح بود که اون داستان جذبش کرده... لویی بهش حسادت میکرد. آرزو میکرد که ای کاش میتونست مثل اون دختر نسبت به همهی چیزهایی که شنیده، بیخیال باشه؛ اما بیشتر از همه چیز آرزو میکرد که ای کاش جوانا هيچوقت به اونجا نمیاومد.
"مطمئن نیستم... اون فقط هر روز سردتر و سردتر شد... بیشتر از بقیه فاصله گرفت. شروع به گرفتن تصميماتی کرد که فقط به نفع خودش بود، نه گله." "مثل چی؟"
"مالیاتهای سنگینی برای گرگینهها گذاشت تا به عنوان 'سرمایه' برای مدیریت باشه اما در واقع منظورش سرمایه برای جیب خودش بود. و خب... تصميمات زیادی که گفتنشون سخته اما برای مثال یه دختر امگا رو مجبور کرد تا با برادرش ازدواج کنه."
"وان..." لویی زمزمه کرد، تلفظ اون اسم به تنهایی باعث میشد تلخی خاصی رو توی دهنش احساس کنه. جوانا سرش رو تکون داد."درسته..."
"هیچوقت به این فکر نکردید که اون رو بیرون بندازید؟" جوانا جوری خندید انگار که اون حرف مسخرهترین چیزیه که توی عمرش شنیده. لویی لبخند تلخی زد، لاتی توی محیط متفاوتی بزرگ شده بود. "اون آلفا بود، عسلم. این کار فقط... غیر ممکن بود!" لاتی میخواست مخالفت کنه اما لویی حرفش رو قطع کرد.
"گلهی تاملینسون مثل گلهی استایلز نیست، لاتز" قیافه شارلوت جوری بود که انگار هنوز هم میخواست مخالفت کنه اما فقط لبهاش رو بهم فشرد و سرش رو تکون داد. "درسته."
"پس... اون فقط بیشتر و بیشتر بیتوجه و بیفکر شد. و فقط... نسبت به یه چیز حساس شده بود."
چشمهای جوانا روی لویی خیره موند، در حالی که تلاش میکرد تا حرفش رو ادامه بده. لویی دستهاش رو مشت کرد تا لرزششون رو متوقف کنه.
"روی چی حساس شده بود؟" ظاهرا شارلوت اونقدر برای دونستن ماجرا بیتاب بود که به جوّ سنگین بینشون اهمیتی نمیداد.
"اون یه پسر میخواست. کسی که بتونه بعد از مرگش جای اون رو توی فرماندهی گله پر کنه."
لویی دقیقا میدونست حساسیتهای پدرش چطوریه... تعداد دفعات بیشماری رو به خاطر میآورد که تروی سرش داد میزد و مدام تنفر و خشمش رو نسبت به اینکه امگا بود، ابراز میکرد و به خاطر 'معیوب بودن' تحقیرش میکرد.
"مشکل اینجا بود که همهی بچههای کیت سقط میشدند. دوازده بار این اتفاق افتاد قبل از اینکه بالاخره اون تصمیم گرفت تا پیش من بیاد."
شارلوت اخمی کرد."منظورت چیه؟"
"اون به من با آلفاوویس دستور داد که پاپیهاش رو باردار بشم."
سکوت سنگینی به وجود اومد، چون اون دو در تلاش بودند تا حرفی که جوانا زد رو هضم کنند.
"این وحشتناکه." شارلوت وحشتزده به نظر میاومد و صداش به زحمت شنیده میشد. جوانا شونههاش رو بالا انداخت و مشخص بود که نمیخواست که زیاد سر اون موضوع بمونند.
"من چیزی که بهم گفته بودند انجام بدم رو انجام دادم و دو ماه بعد حامله شدم. لویی، اون زمان تو رو حامله بودم."
لویی آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو روی نگاه غمگین جوانا نگه داشت. پدرش خیلی عوضیتر از اون چیزی بود که فکر میکرد و لویی نمیتونست باور کنه که اصلا چنین چیزی ممکن باشه!
"اون نمیخواست مردم بفهمن چیکار کرده. بهم دستور داد تا در طی دوران بارداری از قلمرو برم و حق نداشتم با چیزی به جز یه فرزند آلفا برگردم."
"اما من امگا شدم."جوانا سرش رو به طرفین تکون داد. "نه، اولش امگا نبودی." گیجی لویی روی چهرهاش واضح بود، پس جوانا بیشتر توضیح داد.
"رایحهات با رایحهی آلفاها یکسان بود. من واقعا فکر کردم یه آلفایی و وقتی که با تو برگشتم تروی هم همین فکر رو کرد. بعد از اولین تولدت رایحهات شروع به تغییر کرد و علامتهای امگا بودن رو نشون دادی."
لویی نمیدونست با اطلاعات جدیدش چیکار کنه پس تصمیم گرفت توی ذهنش ذخیرهشون کنه تا بعدا در موردشون وحشت زده بشه.
"وقتی تصور میکردند که یه آلفایی، پدرت میخواست مردم فکر کنند که تو بچهی خودش و جفتش، کیت هستی. نمیخواست موقعیتت رو به خطر بندازه."
این دقیقا همونطوری بود که لویی، پدرش رو به خاطر میآورد؛ البته که حرومزاده بودن باعث به خطر افتادن موقعیتش، برای فرماندهی گله میشد!
"خب اون به من و کیت دستور داد تا با هم سازگاری کنیم. به من دستور داد تا از هر گونه ارتباط باهات دوری کنم و به کیت دستور داد تا طوری تو رو بزرگ کنه که انگار بچهی خودشی. ما هم کاری که بهمون گفته شده بود رو انجام دادیم."
"چی؟ چرا از دستورش اطاعت کردی؟ چرا باعث شدی لویی باور کنه که بهش اهمیت نمیدی! این افتضاحه!"
منفجر شدن شارلوت از عصبانیت به طرز عجیبی به لویی آرامش میداد. در اون لحظه میشد دید که چقدر با هم تفاوت دارند؛ جوری که لاتی با چنگ و دندون برای حقش میجنگید و لویی فقط به دنبال نزدیکترین راه برای فرار بود.
اون خوشحال بود که میدید لاتی یه مبارزه... در صورتی که خودش اونقدر ترسو و بزدل بود که فقط از زیر بار سنگین هر چیزی شونه خالی میکرد.
جوانا با نگاهی ملتمس به هر دو نگاه کرد. دهنش رو باز کرد تا جوابی بده اما دوباره اون رو بست و اشک توی چشمهاش جمع شد. لویی میتونست ببینه که چقدر در تلاشه تا اشکهاش رو عقب نگه داره.
"متأسفم. من سعی کردم ولی... نمیتونستم هیچ کاری بکنم. هر دفعه که میخواستم باهات حرف بزنم آلفاوویسش جلوم رو میگرفت. واقعا متأسفم."
لویی میدونست که نافرمانی از یه آلفا، مخصوصا برای امگاها، چقدر سخته... قصد نداشت بخاطر این کار از اون زن کینه به دل بگیره؛ بهعلاوه، تنها چیزی که میخواست این بود که اون رو ببخشه و همه چیز رو فراموش کنه... مخصوصا اون قسمت فراموش کردن!
"اشکالی نداره. تو مجبور نی-"
"نه. خیلی هم اشکال داره. لویی داری باهام شوخی میکنی دیگه؟ تو میتونی از آلفاوویس سرپیچی کنی، به چه دلیل لعنتیای اون حتی تلاش هم نکرده؟ نه! 'متأسفم' جبرانش نمیکنه."
"لاتز..."
"نه لویی. زود باش. بیا از اینجا بریم."
لویی با شرمندگی به صورت دردمند جوانا نگاه کرد.
"لاتی، لطفا."
"لاتی نه... تو فقط میتونی شارلوت صدام کنی!"
و بعد از این جمله، شارلوت دست لویی رو گرفت و اون رو کشون کشون تا بیرون کافیشاپ برد. همینطور که لاتی اون رو از جوانا، مادرش، دور و دورتر میکرد، احساس بیگانهای که ترکیبی از آسودگی و حس گناه بود، توی دلش نشست.
***
هری چند بار پلک زد تا موج ناراحتیای که از سمت لویی دریافت میکرد رو نادیده بگیره. وقتی مجبور شده بود لویی رو تنها بذاره، به وضوح میشد ناراحتی رو توی چهرهاش دید ولی پریشونی و ناراحتیش از اون موقع فقط بیشتر و بیشتر شده و حالا به جایی رسیده بود که هری به سختی میتونست روی گزارش گرگوری و نقشهای که روی میز باز بود، تمرکز کنه.
"هری، تو حالت خوبه؟" نایل همیشه اون فرد حساس و باهوش بود! هری حین جواب دادن، به اون پسر نگاه نکرد تا مبادا نگرانی نایل رو بیشتر کنه.
"آره، خوبم." هری سعی کرد هر طور شده غم و اضطراب نیمهی گمشدهاش رو نادید بگیره و تمرکزش رو روی گرگوری بذاره.
"داشتی میگفتی نیروها توی مرز شمالی تجمع کردند؟"
"آره. قوای جیمز اسکات معمولا زیاد... نگرانکننده نیست. ولی تعداد سربازها کم کم داره نگرانمون میکنه. نگهبانها حداقل چند هزار سرباز رو توی این منطقه شناسایی کردند که در واقع دو برابر تعداد نیروهای گلهی اسکاته که معمولا باهاشون دست و پنجه نرم میکردیم."
"یعنی با یه گله دیگه متحد شده؟"
"به احتمال زیاد آره."
هری حین فکر کردن به حرکت بعدیشون، لب پایینش رو گزید. آرزو میکرد که لویی پیشش بود تا توی تصمیمگیری کمکش کنه ولی الان وقتی برای رویاپردازی نداشت و همهی اعضای انجمن، در انتظار شنیدن دستوراتش، بهش خیره شده بودند.
"نایل، برام یه ملاقات رسمی با جیمز اسکات ترتیب بده. گِرگ، نگهبانها رو دو برابر کن و حتما من رو در جریان جزئیات قرار بده."
هر دو سرشون رو تکون دادند و هری بلافاصله جلسه رو ترک کرد. میخواست خودش رو سریعتر به لویی برسونه. حس میکرد لویی خیلی خوب میتونه این بحران جدید با گلهی اسکات رو مدیریت کنه... و از اون مهمتر، گرگش اونقدر خواستار آروم کردن لویی بود که کم کم داشت خودش رو از زیر پوستش بیرون میکشید.
***
دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top