•17•
این قسمت:
اسطوخودوس
.
.
.
وقتی اولیویا داشت گونهی کبودش رو معاینه میکرد، لویی مجبور شد نالهش رو خفه کنه. هر وقت که از درد به خودش میلرزید، گرهی بین ابروهای هری عمیقتر میشد. لویی دوست نداشت اون رو انقدر نگران و عصبی ببینه... دیدن هری توی این وضعیت، اعصاب خودش رو هم بهم میریخت.
اولیویا صندلیش رو به عقب چرخوند و دستکشهاش رو در آورد. با دور شدنش لویی نفس راحتی کشید و مشغول تکون دادنِ پاهای آویزون از تختش شد.
"پروسهی بهبودش خیلی سریع نیست."
"نگران نباش اولیو. همیشه زخمهام یکم دیرتر درمان میشن ولی بالاخره درست میشه." یه لبخند اطمینان بخش، بعد از جملهش، روی لبهاش نشوند تا از اضطراب اولیویا و همینطور هری، که پشت سر اون زن ایستاده بود، کم کنه.
اولیویا لبهاش رو گاز گرفت و مشخصا اصلا قانع نشده بود.
"به هر حال... درمان یه کبودی مثل اون باید چهار تا شش ساعت طول بکشه. الان چقدر شده؟ بیست و چهار ساعت؟ انگار روند درمانت داره مثل یه انسان پیش میره."
"جدی میگم اولیو... اصلا نگرانش نباش. خوب میشم... از این بدتر رو هم پشت سر گذاشتم."
لویی شونه بالا انداخت ولی متوجه شد توضیحی که داده بود نه تنها هری رو آسوده خاطر نکرد، بلکه نگرانیش رو هم افزایش داد.
"هنوز زخم پات اذیتت میکنه؟"
لویی برای یه لحظه به هری نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش رو روی اولیویا برگردوند.
"هوم. نه، نه واقعا."
"میشه یه نگاهی بهش بندازم؟"
لویی نمیتونست نگاهش رو از هری، کسی که به طور غیر عادیای ساکت بود و لب پایینش رو بین انگشت اشاره و شستش فشار میداد، بگیره. این خیلی سکسیتر از چیزی بود که باید میبود. کم کم نفسش داشت تند میشد... باید روی چیز دیگهای به غیر از جذابیت هری تمرکز میکرد.
نگاهش دوباره به سمت اولیویا برگشت. در حقیقت، پاش توی این مدت تا حدودی آزارش داده بود. میدونست که به عنوان یه گرگینه باید خیلی سریعتر درمان میشد ولی راستش خیلی وقت بود که به این وضعیتِ کندِ درمانیش عادت کرده بود.
احمق که نبود... کاملا مطلع بود که این یکی از نشانههای بیتوجهی و نادیده گرفته شدنه؛ مخصوصا برای امگایی مثل اون که از داشتن مراقبتهای مناسب محروم بوده... ولی صادقانه، اون حتی نمیدونست 'داشتن مراقبتهای مناسب' چه احساسی داره.
به این موضوع عادت داشت ولی ترجیح میداد هری چیزی راجع بهش ندونه. لویی فقط خیلی ضعیف بود. آرزو میکرد که اینجوری نبود ولی خب... محض رضای فاک! همین دیروز بدون هیچ دلیلی تقریبا داشت توی خلسه میرفت. نیازی نبود هری بفهمه که لویی چقدر شکننده و ضعیفه. چی میشد اگه آخرش به این نتیجه میرسید که لویی درواقع ارزشِ توجهش رو نداره؟
"لویی؟" هری حتی نگرانتر هم شده بود، البته اگه بیشتر از این ممکن بود! لویی برای مدتی ساکت مونده بود و حالا اونها قرار بود کل این قضیه رو الکی بزرگش کنند. لویی آه کشید و به جای جواب دادن به حرف هری، پاچهی شلوارش رو تا روی زانوش بالا کشید و گذاشت اولیویا باندی که خود لویی دور پاش پیچیده بود رو، از روی زخم برداره. اون زخم قرمز و کبودیِ اطرافش، صحنهی جالبی برای تماشا کردن نبود. هری هینی کشید و اولیویا لبهاش رو به هم فشرد.
هری قدمی جلوتر اومد.
"لو... این حتما کلی درد داره. باید بهمون میگفتی."
"من خوبم هری. دیگه اونقدرها درد نمیکنه."
هری چشمهاش رو چرخوند و سرش رو آروم به طرفین تکون داد. لویی لبش رو گاز گرفت و خجالت زده به پاهاش خیره شد. هری به سمت اولیویا چرخید.
"نمیفهمم. لویی دیشب خرخر کرد. این نباید کمک میکرد؟ حداقل یه ذره؟"
سر لویی به سرعت بالا اومد. چی؟
"چی؟ من خرخر نکردم! من خرخر نمیکنم..."
لبخند کجی روی لبهای هری نشست. خدایا... یعنی واقعا... خرخر کرده؟
"خرخر کردی لو."
"من- اینطوری نیست- احتمالا داری اشتباه میکنی... دارم بهت میگم، من خرخر نمیکنم."
"لو، من اشتباه نمیکنم. اتفاقا خیلی هم بلند خرخر کردی. راستش رو بخوای با اون صدای بلند، نشنیدنش واقعا سخت بود!"
لویی دنبال هر چیزی توی صورت هری بود که نشون بده حالش از این موضوع بهم خورده؛ ولی با کمال تعجب هری فقط داشت با یه لبخند کوچیک نگاهش میکرد. نکنه داره دستش میاندازه؟ لویی یکم توی خودش جمع شد. صورتش داشت بخاطر گرما میسوخت و احتمالا از یه گوجه هم قرمزتر شده بود.
"تو نباید خجالت زده باشی لویی. خرخر کردن برای یه امگا کاملا طبیعیه... مخصوصا اگه درد داشته باشی یا آسیب دیده باشی. این کمک میکنه بهتر بشی."
کمک میکنه بهتر بشم؟ واقعا در این مورد شک داشت. لویی هیچوقت قبلا خرخر نکرده بود، هیچوقت توی خلسه نرفته بود و حالا، توی یک شب، هر دو رو انجام داده بود. البته کاملا هم توی خلسه نرفته بود ولی این اتفاق میافتاد اگر هری جلوش رو نمیگرفت. نکته اینه که، اون هیچوقت این چیزهای امگایی، که از نظرش نشونهی ضعف بود، رو تجربه نکرده بود و همیشه هم به این موضوع افتخار میکرد.
"هیچوقت تا حالا انجامش نداده بودم."
حس میکرد باید خودش رو برای هری توجیه کنه، اون جوری هری دیگه فکر نمیکرد که اون یه امگای بیدفاع و ضعیفه...
"تا حالا خرخر نکردی؟" شوکه شدن هری باعث شد لویی بیشتر از قبل معذب بشه. دیگه نمیدونست کدوم یکی بَده؛ اینکه خرخر کرده بود یا اینکه تا قبل از این انجامش نداده بود؟ یا شاید هم هر دو؟ لویی خیلی گیج شده بود.
"نه... نه تا جایی که میدونم. این خیلی... عجیب غریبه؟"
معلومه که عجیب غریبه. خدایا... اون یه دیوونهی عجیب غریبه!
"نه. نیست. امگاها نیاز دارن براساس غریزهشون عمل کنن تا آرامش بگیرن و احساس امنیت کنند. با توجه به شرایطت، این خیلی هم غافلگیر کننده نیست. شاید هیچوقت به اندازهی کافی حس امنیت نداشتی؟"
لویی آب دهنش رو قورت داد. با حواس پرتی سرش رو تکون داد، مطمئن نبود با اولیویا موافقه یا فقط به نشونهی فهمیدن سرش رو تکون داده... کلمات اولیویا توی ذهنش میچرخیدند. درسته... غرایزی که باعث میشن احساس آرامش داشته باشه... حالا هر چی! لویی معنیش رو نمیدونست.
___
لویی قرار بود 'استراحت' کنه. اولیویا تقریبا از آلفاوویسش استفاده کرده بود و بهش دستور داده بود تا بخوابه... که البته روی لویی جواب نمیداد. حالا لویی روی یکی از تختهای بیمارستان دراز کشیده، دستهاش رو جلوی سینهش به هم گره زده و به سقف خیره شده بود و هر دو ثانیه یک بار، با کلافگی نفسش رو بیرون میداد.
در حقیقت، استراحت کردن خیلی راحتتر میشد اگر هری کنارش میموند. راستش همون قدر که لویی از اعتراف کردن به این موضوع متنفر بود، حضور هری همیشه توی آروم کردنش تاثیر داشت. ولی اون کارهای آلفاییش رو داشت که باید انجامشون میداد و لویی نمیخواست ازش درخواست کنه تا بمونه. به هیچ وجه خودش رو اینطوری خجالتزده نمیکرد؛ البته الان یجورایی آرزو میکرد کاش این کار رو انجام داده بود. اگه ازش میخواست، هری پیشش میموند؟
"هی، مریضمون چطوره؟"
لویی از جا پرید و با چشمهای گرد شده، سرش رو به سمت در چرخوند. انقدر تو افکارش غرق شده بود که صدای باز شدن در رو نشنیده بود. ضعیف شده بود... دوباره! این قلمرو سستش کرده بود.
نیک اونجا بود... البته که باید اون باشه. آلفا به چهارچوب در تکیه داده بود، چون ظاهرا این تنها مدلی بود که میتونست بایسته... همیشه باید به یه چیزی تکیه میداد. طبق معمول نیشخند احمقانهش روی صورتش بود... و... لباس پرسنل بیمارستان تنش بود؟!
لویی دوباره نگاهش رو به سقف دوخت. نیک در رو پشت سرش بست و به تخت نزدیک شد. لویی سعی کرد نشون نده که چقدر ضربان قلبش سرعت گرفته بود. از نیک خوشش نمیاومد و قطعا علاقه نداشت که باهاش توی یه اتاق در بسته، تنها باشه.
"دکتری چیزی هستی؟" نیک خیلی بابت بیمیلی لویی یا این حقیقت که لویی داشت به جای نگاه کردن به اون، رو به سقف حرف میزد، خوشحال نبود.
"بله... در واقع هستم. داشتم به اولیویا توی رسیدگی به یکی از بیمارها کمک میکردم که بهم گفت تو داری اینجا استراحت میکنی."
"پس تصمیم گرفتی در حین استراحت مزاحمم بشی. به به... چه دکتر خوبی!"
"مچم رو گرفتی!" لویی به هیچ وجه شوخی نمیکرد ولی نیک حرفش رو شوخی برداشت کرد و خندید. اون بشر واقعا رو مخ بود!
"ولی جدای از شوخی... میخواستم ببینمت. به هر حال وقتی اومدم توی اتاق هم بهنظر نمیاومد که در حال استراحت بوده باشی."
خدایا، رایحهی نیک فقط خیلی... زیادیه. لویی آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد با دهن نفس بکشه.
"من خیلی حالم خوبه. ممنون برای نگرانیت."
نیک پوزخندی زد. "مشخصه. بیخیال لویی. قشنگ میشه تشخیص داد اعصابت خورده و بیحوصلهای. شاید بتونم کمکت کنم."
نیک یکی از دستهاش رو روی زانوی لویی گذاشت.
"فقط آروم باش لویی."
نیک دست دیگهش رو روی شونهش گذاشت. لویی توی همون حالت موند. باید آلفا رو هل میداد و دستش رو کنار میزد ولی انگار فلج شده بود. این چه بوییه؟ نمیتونه دقیق تشخیصش بده. رز؟ شمعدونی؟ یاس؟ قطعا یه نوع گُله.
نیک لویی رو وادار کرد که دستهای گره خوردهش رو از هم باز کنه و با هیچ مقاومتی رو به رو نشد.
اسطوخودوس. این اسطوخودوسه!
نیک نزدیکتر اومد. یک دستش رو روی گونهی لویی و دست دیگهش رو روی پهلوش گذاشت. "همینه لویی... آروم باش."
"آروم باش و مقاومت نکن."
فریادش توی گلو خفه شد، توی همون حالت باقی موند و این اشکهاش بودند که به سرعت گونههاش رو خیس میکردند. میخواست فریاد بکشه و اون عوضی رو کنار بزنه اما نمیتونست. نمیتونست نافرمانی کنه. آلفا گفت جیغ نکشه. آلفا گفت بیحرکت بمونه. آلفا گفت آروم باشه.
"قراره حس خوبی بهت بدم. فقط برای من آروم باش."
اسطوخودس. حالا بوش همه جا پیچیده بود.
دستهای عموش همه جای بدنش میچرخید. پلکهاش رو محکم بست اما بدتر شد. حالا میتونست بیشتر اون رایحه رو استشمام کنه. میتونست بیشتر حسش کنه. چشمهاش رو دوباره باز کرد. عموش روی بدنش خیمه زده بود و لمسش میکرد. لویی نمیتونست تکون بخوره.
"لویی؟ میشه فقط- چرا وحشت کردی؟ لویی؟"
میخواست جیغ بزنه ولی آلفا بهش گفته بود که این کار رو نکنه... ولی باید اینکارو بکنه! لعنت به آلفاوویس. زود باش لویی. هُلش بده! نه! اون بهت دستور داده تکون نخوری. پسر خوبی باش. بیصدا گریه میکرد، همونطور که همزمان با امگاش میجنگید. تلاش میکرد تا کنارش بزنه، بهش مشت بزنه؛ ولی امگاش ثابت نگهش میداشت. ساکت. ناتوان. ضعیف... امگاش خیلی ضعیفه.
"لو!"
لو؟
لویی دیگه توی بدنش نبود. انگار که داشت خودش رو از بیرون بدنش و از بالا تماشا میکرد. میدید که عموش خودش رو به یه بدن غریبه میکوبید. این بدن اون نبود. نمیتونست باشه. بدن خودش کجاست؟
"لویی، عشق، من اینجام. تو در امانی. تو خوبی. همه چی خوبه."
عشق؟ عموش اون رو عشق صدا نمیزد. با عقل جور در نمیاد.
بوی بارون میاومد. بوی جنگلِ بارون خورده...
"هری؟"
"آره لو. خودمم."
هری اون رو محکم در آغوش گرفته بود و بدنش رو به سینهی خودش چسبونده بود. لویی داشت گریه میکرد. چرا داشت گریه میکرد؟ و چرا نمیتونست جلوی اشکهاش رو بگیره؟
"تو در امانی لو... در امانی. گریه کن... بذار خالی بشی... بریزش بیرون. تو خوبی. تو حالت خوب میشه."
***
لویی🥺💔
انتقادی، پیشنهادی، چیزی؟
مرسی که میخونید. دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا، یسنا و کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top