•24•
عشقای من یه گله کوچولو بکنم؟ کامنتها نسبت به ووتها واقعا کمه. کامنتهای شما واقعا بهمون انرژی میده پس لطفا دریغ نکنید💚
***
این قسمت:
هزا
.
.
.
جوانا میدونست که گله استایلز متفاوته... که شرایط و قوانین این گله از بقیه گلهها بهتره، اما یه بخشی از وجودش نگران بود که نکنه اشتباه کرده باشه. که شاید سالها پیش اشتباه وحشتناکی در حق دخترش کرده باشه... اما حالا که بودن توی این گله رو تجربه کرده بود، میدونست که انتخابش درست بوده. با اینکه یه فرد کاملا غریبه بود اونها بهش اجازه داده بودند که وارد قلمروشون بشه و به خوبی ازش استقبال کرده بودند. گله تاملینسون به هیچ وجه این کار رو نمیکرد.
"میرم بیرون تا بتونید استراحت کنید، من همین بیرونم"
همین که کایل در اتاق رو پشت سرش بست، جوانا با وجود ذهن درگیرش، مشغول آماده کردن وسایلش برای حمام شد. اون مجبور شده بود وان رو راضی کنه تا به یه ماموریت شناسایی بره و اون مرد بهش سه هفته فرصت داده بود. معمولا تنهایی سفر کردن سه روز طول میکشید و جوانا اون رو توی دو روز انجام داده بود. به شدت خسته بود اما توی عمرش هیچوقت خوشحالتر از این نبود.
با فکر به لویی اشک توی چشمهاش جمع شد. نه تنها زنده بود، بلکه سالم و سلامت هم به نظر میرسید. به نظر میاومد آلفا استایلز خیلی بهش اهمیت میده. زیر دوش حمام قرار گرفت و قلبش با فکر به اینکه جای لویی امنه، گرم شد. همیشه میترسید که اون بیرون و توی تنهایی کشته شده باشه اما حالا که میدونست جای هر دو فرزندش امنه... چیز بیشتری نمیخواست. اشکهایی که از روی راحتی خیال روی گونههاش فرود اومدند، همراه آب شسته شده و از روی پوستش محو شدند.
اون شب، وقتی که جوانا سرش رو روی بالش گذاشت حس میکرد لبخند روی لبش قرار نیست هیچوقت پاک بشه. میتونست صبح به خونه برگرده و تمام کارها و حرفهای وان رو تحمل کنه و باز هم با دونستن اینکه حال بچههاش خوبه، خوشحالترین زن روی زمین باشه.
___
لویی عصبی بود... اونها همدیگه رو بغل کرده بودند تا همراه هم به خواب برن. البته که آغوش هری عالی بود و لویی خوشحال بود که رایحهی هری احاطهش کرده اما لویی واقعا تحریک شده بود. نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
درسته که رفتار محافظه کارانهی هری جوابی به یکی از نیازهای طولانی مدت گرگش بود ولی خب هری جذاب و سکسی بود و همزمان کیوت و مهربون بود. یه سری ویژگی خاص که نیازهای دیگهی لویی، که حتی نمیدونست وجود دارن رو، بیدار کرده بود.
و حالا که اونها به هم چسبیده بودند و گرمای بدن هری احاطهش کرده بود، نمیتونست درست فکر کنه. هربار که تلاش میکرد از بوسه جلوتر بره، هری عقب میکشید و بهش میگفت که آروم بگیره... خب لویی نمیخواست که آروم بگیره!
نمیتونست کمکی بکنه و به این فکر میکرد که هری بهش جذب نشده... حداقل نه جوری که لویی بهش جذب شده بود. همیشه سعی کرده بود از رو به رو شدن با بقیه بخاطر خواستههاش دوری کنه اما از وقتی که وارد قلمرو استایلز شده بود، همه چیز تغییر کرده بود. یاد گرفته بود که به هری حتی بیشتر از خودش اعتماد کنه. و حالا از رو به رو شدن با هری و سوال پرسیدن ازش نمیترسید... حداقل برای اینکه روانش آروم بشه باید به یه جوابی میرسید.
"هری؟"
نفس هری رو روی شونهش حس کرد و کلمات نامنظم و بیربطی که اون پسر زیر لب میگفت به گوشش رسید و بعد تماما سکوت بود. لویی اخمی کرد. یا باید همین الان باهاش حرف میزد یا بعدا از روی ترس سکوت میکرد.
"هری، خوابی؟" "ممم"
و دوباره جواب درستی نگرفت. هری کمی جا به جا شد و بدنش رو بیشتر به لویی چسبوند که البته هیچ کمکی به مشکل لویی نمیکرد.
"هری... تو بیداری" "نه نیستم" لویی میتونست لبخند پسر رو روی شونهش احساس کنه و میتونست چال گونههاش رو به خوبی تصور کنه.
"پس بیدار شو، میخوام باهات حرف بزنم" "مممم" "زود باش هزا" اون نیک نیم از دهنش در رفت و هری به سرعت بهش واکنش نشون داد. "هزا؟"
لویی خوشحال بود که تاریکی اتاق گونههای سرخش رو پنهان میکنه. "اگر تو میتونی من رو لو صدا بزنی، منم میتونم هزا صدات کنم." "باشه!"
لویی لبخندی زد و صبر کرد تا سرخی گونههاش از بین بره. چند لحظهای سکوت به وجود اومد و لویی تقریبا فراموش کرد که میخواست یه مکالمه جدی رو شروع کنه.
"هز؟" هری به آرومی خندید و سرش رو بالا آورد." قرار نیست بذاری من بخوابم، مگه نه؟ "
لویی به پشت چرخید و حالا میتونستند به همدیگه نگاه کنند. "نه"
"خب پس، قضیه چیه؟"
لویی دهنش رو باز کرد اما به این نتیجه رسید که نمیدونه چطور باید این مسئله رو بیان کنه. 'لطفا به فاکم بده' یکم زیادی سر راست بود. فکر بهش باعث شد رنگ قرمز به گونههاش برگرده. سرفهای کرد و کمی جا به جا شد، خیلی ناگهانی احساس میکرد معذب شده. شاید بتونه یه روز دیگه رو هم بدون رسیدن به جواب سؤالش بگذرونه. احتمالا بهتره موقعی سؤالش رو بپرسه که تحریک نشده باشه! آره... بهتره که صبح در موردش حرف بزنن.
"هیچی، برگرد بخواب"
لویی میخواست دوباره خودش رو توی بغل هری فرو کنه اما هری جلوش رو گرفت. "لویی! زود باش... بهم بگو."
لویی لبش رو گزید و نگاهش رو از نگاه خیره هری گرفت. "چرا... چراتونمیخوایباهامبخوابی؟"
ابروهای هری با تعجب بالا رفت. "هان؟"
لویی آب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید. میتونست انجامش بده. "چرا تو نمیخوای باهام بخوابی؟" "من-لو..."
لویی جراتش رو جمع کرد و نگاهی به چهره هری انداخت. ترحم... اوه نه... حالا لویی از پرسیدن سؤالش پشیمون شده بود.
"اصلا مسئله این نیست! من میخوام... بیشتر از چیزی که تصورش رو بکنی!" اوه خب... لویی قطعا میتونه تصورش کنه! " خب پس چرا این کار رو نمیکنی؟ "
"حقیقتش، نمیخواستم که... گیجت کنم. منظورم اینه که... با چیزهایی که با عموت پیش اومده بود... و بعد نیک... فکر کردم که اگر من... خب تو... " درسته. سر قضيهی نیک یکم بیش از حد واکنش نشون داده بود. تقریبا اون اتفاق رو فراموش کرده بود." فکر میکردی که دوباره وحشت زده میشم؟"
" نه، نه لو... اینجوری منظورم رو برداشت نکن. من فقط فکر کردم که... شاید باعث بشم یاد یه خاطرهی بد بیوفتی؟ و خب الان کنترل گرگم... خیلی سخت شده..." صدای هری کمی آرومتر شد و حرفش رو در حال زمزمه ادامه داد. "میترسم که اگر لمست کنم... نتونم که... جلوی خودم رو بگیرم."
لویی نالهی آرومی کرد، واقعا نباید موقعی که تا این حد تحریک شده بود، در مورد این موضوع حرف میزد." کاملا مطمئنم که نمیخوام جلوی خودت رو بگیری" صدای غرش هری فقط لویی رو بیشتر از قبل تحریک کرد.
"اما نیک..." "نیک فرق داشت. من نمیخوام این اتفاق با نیک بیوفته... اون..."
"اون چی؟" "اون بوی اسطوخودوس میده" "خب...؟"
"عموی من رایحهی یکسانی با اون داشت و من فقط... این... آره. اما رایحهی تو اصلا اون طوری نیست. واقعا فوق العادهست. پس نیازی نیست بترسی. میدونم که بودن با تو به هیچ وجه شبیه کاری که عموم با من کرد، نیست."
هری آب دهنش رو قورت داد."باشه" "و من بهت اعتماد دارم هز" هری سرش رو تکون داد و لبخند کمرنگی زد."بسیار خب"
اگر لویی تا قبل از اون به حس هری نسبت به خودش شک داشت، حالا تمام اون تصوراتش نابود شده بود. حسی که توی صورت هری بود و همینطور احساساتی که از طریق پیوندشون میتونست حس کنه و همینطور جو سنگین اتاق کاملا غیر قابل انکار بود.
"لو، میتونم ببوسمت؟" لویی چشمهاش رو چرخوند.
"هری" لویی آهی کشید. "من بهت اجازه میدم که هر وقت خواستی من رو ببوسی. خب... حالا دست از سوال پرسیدن بردار!"
"اطاعت میشه" هری با لبخند مشتاقی گفت.
لبهاشون رو با عجله به هم چسبوندند و شهوت تمام وجودشون رو در برگرفت. گرگ لویی به خودش لرزید و میتونست هیجان هری رو احساس کنه، میتونست سفتی جلوی شلوار آلفا رو احساس کنه و قطعا هری هم میتونست متقابلا مال اون رو احساس کنه.
دست هری روی پهلوش نشست و زیر پارچهی تیشرتش خزید، گرمای پوست هری باعث شد لرزی به تنش بیوفته. لبهای هری روی گردن لویی نشست و انگشتهای لویی توی فرهای هری فرو رفت. وقتی که لویی دندونهای هری رو روی پوست زیر فکش احساس کرد، به خودش لرزید و موهای هری رو کشید و به آرومی ناله کرد. هری با غرش آرومی جواب نالهش رو داد.
"نمیتونم صبر کنم تا اونجا رو مارک کنم. جایی که همه بتونن اون رو ببینن" لحن مالکانهی هری مستقیما روی دیک لویی تاثیر گذاشت. "هری..."
صداش درست مثل یه خواهش بیرون اومد. خواهش برای چی؟ مطمئن نبود. تمام چیزی که میدونست این بود که هر لحظه چیز بیشتری از سمت هری میخواد. حتی توی این حالت که به هم چسبیده بودند هم بیشتر میخواست.
"حواسم بهت هست لو"
بعد از خلاص شدن از شر تیشرت لویی، هری دوباره لبهاشون رو برای یه بوسهی مشتاقانه به هم متصل کرد. لویی دستهاش رو روی بدن هری کشید، موهاش، فکش، سینهش، شونههاش، کمرش، پهلوهاش. صدای نالهی رضایتمند هری اتاق رو پر کرد و لویی برای ارضای حس کنجکاویش دستش رو زیر تیشرت هری فرو کرد. با هر بار لمس پوستشون هیجان وجودشون رو پر میکرد و از طریق پیوندشون میتونست اشتیاق هری رو احساس کنه که درست مثل اون، هر لحظه بیشتر میخواست.
اما هری به اندازه کافی سریع نبود. لویی تمام قدرتش رو به کار برد و جاشون رو عوض کرد و روی هری خیمه زد. لبخند متعجب و همینطور بازیگوشی روی لبهای هری نشست و به لویی اجازه داد تا کنترل رو به دست بگیره و دوباره تلاش کرد تا لبهاشون رو برای یه بوسهی دیگه به هم متصل کنه اما لویی عقب کشید.
"کاندوم؟" هری به بیصبری لویی خندید. "کشوی کنار تخت"
همین که لویی بدنش رو مایل کرد تا کشو رو باز کنه، هری به آرومی انگشتهاش رو روی بدن لویی کشید و میتونست دون دون شدن پوستش، زیر لمسش رو به راحتی احساس کنه. وقتی که لویی دوباره روی بدنش خیمه زد و کاندوم توی یه دستش بود و سعی داشت اون بسته رو باز کنه، هری دستش رو به پشت لویی و زیر شلوارش و باسنش رسوند.
یه فشار آروم باعث شد نفس لویی بند بیاد. کاندوم رو رها کرد و دستهاش رو دو طرف هری روی تخت گذاشت تا خودش رو نگه داره. هری لبخندی زد و دوباره باسنش رو توی دستش فشرد... عاشق صدای نالهای بود که از گلوی لویی بیرون میاومد. مشغول بوسیدن گردن لویی شد، دستهاش پشت لویی رو لمس میکردند و عضوهای پوشیده شدهشون رو به هم میکشید.
"هری..."
حالا لویی کاندومی که روی تخت کنار هری افتاده بود رو فراموش کرده بود و غرق در لذت بود. "چی میخوای لویی؟"
صدای عمیق هری باعث شد لرزی به تنش بنشینه، لبهاش به آرومی روی گردنش حرکت میکرد و عقل رو از سرش میپروند. سعی کرد تا کمی کنترل خودش رو به دست بگیره.
"میشه من..."
وقتی که دستهای هری مشغول باز کردن دکمه شوارش شد، کنترل افکارش رو از دست داد و البته که هنوز هری شکنجهش روی گردنش رو داشت ادامه میداد. "چی؟" اوه درسته، لویی داشت حرف میزد! "میشه من... روت سواری کنم؟" صدای لویی به سختی قابل شنیدن بود و نفسش بریده بریده بود.
"لو، هر موقع که دوست داشتی میتونی این کار رو انجام بدی." بخاطر تقلیدی که هری از حرف لویی انجام داده بود، هر دو به خنده افتادند. "خیلی مضحکی" "قبلا هم بهم گفتن!"
به سرعت به هم کمک کردند تا از شر لباسهاشون خلاص بشن و دستها و لبهاشون با اشتیاق روی بدن دیگری حرکت میکرد.
وقتی که هر دو کامل لخت شدند، هری جاشون رو عوض کرد. لویی سعی کرد تا مقاومت کنه، میخواست که همچنان توی موقعیت قبلیش بمونه اما هری به راحتی اون رو روی ملافهها گذاشت و روی بدنش خیمه زد. در عین اینکه این کار خشمگینش میکرد، همزمان تحریکش هم میکرد. وقتی که نتونست به موقعیت دلخواهش برگرده سعی کرد با زبون هری رو راضی کنه.
"میخوام روت سواری کنم" "میدونم، اما میخوام اول آمادهت کنم" "من نیازی به آمادگی ندارم. همینجوری خوبه" هری دستهای لویی رو کنار سرش به تشک چسبوند. "لویی، من قرار نیست بهت صدمه بزنم... حتی اگه خودت این رو ازم بخوای"
لویی نالهای کرد و هری با غرشی جوابش رو داد و بعد به سراغ شکنجه کردن گردنش با لبهاش، زبونش و دندونهاش برگشت و به آرومی مسیرش رو از گردن تا روی سینهش ادامه داد. لویی زیر بدن هری به خودش میپیچید.
"قراره بهت صبوری رو یاد بدم، مگه نه؟"
لویی نمیدونست که صدای هری میتونه تا اون حد آروم بشه... صدای آرومی که بدنش رو به لرز میانداخت. نالهای کرد و لب پایینش رو گاز گرفت و مشتاق بود تا بدونه قراره چجوری صبور بودن رو یاد بگیره.
لویی خوشحال بود که هری کنترل رو به دست گرفته و داره همه چیز رو آروم پیش میبره. به نظر میرسید قبل از اینکه لویی خودش بدونه، هری خواستههاش رو میدونست.
نفهمید که هری چجوری لوب رو از کشو بیرون آورد، فقط وقتی به خودش اومد که انگشتهای لیزی دور رینگش کشیده شد. لویی میخواست دستش رو پایین ببره که با نگاه منظوردار هری متوقف شد. لویی به پیوندشون نیازی نداشت تا بفهمه که باید دستهاش رو بالای سرش نگه داره. حالا دیکش حتی از قبل هم سفتتر شده بود و روی شکمش سنگینی میکرد.
وقتی که هری یه انگشتش رو واردش کرد، لویی مجبور شد نگاهش رو از اون مرد بگیره تا همونجا ارضا نشه و همه چیز رو به پایان نرسونه. اگر تا قبل از اون فکر میکرد لمسهای هری جادوییه، حالا که انگشتش یکی از لذتبخش ترین نقاط بدنش رو لمس میکرد به این نتیجه رسیده بود که اون لمسها مستکنندهان.
از طریق پیوندشون میتونست حس کنه که هری هم درست به اندازهی اون مشتاقه و تحریک شده. با نگاه دزدکیای که بهش انداخت میتونست به راحتی این رو بفهمه. چشمهای هری خمار بود، لبهاش بخاطر بوسیدن لویی سرخ شده بود و موهاش بخاطر حرکت دستهای لویی، حسابی به هم ریخته بود. هری جوری به نظر میرسید که انگار توی راته*... و حالا که بهش خوب فکر میکرد احتمالا خودش هم جوری به نظر میرسید که انگار توی هیتشه.
لویی نمیتونست تصور کنه که ممکن بود چه اتفاقی بیوفته اگر هر دوی اونها توی دورهشون بودند. احتمالا اون موقع دیگه اینقدر آروم پیش نمیرفتند و هری قطعا به فاکش میداد... خیلی محکم! هری انگشت دیگهای رو اضافه کرد و لویی به خودش لرزید... بیشتر از اون میخواست.
"هری لطفا" "فاک" هری غرید. "تو خیلی... به فاک رفته به نظر میرسی" لویی نالید، حرکات آروم هری داشت اون رو میکشت. "لطفا..." "میدونم، میدونم" هری با دست آزادش، گونهاش رو نوازش کرد.
هری انگشت دیگهای اضافه کرد و وقتی که انگشتهاش پشت سر هم، به نقطه حساسش ضربه زدند، نفسش توی سینه حبس شد. لویی محکم ملافه رو توی دستش گرفت. صدایی که از سمت هری به گوش رسید اونقدر حیوانی بود که لویی مجبور شد بهش نگاه کنه تا مطمئن بشه که اون پسر وارد فرم گرگش نشده باشه.
"من آمادهام. آمادهام! لطفا هری..." لویی رسما داشت التماس میکرد و واقعا اهمیتی نمیداد. اون همین الان به هری نیاز داشت. گرگش بیقراری میکرد. "باشه باشه... هیش... حواسم بهت هست"
لویی سر دیک هری رو برای چند ثانیه احساس کرد قبل از اینکه اون پسر واردش بشه. همونطور که به آرومترین شیوهی ممکن واردش میشد، دستهاش بدن لویی رو نوازش میکردند. ناله بلندی کرد و به هری التماس کرد تا سریعتر انجامش بده. وقتی که هری کامل خودش رو داخل لویی فرو برد، به پایین خم شد و لب اون پسر رو گاز گرفت... رینگ امگا دور دیکش منقبض شد.
"فاک لویی... تو فوق العادهای"
هری کمی صبر کرد تا لویی بهش عادت کنه. از روی لذت میلرزید و از طریق پیوند بینشون لویی میتونست لذتش رو به خوبی احساس کنه. در عین اینکه اون احساس براش بیش از حد بود اما همزمان احساس میکرد که کافی نیست. هری نفس نفس میزد و قطعا به اندازهی لویی تحت تاثیر قرار گرفته بود. خودش رو کامل عقب کشید و دوباره خودش رو توی سوراخ تنگ لویی فرو کرد و با سرعت آرومی حرکاتش رو شروع کرد.
لویی دستهاش رو به سمتش دیکش برد اما هری بهش اجازه نداد و با یک دست، دستهای لویی رو بالای سرش بهم چسبوند. دست دیگرش بین بدنهاشون میچرخید و لذت رو به بدن لویی تزریق میکرد. هری لحظه به لحظه سرعتش رو بیشتر میکرد و با صدای نالههاش، لویی رو بیشتر از قبل تحریک میکرد.
"هز" هری ذرهای از سرعت ریتم تندش کم نکرد و لویی قطعا داشت ستارهها رو میدید. "هری من نزدیکم!" "منم همینطور"
و واقعا مجبور نبودند که اون جمله رو به زبون بیارن چون هر دو میتونستند نزدیک بودن دیگری رو احساس کنند. هماهنگیشون واقعا بیش از حد شده بود. هری سرعتش رو بیشتر کرد. لویی احساس میکرد توی پایینتنههاشون آتیشی به پا شده... پایین تنه هری محکم به لویی برخورد میکرد و لذت توی رگهاشون جاری بود. وزن بدن هری روی بدنش واقعا لذت بخش بود، همونطور که به آرومی از اوجشون پایین می اومدند و بدنهاشون آروم میشد.
"فاک" صدای هری لرزید. "سکس نیمههای گمشده قطعا..." "فرا زمینیه!" "درسته"
و واقعا هم بود! قطعا سکس با هر کسی میتونست عالی باشه اما با هری... با هری متفاوت بود. با هری احساسات زیادی رو تجربه میکرد. هر لمس کوچیکی گیجش میکرد، میتونست احساس هری رو متوجه بشه و واقعا این فرازمینی بود... کاملا غیر واقعی! و بهترین چیز این بود که اونها به تازگی داشتند همدیگه رو میشناختند و کشف میکردند.
چیزهای زیادی برای تجربه کردن بود و لویی نمیدونست چجوری قراره کار دیگهای رو به جز تجربههای مشترک انجام بدن!
***
*رات: دورهی شهوت آلفاها که مثل دورهی هیت امگاها به رابطه جنسی نیاز دارن. معمولا از سه تا هفت روز طول میکشه.
***
این همه منتظر اسمات بودین خب بفرمایید😂
ولی ترجمه کردن اسمات واقعا عجیبه😐
ممنونیم بابت حمایتهاتون.
دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top