•25•
این قسمت:
زود گذر
.
.
.
لویی نمیتونست روزی رو به یاد بیاره که تا این حد خوشحال بوده... هری و اون، دو روز بود که به ندرت از اتاق بیرون میرفتند و قطعا شبیه این بود که توی دوره هیت و راتشون هستند اما اونها فقط داشتند ذره به ذرهی بدن همدیگه رو کشف میکردند و خب میلی سیرنشدنی نسبت به همدیگه داشتند. لیام مجبور شده بود براشون غذا و نوشیدنی بیاره. اون پسر دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود و همونطور که در مورد بی فکریشون بهشون غر میزد، سینی غذا رو بهشون تحویل داده بود.
"لو؟" صدای خشدار هری به زور خودش رو به گوشِ لویی، که در حال پایین اومدن از ارگاسمش بود، رسوند.
"ممم؟" لویی به سختی واکنشی از خودش نشون داد، در حالی که از گرمای بدن و همینطور رایحهی هری لذت میبرد. "تو گرسنهای..." لویی غرغر کرد و صورتش رو توی سینهی هری فرو برد. "نخیر نیستم."
از وقتی که لیام براشون غذا آورده بود، هری احساس گناه میکرد؛ چون فکر میکرد به اندازه کافی، کارش برای مراقبت از امگاش خوب نیست. خب قبل از شناخت گله استایلز هم لویی خیلی غذا نمیخورد. قبلا گرسنگی یکی از گزینههای همیشگی زندگیش بود اما حالا هر وقت که ذرهای احساس گرسنگی میکرد، هری از جا بلند میشد و به سرعت به آشپزخونه میرفت تا براش غذا بپزه. این کارش به شدت دوست داشتنی بود.
"البته که گرسنهای... میتونم حسش کنم!"
لویی زیر لب غرید. هری به آرومی به واکنشش خندید و چونهش رو روی سر لویی گذاشت. وقتی که هری قصد کرد که از جا بلند بشه، لویی آغوشش رو تنگتر کرد... دلش نمیخواست منبع گرماش رو از دست بده. "لو...؟" لویی آهی کشید. "خیلی خب"
به ناچار و با بیمیلی هری رو رها کرد و با غیب شدن سینهی هری، سرش رو توی بالش فرو برد. فکر میکرد هری رفته تا اینکه نوازش دستش رو روی موهاش احساس کرد. سرش رو به آرومی چرخوند و هری رو دید که با لبخند بهش نگاه میکرد. لبخندش به لویی هم سرایت کرد.
"تو واقعا کیوتی" وقتی که هری به پایین خم شد تا اون رو ببوسه، لویی تلاش کرد تا لبخند بزرگش رو کنترل کنه. "دوستت دارم لو" "منم دوستت دارم"
وقتی که هری اتاق رو به قصد آشپزخونه ترک کرد، لبخند لویی به آرومی محو شد و تازه متوجه شد که چه اتفاقی افتاده. هری واقعا گفت که دوستش داره؟ و خودش هم به راحتی جوابش رو داد؟ این مثل یه رویا به نظر میاومد و لویی مجبور شد خودش رو نیشگون بگیره تا مطمئن بشه که بیداره. چیزی که بیشتر باعث تعجبش شد این بود که تا چه حد احساس درستی داشت.
لویی خیلی بهش فکر نکرد و لبخند دوباره به لبش برگشت. هری واقعا دوستش داشت! گرچه عجیب به نظر میرسید... ولی لویی باورش داشت. هیچوقت فکر نمیکرد که این اتفاق ممکن باشه! اما حالا میتونست احساس کنه که این فقط بخاطر پیوند و ارتباط بینشون نیست و هری واقعا دوستش داره. وقتی که هری تقریبا با نصف محتوای یخچال توی دستهاش برگشت، لویی هنوز داشت مثل یه احمق لبخند میزد.
آره... اونها واقعا همدیگه رو دوست داشتند. به همین سادگی... و برای اولین بار توی عمرش هیچ چیز پیچیدهای وجود نداشت!
___
به محض اینکه خوراکیهایی که هری آورده بود رو خوردند، صدای در زدن به گوششون رسید. "هری؟" صدای نایل از پشت در خفه به نظر میرسید. "بله؟ بیا داخل!"
چند لحظهای در سکوت گذشت و هری و لویی هر دو منتظر به در خیره شده بودند، اما دستگیره در حتی تکون هم نخورد. "نایل؟" "فاصله ایمنی رو رعایت کردین دیگه؟"
هری چشمهاش رو چرخوند و لویی خندید. "آره، فقط بیا تو پسرهی لوس" نایل با نیشخند سرش رو از بین در رد کرد.
"متاسفم که مزاحمتون میشم اما برای جلسهی انجمن بهت نیاز داریم هری. این در مورد... آم... جیمز اسکاته"
لویی خشکش زد و دستش، که داشت هویجی رو به سمت دهنش میبرد، وسط راه موند. به سادگی فکر کرده بود که جیمز اسکات راحتشون میذاره... البته که این کار رو نمیکنه. هری شلوارش رو پوشید و تیشرتی رو به تن کرد تا اینکه بالاخره مغز لویی به کار افتاد. هویجش رو کنار گذاشت و از جا بلند شد و لباسش رو پوشید تا اینکه هری به سمتش برگشت.
"لازم نیست از جا بلند بشی عشق، خیلی زود برمیگردم" ابروهای لویی با تعجب بالا رفت و به آرومی پلک زد. بابت حرف هری کمی بهش برخورده بود. "اصلا ممکن نیست که به تخت برگردم هز. منم همراهت به جلسه میام." "لو..."
"نه هری. کل این قضیه جیمز اسکات تقصیر منه و منم میخوام توی حلش کمک کنم. این کمترین کاریه که میتونم انجام بدم." "متوجهام اما..." "اما چی؟"
"لویی..." سر لویی به سمت نایل که هنوز توی چهارچوب در ایستاده بود، چرخید.
"تو نمیتونی به جلسه انجمن بیای. تو عضوی از اعضای انجمن نیستی و البته هنوز مراسم عضو شدنت توی گله هم برگذار نشده" لویی کاملا مراسم رو فراموش کرده بود... فراموش کرده بود که هنوز عضوی از گله نیست.
"و هنوز هم جفت من نیستی" نگاه هری عذرخواهانه و پر از التماس بود. لویی میتونست احساس کنه که چقدر این مکالمه باعث رنجش اون پسر شده.
و حالا، لویی احساس میکرد که از خیالاتش بیرون کشیده شده و کاملا وحشیانه، به واقعیت برگشته. درست موقعی که احساس کرده بود که به جایی تعلق داره، زندگی حقیقت رو بهش یادآوری کرده بود. به هر حال لویی قصد نداشت همه چیز رو سخت تر کنه، مخصوصا که مشکل الانِ گله با جیمز اسکات هم تقصیر اون بود؛ پس بیحرف عقب رفت و روی تخت نشست.
"درسته" لویی شونهای بالا انداخت. "خب، پس من رو در جریان قرار بدید، باشه؟" تلاش کرد تا جوری نشون بده که انگار حرفهاشون ناراحتش نکرده اما قطعا نمیتونست هری، که با نگرانی نگاهش میکرد، رو گول بزنه.
"البته، بهت اخبار رو میرسونیم" لبخند کوچیک نایل نشون میداد که لویی حتی نتونسته اون رو هم گول بزنه.
هری اون رو عمیق و طولانیتر از چیزی که خوشایند نایل باشه، بوسید و بعد هر دو با عجله از اتاق بیرون رفتند.
لویی آهی کشید و نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند تا چیزی پیدا کنه و خودش رو باهاش سرگرم کنه و ذهنش رو مشغول نگه داره اما فایدهای نداشت. تصمیم گرفت که از جا بلند بشه و به دنبال لیام یا لاتی بگرده. میدونست که تنها موندن فقط باعث میشه که مضطرب بشه.
البته مجبور نشد خیلی دنبالشون بگرده، چون خیلی زود رایحه لاتی که از بیرون خونه به مشامش میرسید رو تشخیص داد. صدای خندهش حتی قبل از اینکه بتونه اون دختر رو ببینه به گوشش رسید. لاتی توی کافی شاپ نشسته بود، کتابش کنار دستش روی میز بود و داشت با... خالهاش حرف میزد؟ اون صحنه به اندازه کافی عجیب بود تا حواس لویی رو از جیمز اسکات و 'تو به اینجا تعلق نداری' پرت کنه. هر دوی اونها در حال حرف زدن بودند و حتی متوجه نزدیک شدن لویی هم نشدند.
"امکان نداره اون یکی رو خونده باشی!" "اما خوندم!" "ممکن نیست! من مجبور شدم کلی با انجمن بحث کنم چون اون کتاب به سختی پیدا میشد." "اوه خب تو نمیتونی تصور کنی که برای خوندنش چه چیزهایی رو از سر گذروندم..." "برام بگو"
لویی هیچوقت خالهاش رو تا این حد مشتاق و پرشور ندیده بود. در حقیقت اونقدر اون زن نادیدهش گرفته بود که هیچوقت نتونسته بود یه مکالمه رو باهاش آغاز کنه. از اونجایی که بقیه مردم هم توی گله پدرش بهش اهمیتی نمیدادند، خیلی بابتش ناراحت نشده بود؛ اما حالا که میدید اون زن با لاتی گرم صحبت شده نمیتونست جلوی حسادتی که توی دلش نشست رو بگیره. قصد داشت عقب گرد کنه و ازشون دور بشه اما جوانا اون رو دید.
"صبح بخیر لویی! اگر میخوای میتونی بهمون ملحق بشی"
نادیده گرفتن لبخند درخشان زن واقعا سخت بود مخصوصا وقتی که لاتی هم حرف اون رو تایید کرد. متعجب شده بود که جوانا ازش دعوت کرده تا بهشون بپیونده. "آم... حتما" لویی روی صندلی کنار لاتی نشست و هنوز بابت برخورد گرم جوانا گیج بود.
"شما همدیگه رو میشناسید؟" جوانا و لاتی همزمان پرسیدند و هر دو خندیدند. لویی به سمت لاتی برگشت. "ایشون خواهرِ مادرمه... خالهام"
لویی نمیتونست تعجب روی صورت لاتی رو درک کنه... اخم کمرنگی کرد و به سمت جوانا چرخید. "در واقع... لویی... خوشحالم که همه ما اینجاییم. چون من باید با هر دوی شما صحبت کنم."
***
پسر قشنگمو دیدید دیشب؟ *-*
امیدوارم یه روز این حسرتها برامون تبدیل به خاطره و تجربه بشن🥺🤲🏻
یه نکتهای که لازمه بگم اینه که تقسیم چپترهای این استوری با ما نیست و عینا همون حجم نسخه اصلیه. خلاصه که اگه گاهی حجمش کمه از خساست ما نیست😅
مرسی که میخونید.
دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top