•22•

این قسمت:
از دست دادن کنترل
.
.
.

اون‌ها توی اتاق لویی بودند و همون موقع بود که متوجه شد اون اتاق رو به عنوان اتاق خودش پذیرفته، نه اتاق مهمون! البته خیلی فرصت نکرد به این موضوع فکر کنه، چون اولیویا اون رو روی تخت نشوند و صندلی پشت میز رو مقابلش قرار داد و رو به روش نشست، درست مثل کاری که توی بیمارستان برای معاینه دیگران انجام می‌داد و همین کار باعث شد لویی کمی مضطرب بشه.

"خب، من فقط می‌خوام از اوضاعت مطلع بشم... ببینم چطور داری پیش میری." لویی شونه‌ای بالا انداخت، مهربونیِ آدم‌های این قلمرو باعث می‌شد معذب بشه. اصلا برای چی اولیویا اهمیت میده؟

قبل از شناختن گله‌ی استایلز، لویی می‌تونست نیّت هر کسی رو تشخیص بده... اونجوری سر و کله زدن با آدم‌هایی مثل عموش براش آسون می‌شد، چون می‌دونست چه فکری توی سرشونه. حتی الان هم کنار اومدن با آدم‌هایی مثل نیک براش آسون بود، چون می‌دونست قصد اون آلفا رسیدن به چیزیه که توی شلوارشه. این آزاردهنده، حال بهم زن و ناراحت کننده‌ست اما حداقل قصدش رو می‌دونه! لویی می‌تونه باهاش کنار بیاد.

اما آدم‌هایی مثل اولیویا یا لیام، نایل، لاتی و از همه مهم‌تر هری... نمی‌تونست بفهمه پشت اهمیتی که به کسی مثل لویی میدن، چه قصدی دارن؛ و حالا هری داشت نسبت به لویی محافظه‌کارانه رفتار می‌کرد، در صورتی که لویی اصلا ارزشش رو نداشت. همه‌ی این‌ها گیجش می‌کرد، احساس می‌کرد داره توی کلمات و حرکات محبت آمیزشون غرق میشه و برای چند لحظه فقط احتیاج داشت تا نفس بکشه، تا فقط سرش رو برای چند ثانیه از آب بیرون بیاره و فکر کنه.

"من خوبم. عالی‌ام!" لویی همین حالا هم از این مکالمه‌ی شروع نشده، خسته بود. می‌خواست با هری حرف بزنه. می‌خواست مطمئن بشه که اونقدرها هم خشن نیست... می‌خواست مطمئن بشه که اون اتفاقی که با نیک افتاد، فقط تصورات خودش بوده. مهم‌تر از همه، می‌خواست به اون روز صبح برگرده و تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو به عقب برگردونه.

البته، اولیویا باورش نکرد. نگاهش کاملا شبیه همون نگاه نگرانی بود که توی روز اولش توی گله‌ی استایلز باهاش مواجه شده بود. "تو و هری به جفت شدن فکر کردین؟"

ابروهای لویی با تعجب بالا رفت و نفسش گرفت. احساس می‌کرد که گونه‌هاش از روی خجالت در حال سرخ شدن هستند. اون‌ها حتی سکس هم نداشتند، چه برسه به اینکه بخوان جفت بشن. به علاوه، زوج‌ها معمولا یک تا دو سال یا حتی بیشتر صبر می‌کردند قبل از اینکه همدیگه رو مارک کنند. اگر این کار رو می‌کردند و یک نفر یا هر دو، نظرشون رو عوض می‌کردند و پشیمون می‌شدند، برگشتن به حالت قبل از جفت شدن خیلی براشون دردناک می‌شد؛ پس با تمام این‌ها چرا اولیویا باید فکر کنه اون‌ها در مورد این موضوع حرف زدند؟

اولیویا کاملا استرس لویی رو نادیده گرفت و صبورانه منتظر شنیدن جواب سؤالش موند. "ما... آم- ما در موردش حرف نزدیم. این- این یکم زوده... اینطور فکر نمی‌کنی؟"

"خب، هر دوی شما می‌دونید که نیمه‌ی گمشده‌ی همدیگه هستین... این اتفاق بالاخره باید بیوفته... تو اینطور فکر نمی‌کنی لویی؟" لویی شونه‌ای بالا انداخت و نگاهش رو به دست‌هاش دوخت تا نگاه موشکافانه‌ی اولیویا رو نادیده بگیره.

در حقیقت، اگه هری تصمیم می‌گرفت تا فقط باهاش قرار بذاره، لویی کاملا احساس خوش شانسی و خوشبختی می‌کرد، چه برسه به جفت شدن!

"خب، حداقل در مورد یه تاریخی با هم صحبت کردین تا تو به طور رسمی عضو گله بشی، نه؟" لویی یاد صحبت‌های روز گذشته‌شون افتاد. هری هنوز باید مطمئن می‌شد که لویی ارزشش رو داره. هنوز چیزی قطعی نشده بود... اصلا چرا اولیویا اینقدر به این موضوع اهمیت میده؟

"من... آم... نه. ما می‌خوایم اول مطمئن بشیم که هری این رو می‌خواد." اولیویا آه عمیقی کشید، لویی تا حالا اون زن رو اینجوری ندیده بود. اولیویا سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود و به نظر می‌اومد... اعصابش خورد شده؟ لویی مطمئن نبود.

"لویی..." اولیویا دوباره آهی کشید و حالا لویی کاملا گیج شده بود."چیه؟ چیز بدی گفتم؟"

اولیویا لبخندی زد و سرش رو به طرفین تکون داد. به نظر عصبی و ناامید می‌اومد؟ آره... قطعا همین‌طور بود.

"لویی، این کاملا واضحه که هری این رو می‌خواد، متوجه نیستی؟" لویی به آرومی پلک زد و تلاش کرد تا حرف اولیویا رو درک کنه. "گرگت احتمالا داره بخاطر این سرت داد می‌کشه! ممکن نیست که متوجه‌ش نشده باشی..." لویی دهنش رو باز کرد اما دوباره اون رو بست، مطمئن نبود که چی باید بگه. اون نمی‌تونست این موضوع رو بفهمه... اصلا نمی‌دونست چطوری باید متوجه‌ش می‌شده!

اولیویا دوباره آهی کشید و لویی از روی اعصاب خوردی اخم کرد. این چی بود که اولیویا متوجه‌ش شده بود اما خودش نه؟! یعنی اینقدر خنگ بود؟

"خیلی خب، بذار اینجوری برات بگم، متوجه شدی که هری جدیدا خیلی مراقبته و یکم رفتارش خشن شده؟" ابروهای لویی بالا رفت، هنوز متوجه نشده بود که تمام این‌ها چه ربطی به هم دارن.

اولیویا چشم‌هاش رو چرخوند. "متوجه این شدی که هری همین امروز صبح یه آلفای دیگه رو سمت دیوار پرت کرد و تهدیدش کرد که از گله طردش می‌کنه... اون هم برای اولین بار توی تمام دورانی که این گله رو رهبری می‌کرده؟!" حالا لویی کم کم داشت متوجه می‌شد. اولیویا دلسوزانه نگاهش کرد.

چطور لویی انقدر احمق بود؟ البته که گرگ هری دیوونه می‌شد وقتی می‌دید نیمه گمشده‌ش دائم در مورد رفتن حرف می‌زنه. فکر نمی‌کرد که کسی اصلا به بودنش اهمیت بده... اما خب، این بخاطر پیوند بینشون بود... این چیزی نبود که هری انتخابش کرده باشه. 

"تو هنوز عضوی از گله نشدی و شما دو تا هنوز جفت نشدین و بخاطر همینه که هری چند روز گذشته، چشم ازت برنداشته. اون با گرگش در حال جنگه و سعی داره که مهارش کنه. من هیچوقت ندیده بودم که هری اونجوری آرامشش رو از دست بده! به عنوان یه آلفا، همیشه زیادی آروم و مهربون بود. تو بهتر از هر کسی باید این رو بدونی که نادیده گرفتن غرایز گرگت چقدر سخته. تو برای انجامش تمرین داشتی اما هری هیچوقت این کار رو نکرده بوده"

"اوه"

فاک...

پس تمام این‌ها تقصیر خودش بود و اون داشت هری رو بخاطر خشن بودنش قضاوت می‌کرد! نسبت به هری دچار تردید شده بود و در نهایت مشکل از خودش بود. می‌دونست که باید همه چیز رو درست کنه. باید هری رو می‌دید و ازش عذرخواهی می‌کرد و یه راهی پیدا می‌کرد تا گرگ هری آرامش بگیره چون هیچ چیز دیگه‌ای، این احساس گناهی که توی دلش بود رو تسکین نمی‌داد.
__

"دوباره بگو..."

تنها خواسته هری این بود که پیش لویی برگرده و براش جبران کنه. حضور اون زن اصلا توی زمان مناسبی اتفاق نیوفتاده بود اما خب، این مسئولیت به گردن اون بود؛ پس تلاش کرد تا لویی رو از ذهنش بیرون کنه و روی کارش تمرکز کنه.

"اسم من جوانا پولستونه. دارم دنبال دخترم می‌گردم."

به نظر می‌اومد اون زن برای رسیدن به اونجا سختی زیادی رو تحمل کرده... به سختی روی پاهاش ایستاده بود، لباس‌هاش پاره شده بودند و زخم‌ها و کبودی‌هایی که روی بدنش بود رو به نمایش گذاشته بودند. هری می‌دونست که همین الان قراره اجازه ورود اون زن رو صادر کنه تا حداقل اولیویا بتونه معاینه‌ش کنه... اما اول باید مطمئن می‌شد که این یه حیله از طرف جیمز اسکات نیست. درسته که وارد جنگ نشده بودند اما موقعیت بینشون به شدت حساس بود.

"چرا فکر می‌کنی دخترت توی قلمرو ماست؟"

"می‌دونم چون شونزده سال پیش خودم اون رو به یه خانواده‌ی انسان که توی قلمرو استایلز زندگی می‌کردند، سپردم."

یه چیزی توی چشم‌های آبی زن بود... یه عزم و اراده‌ی آشنا که هری حس می‌کرد قبلا اون رو یه جایی دیده... اما به خاطر نمی‌آورد.

نگاه توی چشم‌های زن صادقانه بود.. نگاهی که مشخص بود برای مادریه که به دنبال فرزندشه. نگاهی که به هری می‌فهموند مهم نیست که تصمیمش چی باشه، اون به هر حال قراره از مرز بگذره. هیچ چیزی نمی‌تونست جلوی اون زن، برای دیدن فرزندش رو بگیره و بخاطر همون بود که هری قدمی به عقب برداشت.

"فکر نمی‌کنم بتونم اجازه بدم که زندگی دخترت رو با حضور ناگهانیت مختل کنی، اول باید بهش اطلاع بدم"  "متوجه‌ام، می‌تونم صبر کنم."

حرف زن هری رو متعجب کرد و باعث شد لحظه‌ای مکث کنه. نمی‌تونست اجازه بده که با اون شرایط جسمانی بیرون از مرز اطراق کنه.

"خیلی خب، ببین، می‌تونم درک کنم که الان به استراحت نیاز داری و همینطور یه پزشک تا بهت رسیدگی کنه. من بهت اجازه میدم که وارد قلمرو بشی اما به شرطی که اجازه بدی من اول دخترت رو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم... باید به تصمیم دخترت هر چی که بود احترام بذاری. این تصمیم اونه که بخواد تو رو ببینه یا نه."

جوانا سرش رو تکون داد." متوجه‌ام. قول میدم"

هری برای چند لحظه ساکت موند، هنوز بابت صداقت زن مطمئن نبود."فقط برای اینکه بدونی... اگر اون نخواد که تو رو ببینه، من مجبورم که تو رو از قلمرو بیرون کنم."  "بله درک می‌کنم. مشکلی نیست."

هری لب‌هاش رو به هم فشرد و سعی کرد تا بفهمه واقعا اون زن باهاش صادقه یا نه."هری؟" آلفا زیر لب غرید، البته که گرگوری باید حتما حرفی برای زدن داشته باشه... به هر حال، اون مرد عضوی از انجمن بود و وظیفه هری بود تا پیشنهاد اون رو هم در نظر بگیره... پس سرش رو به سمت اون مرد چرخوند. "بله گِرِگ؟"  "فکر نمی‌کنم این ایده‌ی خوبی باشه. ممکنه جیمز اسکات اون رو فرستاده باشه."

"می‌دونم اما فکر می‌کنم بدون توجه به تصمیم و اجازه‌ی ما، اون قراره در هر صورت از مرز بگذره." گِرگ اخمی کرد و نگاهی به زنی که مقابلشون ایستاده بود، انداخت. بعد از چند لحظه، به نظر می‌اومد اون هم به نتیجه یکسانی رسیده، چون سرش رو برای تایید تکون داد.

"بسیار خب. اما به هر حال یه محافظ براش می‌ذارم."  "و منم کمتر از این ازت انتظار نداشتم، گرگ" در حقیقت، هری قبل از این توی این فکر بود که از گرگوری بخواد تا یه نفر رو برای تعقیب اون زن بذاره. در نهایت، هری نفس عمیقی کشید. "من، هری استایلز، آلفای گله‌ی استایلز، بهت اجازه‌ی عبور از مرز رو میدم."

به محض اینکه اجازه صادر شد، گرگوری از دو تا از نگهبان‌ها درخواست کرد تا جوانا رو تا مرکز فرماندهی همراهی کنند و هری فقط امیدوار بود که از تصمیمش پشیمون نشه.

به محض اینکه به خونه برگشت، فکرش به سمت لویی رفت. اون‌ها با شرایط بدی از هم جدا شده بودند. اون غیر منطقی رفتار کرده بود... اجازه داده بود تا خشم گرگش بهش غالب بشه و تا حالا چنین چیزی رو تجربه نکرده بود. در حقیقت، وقتی که نیک رو دیده بود که اونقدر راحت اطراف لویی می‌چرخه، کنترلش رو از دست داده بود. خجالت آور بود اما واقعا نمی‌دونست چطور اون اتفاق افتاد.

وقتی که توی چشم‌های لویی نگاه کرده بود، قسم می‌خورد که ترس رو دیده بود. این آخرین چیزی بود که می‌خواست توی اون چشم‌ها ببینه و حالا خودش باعثش شده بود.

احساس گناه تمام وجودش رو پر کرد و نمی‌تونست صبر کنه تا همه چیز رو دوباره درست کنه. می‌خواست اونقدر از لویی عذرخواهی کنه تا اون پسر باور کنه که هری هیچوقت دیگه قرار نیست اجازه بده که احساساتش اونجوری اعمالش رو کنترل کنند.
__

لویی عصبی و مضطرب بود. بعد از صحبتش با اولیویا می‌خواست مستقیم پیش هری بره اما نمی‌خواست که مزاحم انجام وظایفش بشه.

بی‌صبری امگاش داشت می‌کشتش... دائم سرش فریاد می‌کشید تا بره و همه مشکلاتش با آلفاش رو حل کنه. برای عذرخواهی از هری نمی‌تونست صبر کنه... امیدوار بود که آلفا اون رو ببخشه. تنها کاری که می‌تونست بکنه این بود که صبر کنه تا آلفا برگرده و فقط امیدوار بود که اون مرد بخواد حرف‌های لویی رو بشنوه.

***
گرگ مظلوم هری🥺🤏🏻

مرسی که می‌خونید.
دوستتون داریم💚

~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top