•16•
این قسمت:
گرگ
.
.
.
درحالی که توی فرم گرگشون بودند و یه مایل از مرکز فرماندهی اسکات فاصله داشتند، لویی صدای قدمهایی رو از فاصلهی دور شنید؛ گرگینهها داشتند بهشون نزدیک میشدند. لرزی از هیجان به بدن لویی افتاد و آدرنالین توی رگهاش جریان پیدا کرد. سرعت پاهاش رو بیشتر کرد و از روی ریشهی بیرون زدهی درختی پرید و مطمئن شد که گرگ سفید هری درست کنارش قرار داشته باشه.
ناخودآگاه داشت همون مسیری رو میرفت که پیشتر از اون، برای نجات زین طی کرده بود؛ اما میتونست حس کنه که هری میخواد به سمت غرب برن. سرش رو کوتاه تکون داد و بعد از نگاه کوتاهی، هر دو همزمان مسیرشون رو عوض کردند و برای چند لحظه از دست کسانی که دنبالشون بودند، خلاص شدند. لویی بخاطر هماهنگیِ گرگش با گرگ هری شگفت زده شده بود و بعد از چند لحظه اونها حتی میتونستند ذهن همدیگه رو هم بخونند. اون هیچوقت چنین اتصال و هماهنگیای رو تجربه نکرده بود.
تلاش کرد تا گرگ هیجان زدهش رو کنترل کنه و امید نا به جاش، بابت اینکه هری میتونه با جفت شدن باهاش خوشحال باشه رو نادیده گرفت.
البته به نظر میاومد که هری نگرانشه، و با دیدن حال خوبش خیالش راحت شده؛ اما اون قطعا بخاطر مهربونی ذاتیِ آلفا بود. حتی اگر هری احساسی هم نسبت بهش داشت، مطمئنا انتخاب خودش نبود و بخاطر اون قضيهی احمقانهی نیمهی گمشده بود.
با این حال، نگاههایی که گرگ هری بهش داشت، عمیق و با شعف بود؛ گاهی سرش رو برمیگردوند و با نگرانی نگاهش میکرد و مطمئن میشد تا پا به پاش باشه و تمام اینها برای لویی گیج کننده بود.
همین که یکی از بتاهای گلهی اسکات بهشون نزدیک شد، هری خودش رو بین اون گرگ و لویی قرار داد؛ گرچه اون کار واقعا لازم نبود و هر دوی اونها سریعتر و چابکتر از اون گرگ بودند، اما همین حرکت کوچیک باعث شد لویی گرمایی رو توی قلبش احساس کنه.
همین که به مرز رسیدند، چشمهای لویی گرد شد. درست چند متر اون طرفتر، ارتشی از گرگینهها بود که درست مثل ستونهایی محکم، مقابل مرز ایستاده بودند و با فاصله کمی از اونها، گرگینههای با یونیفرم ایستاده بودند. با نزدیک شدنشون چهرهی سرد و بیحسشون تغییر کرد، انگار که بار سنگینی از روی دوششون برداشته شده بود.
بعد از تغییر به حالت انسانیشون، دهن لویی با درک تعداد بالای افراد مقابلش، باز موند. اون سرزمینهای زیادی رو پشت سر گذاشته بود اما هیچوقت چنین نیروی ویژهای ندیده بود.
با دیدن زین کنار لیام خیالش راحت شد؛ گرچه لیام برای سر پا ایستادن دستش رو دور کمرش پیچیده بود و نگهش داشته بود، اما خوشحال بود که حال اون آلفا خوبه.
"مهلت یه ساعتهت تقریبا تموم شده، داشتیم آمادهی حمله میشدیم."
آمادهی حمله؟
نگاه گرگینهها سنگین و جدی بود، اما هری لبخندی زد و شونهای بالا انداخت. "متاسفم گِرگ. مرکز فرماندهیشون از اون چیزی که فکرش رو میکردم، دورتر بود."
احساس گناه تنها چیزی بود که لویی میتونست احساس کنه. حالا داشت متوجه میشد. هری سر همه چیز ریسک کرده بود تا فقط بتونه لویی رو نجات بده. ممکن بود کشته بشه! اون سربازها ممکن بود جونشون رو بخاطر اون از دست بدن. ممکن بود یه جنگ رو آغاز کنند و هری کاملا آماده بود تا به خاطرش اون کار رو انجام بده... تا فقط بتونه اون رو برگردونه! این دیوونگیه!
به هیچ وجه ارزشش رو نداشت! لویی ارزشش رو نداشت و نمیتونست باور کنه که هری نمیتونه متوجهی کاری که درسته بشه.
به عنوان یه آلفا، هری باید همیشه گلهش رو توی اولویت قرار میداد، نه لویی رو! هیچوقت نباید لویی رو انتخاب میکرد. باید از اون قلمرو میرفت.
پلک زدن مداومش کمکی به سوزش چشمهاش نمیکرد و قورت دادن آب دهنش باعث نمیشد بغض توی گلوش از بین بره.
به محض اینکه به خونه رسیدند، لویی آماده بود تا به اتاقش بره، پنجره رو باز کنه و بدون اینکه کسی بفهمه از اونجا به سمت ساحل فرار کنه. اون باید هری رو از این دیوونگی نجات میداد. باید گلهی استایلز رو از دست خودش نجات میداد. کار درست همین بود.
"فکر کردی داری کجا میری؟" دستی با ملایمت روی بازوش قرار گرفت و هری، راهش به طبقهی بالا رو سد کرد.
"من-آم... اتاقم؟"
"لویی ما باید حرف بزنیم." چرا باید حرف میزدند وقتی هر دوی اونها میدونستند که لویی باید از اونجا بره؟ اون نمیتونست خداحافظی کنه، توی انجام دادنشون افتضاح بود و البته که فقط باعث میشد درد بکشه. "هری..."
"نمیتونی از زیرش در بری. زود باش" هری اون رو به دفترش راهنمایی کرد.
" بیا اینجا. کسی مزاحممون نمیشه" بعد از بستن در، کنار لویی روی کاناپه نشست. هری آهی کشید و بغض توی گلوی لویی بزرگتر شد.
میترسید که هری بخواد از اون قلمرو بیرونش کنه. میدونست که باید بره اما نمیخواست هری این رو بهش بگه! احمقانه بود، اما ترجیح میداد رفتن انتخاب خودش باشه.
"اصلا از کجا باید شروع کنم؟" لویی تصمیم گرفت تا جایی که میتونه اون مکالمه رو زودتر تموم کنه.
"میدونم که فکر میکنی ما نیمهی گمشدهی همدیگهایم و میدونم احتمالا حالت از این وضعیت به هم میخوره و من درکت میکنم هری. من برای تو مناسب نیستم، برای گلهت هم همینطور."
"لویی-"
"اگه میخوای برم درکت میکنم. واقعا اشکالی نداره."
"چی؟ یه دقیقه صبر-"
"نه هری نمیخوام بیشتر از چیزی که نیازه کشش بدم. اگه مشکلی نداری، امشب اینجا میخوابم اما فردا میرم. قول میدم. فقط دلم نمیخواد شبها سفر کنم اما مطمئن باش فردا اولین کاری که میکنم اینه که زحمت رو کم میکنم."
"لویی برای یه ثانیه خفه شو! خدایا! چطور فکر میکنی این چیزیه که میخوام"
لویی سرش رو بلند کرد و به چشمهای هری نگاه کرد. "چی؟"
"هیچوقت قرار نیست ازت بخوام که بری! هیچوقت قرار نیست اونطوری بشه! خواهش میکنم دیگه بهش فکر نکن."
با دیدن لویی که واقعا غافلگیر شده بود، هری صداش رو پایین آورد. "داری قلبم رو میشکنی، لو."
"من-اما-تو..."
"لویی میدونم هضم این ماجرای نیمهی گمشده بودن برات سخته. حتی نمیتونم تصور کنم اینکه بخوای برای زنده موندن غریزهی گرگت رو نادیده بگیری، چقدر رنجآوره. اما لطفا وقتی میگم خیلی بهت اهمیت میدم، باورم کن. میخوام که اینجا بمونی، میخوام که عضوی از گله بشی... و تو میتونی عضوی از گله بشی، اگه خودت بخوای. مشاور میدونه که تو نیمهی گمشدهام هستی و میخواد یه جلسه برای ورود تو به گله ترتیب بده. من میخوام این رو درست انجام بدیم و الان ازت میخوام که صبور باشی و بهم اعتماد کنی. خواهش میکنم لویی. فقط بهم اعتماد کن."
چشمهاش غرق اشک بود. لویی سرش رو به آرومی رو تکون داد. "اما من-" خوب نیستم.
"هستی. تو خوبی لویی."
چیشد الان؟ هری ذهنش رو-؟
"تو همین الان جون زین رو نجات دادی و زندگی خودت رو به خطر انداختی."
"اما همه رو به خطر میاندازم. زندگی تو رو به خطر میاندازم."
هری سرش رو تکون داد و لویی رو توی آغوشش گرفت. لویی پلکی زد و اجازه داد قطرهی اشکِ مزاحمی، روی گونهش سر بخوره و متقابلا هری رو بغل کرد.
"تو خوبی لویی... فقط باید بهم اعتماد کنی."
هری اشتباه میکرد. نمیتونست حقیقت رو ببینه. لویی آرزو میکرد که ای کاش میتونست حرفش رو، بدون اینکه راجع بهش فکر کنه، قبول کنه. بینیش رو توی گودی گردن هری فرو برد. بوی باران به مشامش رسید و بهش آرامش رو تزریق کرد. آهی کشید. ذهنش معلق بود و بدنش توی آغوش هری بیحس شده بود.
"لو؟"
"هومم؟" قابلیت به زبون آوردن کلمات رو از دست داده بود. احساس میکرد توی پنبه پیچیده شده و تنها کاری که باید بکنه، اینه که آروم باشه و استراحت کنه؛ اما هری، لویی رو از توی آغوشش بیرون کشید و دستهاش رو روی شونههاش قرار داد.
"لویی؟ لو، داری میری توی خلسه*. عشقم به خودت بیا."
هری به آرومی تکونش داد. لویی چند بار پشت سر هم پلک زد تا به خودش اومد. صورتش از خجالت سرخ شد. خوشحال بود که هری اجازه نداد بره توی خلسه... اون وقت خیلی شرمآور میشد.
"ببخشید."
"اشکالی نداره لویی. میتونی بهم اعتماد کنی... خوشحال میشم اگه دوباره داشتی وارد خلسه میشدی، کسی باشم که مراقبته."
لویی اخم کرد. درک هری سخت بود. چطور از مراقبت از کسی مثل اون خوشحال میشد؟ امگایی که داره وارد خلسه میشه، بیاستفاده و ضعیفه. لویی هیچوقت اونطوری از هری سو استفاده نمیکنه. "من جلوت رو گرفتم چون باید غذا بخوری."
درسته.
"نه مشکلی نیست. من گرسنه-"
"تو گرسنته لو، میدونم که هست. بجنب."
البته ضعف کردن عبارت بهتری برای توصیف حالش بود و هری هم این رو میدونست... میتونست حسش کنه. هر چند بهتر بود قبل از رفتن یه چیزی بخوره، اما مطمئن نبود که هنوز هم میخواد بره یا نه.
همونطور که ذهنش درگیر بود، دنبال هری راه افتاد و اعتراضی نکرد. حواسش پرت بود، اجازه داد هری اون رو بلند کنه و روی کانتر بزاره. پاهاش از کانتر آویزون موند. طولی نکشید که همه وسایل توی یخچال و همهی قابلمهها و ماهیتابهها رو کابینت چیده شدند.
"وقتی بحث غذا میشه یکم زیاده روی میکنی، میدونی؟" تحت تأثیر شوق و ذوق آلفا قرار گرفته بود و همونجا بود که دید دیگه نمیتونه جلوی نیشخند مسخرهش رو بگیره. اون میخواست تا گرگش از این لحظه نهایت لذت رو ببره و برای چند دقیقه هم که شده، بتونه از فکر کردن و سر و کله زدن با غریزهش دست برداره... این خسته کننده بود. لویی واقعا خسته شده بود.
آلفا به سمت لویی برگشت و بین پاهاش ایستاد. به امگا نزدیکتر شد و دستهاش رو دو طرفش قرار داد.
"فقط برای تو انجامش میدم، لو."
چشمهای سبز هری میدرخشید و لبخند بینقصش چال گونههاش رو نمایان میکرد. لویی، طبق خواسته و غریزهش، صورتش رو به هری نزدیکتر کرد؛ تمام چیزی که در اون لحظه میخواست بوسیدن هری بود. با دیدن نگاه خیرهی هری که بین چشمها و لبهاش جا به جا میشد، به نظر میاومد که هری هم همین حس رو داشت. صورتهاشون فقط چند اینچ با هم فاصله داشت.
"لو[پ]* توی فرانسوی یعنی گرگ..." لویی زمزمه کرد. این اظهار نظر خیلی احمقانهای بود ولی ظاهرا مغز لویی، وقتی صورتش به هری نزدیک بود، خیلی خوب کار نمیکرد. لعنت بهش.
لویی میخواست فقط برای یه شب خودخواه باشه. میخواست به گرگش اجازه بده که هر کاری که دوست داره فقط برای یه شب انجام بده؛ اما روز بعد، قراره کار درست رو انجام بده. ولی برای امشب... امشب به گرگش اجازه میده یه کوچولو کنترلش رو به دست بگیره.
"من این رو نمیدونس-"
لویی فاصلهی بینشون رو از بین برد. اون بوسه خیلی شیرین و آروم شروع شد. هری توی بوسه لبخندی زد که باعث شد لبخند لویی هم شد.
برای چندثانیه از هم فاصله گرفتند اما دوباره لبهاشون رو بهم متصل کردند. هری بهش نزدیکتر شد، یه دستش رو روی گونه و دست دیگهش رو روی گردنش گذاشت و انگشتهای لویی هم، دور لبهی پایینی پیراهن هری مشت شد.
وقتی یه نالهی آروم از بین لبهای لویی بیرون اومد، هری غرید و بوسه رو عمیقتر کرد و لویی هم پاهاش رو دور کمر هری حلقه کرد. همه چیز رو فراموش کرده بود و فقط میتونست به جوری که بدنهاشون بهم چسبیده بود، فکر کنه. جوری که انگار برای هم ساخته شده بودند، جوری که دقیقا میدونست هری تا چه حد تحریک شده و جوری که هری دقیقا میدونست چطور باید لویی رو بین دستهاش نگه داره...
خیلی ساده ولی پرشور و دلنشین بود. مثل شناختِ دوبارهی کسی که از قبل میشناختی، بود. توی اون لحظه، لویی حتی شک نداشت که اونها نیمهی گمشدهی همدیگه هستند؛ چون جز اون، هیچ توضیحی برای این نوع ارتباطی که بینشون بود، وجود نداشت.
وقتی که با اکراه از هم فاصله گرفتند، لویی به این فکر کرد که حالا دقیقا چطور باید اون قلمرو رو ترک کنه. لبخند درخشان هری فورا همهی اون افکار رو کنار زد و لویی حل اون مشکل رو به آینده واگذار کرد. خواست دوباره هری رو ببوسه ولی آلفا خندید و صورتش رو ازش دور کرد که باعث شد اخمی روی صورت لویی بنشینه.
"فکر نکن میتونی حواسم رو پرت کنی. باید یه چیزی بخوری."
نالهای که از دهن لویی خارج شد، واقعا خجالت آور بود... لویی گرگش رو بابتش سرزنش میکرد.
ولی من دیگه گرسنه نیستم... حداقل نه برای غذا. البته لویی جرأت نکرد فکرش رو با صدای بلند به زبون بیاره؛ واقعا باید جلوی گرگش رو میگرفت تا زیادهروی نکنه.
هری با یه بوسهی ریز روی لبهاش، اخم لویی رو ناپدید کرد و دوباره سریع سر آشپزیش برگشت.
حرکت عضلههای کمر هری، در حالی که داشت آشپزی میکرد، یه منظرهی دیدنی بود.
___
هری قطعا توی بهشت بود؛ هیچ راه دیگهای برای توصیفش وجود نداشت. بدن ظریف و گرم لویی به سینهش چسبیده بود و اونها کنار بقیهی اعضای گله لم داده بودند و فیلم تماشا میکردند. البته لویی بلافاصله بعد از فرو رفتن توی بغل هری به خواب رفته بود. اگه چند ساعت پیش به هری میگفتید که اون پسر قراره چیکار کنه، باورتون نمیکرد! فقط خیلی خوشحال بود که لویی بالاخره داشت به غریزهی گرگش گوش میداد.
زین، نایل و لیام هم هر سه توی بغل همدیگه بودند و دیدنشون قلبش رو گرم میکرد. بوسیدن لویی مثل این بود که روحش از بدنش جدا شده. این حقیقت که لویی مبتدی بود، حتی حالش رو بهتر هم میکرد. حتی کلمهی 'آسایش' هم نمیتونست به درستی احساسی که داشت رو توصیف کنه. حالا لویی بین بازوهاش قرار داشت و در امان بود و این باعث میشد با ذره ذرهی وجودش، آرامش رو احساس کنه.
هری هنوز هم نگران لویی بود. دیوارهایی که لویی دور خودش ساخته بود، خیلی قوی و ضدضربه بهنظر میاومدند. هری میدونست به دست آوردن اعتماد لویی قراره سخت باشه.
وقتی که لویی داشت با جیمز اسکات در مورد پدرش و جوری که باهاش تو گلهاش رفتار میشده، صحبت میکرد، حرفهاش رو شنیده بود. هری نمیدونست فامیلی لویی، تاملینسونه. اصلا به ذهنش هم خطور نکرده بود که پدرِ اون امگا، آلفای گله بوده باشه. حتی فکر به اینکه لویی توسط پدر خودش تبعید شده، درد داشت. به هیچ وجه دلش نمیخواست به خودش اجازه بده تا راجع به عموی لویی فکر کنه. وزن بدن امگا روی بدن خودش الان تنها چیزی بود که جلوش رو گرفته بود تا نره و اون حرومزاده رو گیر نندازه.
هری توی افکارش غرق شده بود و خیلی به فیلم توجه نمیکرد تا اینکه یه لرزش روی سینهش احساس کرد. لویی نرم و آروم نفس میکشید و هری یه دسته مو رو از روی صورتش کنار زد و پشت گوشش فرستاد. لویی خیلی امن و آروم به نظر میرسید. با شدیدتر شدن لرزش روی سینهش، هری کم کم متوجه شد که چه اتفاقی در حال افتادنه...
"فکر نکنم تا حالا شنیده باشم که یه امگا انقدر بلند خرخر* کنه." نیک در حالی که روی یکی از کاناپههای نزدیکشون لم داده بود، گفت.
"عه صدای اونه؟ فکر کردم زلزلهای چیزی اومده." نایل به جوک خودش خندید. بدون توجه به بقیه، هری به صورت آروم لویی لبخند زد. اون لرزش به آرومی توی کل بدنش پخش شد و هری نمیتونست نیشخند خوشحالش رو مخفی کنه. نمیتونست برای دیدن اولیویا صبر کنه تا بهش راجع به اون همه پیشرفت لویی، اون هم فقط توی یه شب، بگه!
"اون خیلی خیلی پرستیدنیه." سر هری با سرعت به سمت نیک که اون حرف رو گفته بود، چرخید و یه غرش تهدید آمیز از گلوش خارج شد تا به نیک بفهمونه که باید عقب بکشه.
نیک یه ابروش رو بالا انداخت، اصلا تحت تاثیر رفتار هری قرار نگرفته بود؛ ولی به هر حال دستش رو به حالت تسلیم بالا آورد.
"همینجوری گفتم! منظور خاصی نداشتم که... یا مسیح..."
***
*خلسه: حالتی مثل خواب یا کما که دلیلش میتونه آرامش زیاد یا استرس زیاد امگا باشه. امگاها نمیتونن بدون کمک یه آلفا توی حالت خلسه قرار بگیرن چون به شدت بهشون آسیب میزنه. تجربهی خلسه به همراه آلفا باعث آرامش امگا میشه.
*خر خر: حالتیه که فقط در صورتی که امگا در آرامش باشه خودش رو نشون میده. بدنشون به آرومی میلرزه و صدای ضعیفی از گلوشون خارج میشه. خر خر نشونهی بهبود پیدا کردن امگاست.
*لو(پ): Loup عنوان این قسمت بود که نویسنده توی متن ازش استفاده کرد که توی فرانسوی به معنای گرگه.
***
امگاها اینقدرن🥺🤏🏻
خیلی نینین خدااااا *-*
اولین بوسهشون چطور بود؟ 🥰
امیدوارم لذت برده باشید.
دیروز قسمت ششم Lunar Waltz هم آپ شد اما نوتیفش رو هر کاری کردم نیومد😐 به هر حال بهش سر بزنید💋
دوستتون داریم💚
~آیدا، سبا و یسنا + کیمیا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top