•2•
✩ ← ⭐
این قسمت:
همینه که هست
.
.
.
لویی حتی توی رویاهاش هم نمیدید که توی چنین موقعیتی قرار بگیره. لیام بعد از صحبت کردن با هری اون رو به سمت درمانگاه راهنمایی کرد؛ جایی که پرستارها، بر خلاف خوشایند لویی، خیلی وسواس گونه بهش رسیدگی میکردند؛ ولی لویی این رو هم میدونست که حداقل اونها میتونن پاش رو خوب کنن و احتمالا به زودی میتونست سریع و مثل یه گرگ بدوه.
لویی به همهی کارهایی که میتونست توی این دو هفته انجام بده، فکر کرد و نقشههاش راجع به دزدیدن اقلام مورد نیازش، تا زمانی که قراره توی قلمرو بمونه، رو مرتب کرد.
همه خیلی باهاش مهربون بودند و لویی تقریبا قصد داشت که مستقیما ازشون درخواست غذا و بقیهی اقلام مورد نیازش رو بکنه؛ ولی بعد به این نتیجه رسید که نمیخواد ریسک 'نه' شنیدن رو به جون بخره... تازه اونجوری مردم بیشتر بهش مشکوک میشدند و دزدی براش سختتر میشد.
یه دکتر که از رایحه* و همینطور ظاهرش، مشخص بود که یه آلفاست، دقیقا بعد از اینکه یکی از پرستارها کارش رو توی اتاق لویی تموم کرد، وارد شد.
"سلام لویی. اسم من اولیویاست. امروز قراره مراقبت باشم. حالت چطوره؟"
لویی حس میکرد همه جوری باهاش حرف میزنن که انگار یه بچهست که افتاده و پاش رو شکونده! این یکم عصبیش میکرد، از اونجایی که لویی در واقع یه مرد بالغ بود که فقط یه زخم عفونی داشت. واقعا از وقتهایی که مردم فقط بهخاطر اینکه یه امگائه دست کم میگرفتنش یا باهاش مثل یه بچه برخورد میکردند، متنفر بود. در هر صورت، اون به این رفتارها عادت داشت؛ پس سعی کرد با وجود اینکه درد پاش داشت میکشتش، با لبخند زدن نشون بده اونقدرها هم درد نداره!
"من واقعا خوبم. فقط پام بدجور زخمی شده." شونههاش رو بالا انداخت تا تأثیر حرفش رو بیشتر کنه و به دکتر بفهمونه که اعضای این گروه باید دست از نگران بودن بردارند.
"خیلیخب، پس بذار یه نگاهی بهش بندازم." اولیویا بعد از اینکه جملهش رو تموم کرد، خیلی محتاطانهتر از جوری که لویی خوشش بیاد، به تختش نزدیک شد. لویی با خودش فکر کرد؛ اونها فکر میکنن من یه نوع حیوون وحشیِ زخمیام؟ محض رضای فاک، من یه امگائم نه یه بچه گوزن!
لویی ملافهها رو از روی پاش کنار زد و شلوار کهنهش رو در آورد تا دکتر زخمش رو چک کنه. وقتی میخواست شلوارش رو از روی خون خشک شدهی روی زخمش کنار بزنه، یکم لرزید و نالهی آرومی از بین لبهاش خارج شد، که بر خلاف میلش، دکتر هم متوجهش شد.
"هممم. واقعاً عمیقه. حتی اگه زودتر هم میاومدی به بخیه احتیاج داشتی. متاسفانه باید بگم که جای زخمت قراره بمونه." اولیویا گفت و اخم کوچیکی کرد. گرگها معمولاً سریع درمان میشدند و خیلی کم پیش میاومد که به وسایل درمانیِ انسانی، مثل بخیه، نیاز پیدا کنند. با وجود اینکه زخم لویی عمیق بود؛ اما معمولا یه امگا با مراقبتهای مناسب، توی حداکثر چند ساعت، کاملا خوب میشد! این حقیقت که لویی حتی یه ذره هم درمان نشده، برای اولیویا نشونهی آزار و اذیت، انزوا و بیتوجهی بود. اگر لویی عضوی از گله بود، قطعا این مورد رو گزارش میداد و درخواست رسیدگی میکرد؛ ولی از اونجایی که لویی یکی از اعضا نیست، سعی کرد نگرانیش رو ابراز نکنه تا باعث تشویش پسر نشه.
"جای زخمها اذیتم نمیکنن. به هر حال این اولین بارم نیست." لویی دلیل اخم روی صورت اولیویا رو اشتباه برداشت کرد؛ پس سعی کرد بهش اطمینان خاطر بده.
اولیویا به سختی لبخند زد و اینکه لویی چطور همین الان اعتراف کرد که زخمهای دیگهای هم داره رو، نادیده گرفت و برای بررسی دقیقتر زخم، دستکشهاش رو پوشید.
همونطور که اولیویا اطراف پارگی رو لمس میکرد، لویی زبونش رو گاز گرفت. سعی کرد بدون اینکه دردش رو توی صورتش نشون بده، اون رو تحمل کنه تا به دکتر دلیلی برای محتاط رفتار کردنش نده.
"آره... همونطور که فکر میکردم عفونت کرده. یکم متورم و قرمزه." اولیویا بیشتر با خودش گفت و با مهربونی به لویی نگاه کرد. "به هر حال نگران نباش. من یه پماد آنتیبیوتیک خوب دارم که مخصوص امگاها ساخته شده. با یکم استراحت، تا چند روز دیگه خوب میشی."
لویی چشمهاش رو بهخاطر لحن دکتر چرخوند. اون هیچوقت به پروسهی بهبود خودش شک نکرده... اونقدرها هم عاجز و بیچاره نبود! این فقط یه زخم ساده بود. "نگران نیستم." به اولیویا توپید.
اولیویا خندهش رو عقب نگه داشت و سرش رو با دیدن واکنش امگا تکون داد. اون تجربهی زیادی توی درمان امگاها داشت؛ وقتی که اونها درد داشتند، معمولا نگران بودند و نیاز به همدردی و حمایت بیشتری داشتند، که البته به نظر میرسید لویی اون ویژگی رو نداره.
البته اولیویا امگاهای زیادی رو هم با این طرز برخورد دیده بود؛ ولی اونها معمولا فقط نگرانیشون رو پشت واکنشهای گستاخانهشون مخفی میکردند و البته بر خلاف لویی، زمان زیادی رو توی انزوا و تنها توی طبیعت نگذرونده بودند!
اولیویا شیفتهی مقاومت لویی شده بود، ولی نمیتونست جلوی بیشتر شدنِ دلواپسیِ آلفاش رو، برای اون پسر بگیره. انزوا، تنهایی و نادیده گرفته شدن، میتونست شدیدا برای سلامتی یه امگا مضر باشه؛ و این حقیقت که لویی اونقدر سریع که یه امگا به طور نرمال درمان میشه، درمان نشده، فقط قسمت کوچیکی از مشکلاتی بود که برای اون پسر به وجود اومده بود.
"لویی، میتونم ازت بپرسم چند وقته که تنهایی؟" اولیویا سعی کرد روی درمان زخم پای پسر تمرکز کنه و در عین حال بیخیال بهنظر برسه.
"هممم... تقریبا یه چیزی تو مایههای هشت سال... یا نَه، نُه سال! آره نه سال." آلفا نفسش رو حبس کرد و سعی کرد آروم بمونه. هیچوقت نشنیده بود که یه امگا بتونه این همه وقت به تنهایی زنده بمونه. قطعا آسیب زیادی به سلامتش وارد شده بود. اولیویا سعی کرد وحشتی که توی سینهش بود رو نشون نده و تا جایی که میتونست با آرامش به گذاشتنِ پماد روی زخم، ادامه داد.
"پس توی این مدت، هیچوقت یه آلفا کنارت نداشتی؟" وقتی لویی جواب داد، یجورایی مغرور و مفتخر به نظر میرسید. "نه. از چهارده سالگی تنها زندگی میکنم."
اولیویا مجبور شد گرگش رو مهار کنه تا جلو نره و لویی رو بغل نکنه؛ به علاوه مجبور شد جلوی دکتر درونش رو هم بگیره تا لویی رو با سوالاتش راجع به وضعیتش، بمب بارون نکنه! آخرین چیزی که میخواست این بود که لویی رو دستپاچه یا نگران کنه.
دقیقا همون موقعی که اولیویا بستن باند رو تموم کرد، در باز شد. هر دو نفر سرشون رو بلند کردند تا لیام رو ببینند که محتاطانه از لای در سرک میکشید.
"سلام اولیویا، میتونم بیام داخل؟" لیام به آرومی پرسید.
"البته لیام. بیا داخل. دیگه کارم اینجا داشت تموم میشد."
لویی جلوی خودش رو گرفت تا چشمهاش رو در برابر این میزان مهربونیِ حیرت انگیزشون نچرخونه. واقعا تهوع آور بود!
لیام همونطور که بهشون نزدیک میشد، توجهش رو روی لویی برگردوند.
"هی لویی. حالت چطوره؟" لیام دقیقا با همون لحنی که چند دقیقهی پیش اولیویا ازش استفاده میکرد، پرسید و لویی نتونست جلوی آهی که کشید و چرخی که به چشمهاش داد رو، بگیره.
"من یه بچه گوزن لعنتی نیستم، لیام! خوبم!" دقیقا بعد از اینکه اون کلمات از دهنش بیرون اومدند، از گفتنشون پشیمون شد. مضطرب شده بود، میدونست که نباید با یه آلفا این شکلی صحبت کنه و اگه خوش شانس باشه، نهایتاً قراره قبل از دو هفتهای که بهش مهلت دادند، از مرزهای قلمرو بیرونش کنند. به هر حال اون هیچوقت یه امگای خوب نبوده!
اولیویا سعی کرد با یه سرفهی مصنوعی، خندهش رو بپوشونه و مشخص بود که از حاضرجوابیِ لویی داره لذت میبره. لیام بعد از اینکه از شوک در اومد، همراه اولیویا شروع به خندیدن کرد و واکنشش باعث آروم شدن لویی شد. احتمالا قرار نبود از قلمروشون به این زودی بیرون انداخته بشه. لویی دلیلش رو نمیدونست، ولی گروه استایلز بهترین و خوش اخلاقترین گلهای بودند که بعد از مدتها باهاشون مواجه شده بود.
"متأسفم. من خوبم. مرسی که پرسیدی." تلاش کرد که این دفعه جواب خوبی بده.
"مشکلی نیست لویی، نگران نباش. فقط اومدم ببینم حالت چطوره. یکم نگرانت بودم اما الان میبینم که دست خوب کسی افتادی." و بعد از تموم کردن جملهش لبخند زد.
"آره، درسته." اولیویا حرفش رو تایید کرد و دقیقا مثل لیام، به لویی لبخند زد.
لویی با احتیاط به هردوتاشون نگاه کرد.
"آره..." با چشمهای باریک شده، گفت. هنوز نمیتونست این میزان فرشته بودنِ لیام رو درک کنه. همهی کسایی که اینجا دیده بود، خیلـــی مهربون بودند و به نظرش قطعا یه کاسهای زیر نیم کاسهشون بود. باید مراقب خودش میبود و نمیذاشت گاردش مقابل اونها پایین بیاد.
لیام و اولیویا وقتی نگاه بیاعتمادِ لویی رو دیدند، نگاه کوتاه و نگرانی با هم رد و بدل کردند.
"خب لویی زخمت کاملا بسته شده. بهتره چند روز استراحت کنی. خیلی بهش سخت نگیر و ازش کار نکش. اگه موافق باشی، خوشحال میشم یه چک-آپ کلی انجام بدم. از اونجایی که همیشه به دکتر دسترسی نداری، فقط میخوام مطمئن بشم که سالمی."
اولیویا توی دلش دعا میکرد که لویی قبول کنه. مطمئنا با دونستنِ اینکه همون اطراف یه امگای تنها و آسیب دیده هست و اون همهی تلاشش رو برای بهتر کردن حالش نکرده، گرگش اجازه نمیداد شب راحت بخوابه!
لویی هنوز مراقب و هوشیار به نظر میرسید؛ ولی به هر حال سر تکون داد و قبول کرد که دوباره برای چک-آپ اولیویا رو ملاقات کنه. در حقیقت لویی میدونست گرگش از کمبودِ مراقبت و حضورِ یه آلفا، که چند سال بود داشت باهاش دست و پنجه نرم میکرد، رنج میبره. به هر حال اینکه بدونه چقدر به سلامتش آسیب وارد شده بود، ضرری نداشت. مشکل اینجا بود که این موضوعی نبود که خودش بتونه به سادگی درستش کنه؛ پس مطمئن نبود با اطلاعاتی که راجب سلامتیش قرار بود به دست بیاره، باید چیکار کنه.
"لیام، میتونم باهات خصوصی صحبت کنم؟" اولیویا پرسید. "البته."
لویی احمق نبود؛ میدونست که اون دو تا قراره راجع به خودش صحبت کنند ولی صادقانه، اهمیتی نمیداد. کاملا از جوری که همه چی داشت پیش میرفت، راضی بود و واقعا دلش نمیخواست با زیاد فکر کردن راجع به همه چی و دادن امید واهی به خودش، رضایت و خوشحالیش رو خراب کنه.
به هر حال شانس فقط یه بار در خونهی آدم رو میزد و لویی قرار نبود فرصتش رو از دست بده: دو هفته تعطیلات جایی که لازم نبود هر روزِ هفته، بیست و چهار ساعته هوشیار و گوش به زنگ باشه!
لویی تصمیم گرفت که برنامههاش رو برای مقصد بعدیش بچینه و اینجوری میتونست ریلکس کنه و انرژیش رو برای بعد از استراحتش نگه داره. کولهش رو از روی زمین برداشت و نقشهی کهنه و تا شدهش رو باز کرد. لویی چند سال پیش اون رو از یه آلفای ولگردِ احمق که راحت میشد از دستش فرار کرد، دزدیده بود. اون نقشه جزئیاتِ مرزهای قلمرو همهی پکهای سرزمین غربی رو داشت. لویی یه خودکار از کیفش برداشت و روی قلمرو اسکات یه ضربدرِ قرمز کشید.
بعد یه مدت پرسه زدن بین قلمروها، فهمیده بود که کارش خیلی آسونتر میشه اگه یادداشت کنه که هر کدوم از منطقههایی که توشون بوده، رفتار دوستانهای داشتند یا نه. این روش رو وقتی انتخاب کرد که برای دومین بار وارد یه قلمرو شد و تجربهی بار دومش حتی بدتر از بار اول بود؛ جوری که لویی هنوز هم از اون روز جای زخم روی بدنش داشت.
شروع کرد به گذاشتن علامتهای قرمز روی قلمروهایی که اگر دوباره پاش رو اونجا میذاشت تو دردسر بزرگی میافتاد، و همینطور روی قلمروهایی که حداقل فکر میکرد قرار نیست در صورت برگشتن بهشون کشته بشه، علامت سبز گذاشت.
البته، از اونجایی که اون یه امگای بی ارزش، متقلب و معیوب بود، بیشترِ نقشه با رنگ قرمز علامتگذاری شد و جاهای خیلی کمی بود که لویی تا اون روز نرفته باشه. از اونجایی که لویی پاش رو توی تک تک قلمروهای اون سرزمین گذاشته بود، هیچ ایدهای نداشت که باید چیکار کنه.
به احتمال زیاد مجبور میشد یه قایق غیر قانونی بگیره تا بتونه خودش رو به سرزمینهای شرقی برسونه. یه سفر طولانی و خطرناک که چهل روز طول میکشید. راه حلی که ترجیح میداد در حد آخرین گزینه نگهش داره.
با در نظر گرفتن اینکه اون یه امگای ولگرد بود، موندن توی یه سرزمین کوچیک که بین اون و بقیهی آلفاهای ولگرد مشترک بود، اون رو خیلی آسیبپذیر میکرد. به نقشهی پر شده از علامتهای قرمزش که روی تخت بود، نگاه کرد و به خودش لرزید. باید به یه راه دیگه فکر میکرد تا بتونه از این یکی هم بگذره.
___
"اوه راستی... نایل؟ وقت داشتی یه نگاهی به چیدمان دفاعی جدید بندازی؟" امگا همونطور که دستش روی دستگیرهی در مونده بود و میخواست از اتاق مطالعه هری بیرون بره، به عقب چرخید.
"اوه آره. طرح پیشنهادیِ زین حرف نداشت! فکر میکنم راجع به مرز شمالیمون حق با اون باشه."
"خوبه. پس میتونی با استراتژی جدید جلو بری؟"
"من همین الان تیمم رو جمع میکنم تا روش کار کنیم."
"عالیه! فقط من رو در جریان بذار. ازت ممنونم!"
"خواهش میکنم!"
به محض اینکه نایل از در بیرون رفت، هری خودش رو روی صندلی انداخت و به خستگیای که تمام روز در حال پنهان کردنش بود، اجازه داد تا خودش رو نشون بده. واقعیت این بود که تمام روز کاملا حس مزخرفی داشت و این یه ذره اون رو میترسوند.
معمولا انرژی بیشتری نسبت به دیگران داشت و همین باعث میشد به بقیه بیش از حد فشار بیاره. به ندرت اتفاق میافتاد که خسته و بیحوصله باشه. از وقتی که لیام از دفتر کارش بیرون رفته بود، حواس پرت، بی رمق و مضطرب شده بود. آهی کشید، از جا بلند شد و تصمیم گرفت یکم راه بره. وقت گذروندن و حرف زدن با گرگهای گروهش، همیشه بهش انرژی میداد.
هری شروع به راه رفتن بین اتاقهای خونهی اصلی کرد و بین راه چند لحظهای ایستاد تا همه رو چک کنه و با چند تا از تولهها هم بازی کرد. از بین باغ و زمین فوتبال رد شد و چند دقیقهای برای بازی بهشون پیوست. با یکی از ریش سفیدهای گله، کمی صحبت کرد و به یه زوج که تازه میت شده* بودند، تبریک گفت.
بدون اینکه متوجه بشه، همینطور دو ساعت توی مرکز فرماندهی راه رفت و با اعضای گروهش وقت گذروند. این کار باعث شد یکم سر حال بشه؛ ولی اون تودهی اضطرابِ توی دلش، هنوز هم اونجا بود.
غریزهش ناگهان اون رو به سمت درمانگاه که دقیقا کنارِ باغ بود، کشوند. فاصلهش از خونهی اصلی کمتر از یک مایل بود و هری بدون اینکه حتی بهش فکر کنه، وارد درمانگاه شد.
وقتی صدای لیام که از گوشهی راهرو منعکس میشد رو شنید، متوجه شد که مشکل چیه. اون صاف اومده سمت امگای ولگردی، که لیام سخت در تلاش بود تا هری رو متقاعد کنه تا عضوی از گله بشه. این درخواست دیوونه کنندهای بود که هری مشخصا نمیتونست قبولش کنه.
هیچوقت، توی کل تاریخ گروه استایلز، اونها یه گرگ ولگرد رو قبول نکرده بودند! وقتی یه گرگ از طرف گلهی خودش طرد میشد، دیگه به هیچ وجه قابل اعتماد نبود، یا حداقل این چیزی بود که هری یاد گرفته بود.
به هر حال، همونطور که لیام بهش اشاره کرد، این فوقالعاده نادر بود که یه امگا تبعید بشه. هری هیچوقت چنین چیزی رو نشنیده بود. امگاها بدون گله و مراقبت خیلی آسیبپذیر میشدند؛ به علاوه اونها معمولا خیلی آروم، صلح طلب و عموما موجودات بیآزاری بودند. بهندرت پیش میاومد که یه امگا به موجود زندهی دیگهای آسیب بزنه. با وجود اینها، مگه اون امگا چیکار کرده بود که تبعید شده بود؟ اگه هری میخواست با خودش صادق باشه، دلش میخواست اون امگا رو ببینه تا به جواب سؤالاتش برسه.
"اون به یه آلفا نیاز داره... در واقع، اون به یه گله نیاز داره. هنوز به طور کامل وضعیت سلامتش رو چک نکردم، ولی خودت بهش فکر کن! اون احتمالا حتی چیز سادهای، مثل نزدیکی بین آلفا و امگا رو برای هشت ساله که تجربه نکرده!"
هری ایستاد و گوشهی دیوار پنهان شد. اون صدا و رایحهی اولیویا و رایحهی لیام رو شناخت. هری برای اون امگا دلش میسوخت و شنیدن نگرانیِ دکتر برای اون، اضطرابش رو حتی بدتر میکرد و جملهی بعدیای که دکتر گفت، هیچ کمکی به حس بدش نکرد.
"به احتمال زیاد سالهاست که توی امگا اسپیس* نبوده! امکانش هست که از وقتی تبعید شده حتی یه بار هم خرخر نکرده باشه! منظورم اینه که، بیشتر آلفاها فکر میکنن خرخر کردن یه کار کیوته که امگاها وقتی راحتن انجامش میدن ولی این مهمتر از این حرفهاست لیام! این نشونهی اینه که اونها دارن بهبود پیدا میکنن. منظورم اینه که، نایل رو تنها توی حیاتِ وحش برای هشت سال تصور کن! بدون هیچ ارتباطی با حتی یه دونه آلفا! هیچی!" هری از این که اولیویا چجوری میتونست خودش رو کنترل کنه و همزمان هم زمزمه کنه و هم داد بزنه، شگفتزده شد.
بعد از چند ثانیه جواب لیام رو شنید.
"فاک. من حتی نمیتونم نایلِ شیرینم رو اونقدر تنها تصور کنم. این افتضاحه! امگای بیچاره. ما باید دوباره بریم پیش هری، اولیو... باید نظرش رو عوض کنیم."
"موافقم. نمیتونم بذارم اون دوباره تنها بشه."
هری آهی کشید و سرش رو روی دیوار گذاشت و به صدای پای اون دو نفر که ازش دور میشدند، گوش داد. هیچوقت آنقدر عذاب وجدان نداشته بود و اضطرابش داشت همهی بدنش رو تحت تأثیر قرار میداد. آلفاش از درون داشت سرش فریاد میزد که اون یه آلفای بده و خوب از یه امگا مراقبت نمیکنه. این کاملاً بیمعنی بود که این حس رو نسبت به امگایی که تا حالا هیچوقت ندیده بود، داشته باشه... اون هم یه امگای ولگرد!
هری سعی کرد خودش رو قانع کنه که به عنوان یه آلفا باید گلهش رو توی اولویت قرار بده و این دقیقا همون کاری بود که داشت انجام میداد؛ ولی انگار گرگش این حرفها حالیش نبود. اون به اعضای گروهش یاد داده بود که همیشه با بقیه با مهربونی رفتار کنند... حالا اگه به لویی یه شانس نمیداد، رسما یه آدم دورو به حساب میاومد!
بعد از اینکه جلوی در اتاق امگا ایستاد، آروم در زد.
"بیا داخل!" صدایی که شنید کاملا محکم و عاری از ترس بود. آلفا با خودش فکر کرد که شاید یه نفر دیگه هم با امگا توی اتاق باشه... احتمالا یه پرستار بود! ولی وقتی امگا رو دید که تنها روی تخت نشسته، غافلگیر شد. سرش پایین بود و روی چیزی که به نظر میاومد یه نقشه باشه، داشت چیزی رو یادداشت میکرد.
"هی لیام... فکر میکنی بتونی بهم یه نقشه از سرزمینهای شرقی بدی؟ مال من خیلی دقیق نیست." امگا نگاهش رو بالا آورد و وقتی فهمید کسی که باهاش حرف میزد لیام نبوده، چشمهاش گرد شد.
بلافاصله، چشمهاشون همدیگه رو ملاقات کرد و هری برای واکنش عجیب گرگش به هیچ وجه آماده نبود. یه لرزش غیر قابل کنترل از ستون فقراتش گذشت و هری حس کرد که اضطرابش کاملا از بین رفت. گرما و رایحهی شیرین و ملایم امگا اون رو احاطه کرده بود، چیزی که هیچوقت تا حالا تجربهش نکرده بود و میتونست ببینه که بدن لویی هم واکنش مشابهی داشت. لبهاش با یه "اوه" بیصدا از هم فاصله گرفتند و بهنظر میرسید که هیچ کدوم نمیتونستند نگاهشون رو از همدیگه بگیرند.
تا اینکه لویی بهطرز ضایعی سرفه کرد و شروع به حرف زدن کرد. "من-عام-متأسفم. فکر کردم لیامی."
"من هریام، آلفای گروه استایلز."
"اوه، خب. از آشناییت خوشحالم 'هری، آلفای گروه استایلز'. من لوییام. امگای گروهِ هیچکس!"
___
*رایحه: هر گرگینهای یه عطر یا بوی مخصوص به خودش رو داره و عموما از روی همین بو میشه متوجه شد که جنسیتشون چیه. برای مثال امگاها معمولا بوی خیلی شیرین و خوشایندی دارن.
*میت/جفت: گرگینه ها از اصطلاح میت/جفت شدن برای تشکیل خانواده استفاده میکنن. مثل همون ازدواجه تقریبا.
*امگا اسپیس: این حالت یا بخاطر آرامش و لذت زیاد اتفاق میوفته یا بخاطر استرس. امگا اسپیس باعث میشه که امگا آروم بشه چون توی اون حالت نمیتونه به چیزی فکر کنه یا نگران چیزی باشه و یجورایی حالت بیهوشی داره. اگه آلفا داشته باشن این حالت براشون لذت بخشتر میشه. امگاهایی که این حالت رو مدت زیادی تجربه نکردن فشار و استرس زیادی رو تحمل میکنن و براشون خطرناکه.
***
حالتون چطوره قشنگترینها؟ این چپتر رو دوست داشتین؟
اخیرا دو تا دختر دوست داشتنی برای ترجمهی این بوک به کمکم اومدند که ترجمه این چپتر با lwtthesun عزیز بود و itszealand مهربون هم توی چپترهای آینده قراره باهامون همکاری کنه. در واقع چپترها بین ما سه نفر تقسیم شدن و ترجمه این بوک از این به بعد یه کار گروهیه🤝🤍
ویرایش چپترها هم با LouTheSunFlower دوست گلمه.
دوستتون دارم. مرسی که میخونید🥰
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top