•14•
این قسمت:
نجات زین
.
.
.
چمنهای محوطه قدمهای سریع لویی رو، که فاصلهی کوتاه بین بیمارستان و عمارت رو طی میکرد، در بر میگرفتند.
از همون اول هم میدونست این قلمرو زیادی براش خوبه. اون لایق این همه محبت و مراقبت نبود. بهشون وابسته شده، اونجا مونده بود و فقط توی چند روز باعث شده بود جون زین توی خطر بیوفته و کل گله رو بخاطر خودخواهی و بزدلی خودش، آشفته کرده بود.
آب دهنش رو به سختی قورت داد، میتونست نگرانی نایل بابت جفتش رو درک کنه. وقتی که وارد عمارت شد، صورتش بخاطر احساس گناه و خجالت سرخ شده بود.
درست مثل همیشه خونه پر از جنب و جوش بود. پاپیها مشغول بازی بودند، صدای صحبت از سمت آشپزخونه به گوش میرسید و گرگها توی سالنِ خونه مشغول کشتی گرفتن و بعضی دیگه مشغول تماشای فیلم بودند.
لویی از کنارشون گذشت، نمیخواست به اینکه چقدر اعضای اون گله همیشه خوشحال بودن توجه کنه، نمیخواست به اینکه همشون، به غیر از اون، به اونجا تعلق داشتن توجه کنه. با احساس سوزش توی چشمهاش وارد اتاقش شد، البته اتاقش که نه... اتاق مهمون!
صدای هری دائم توی ذهنش تکرار میشد 'لویی نیمهی گمشدهی منه'. حتی فکر بهش هم خندهدار بود. البته که گرگش، آلفایی مثل هری که مهربون و منعطف و در عین حال قوی و نافذ بود رو میخواست. دائما دنبال بوییدن رایحهی هری بود چون اون بو باعث میشد گرگ طرد شده و محتاجش آروم بشه. این منطقی بود که گرگش خام هر ذره توجهای که هری بهش میداد، بشه. گرگ لویی به شدت به هری وابسته شده بود و مطمئنا هر کسی توی گله میتونست این رو بفهمه.
حتی بخش انسانیش هم جذب هری شده بود؛ ظاهرش، جوری که با افراد گلهش برخورد میکرد، حرکاتش، حتی جوری که موهاش رو با دستهاش مرتب میکرد هم براش جذاب بود. دستهای بزرگش... سرفهای کرد و سرش رو تکون داد و سعی کرد تا روی جمع کردن وسایلش تمرکز کنه.
نمیتونست احساسی که به هری داشت رو انکار کنه؛ اما آخه نیمهی گمشده؟!
این به این معنی بود که هری هم احساسات متقابلی داشت که البته کاملا خندهدار و صد در صد غیرممکن بود. هری یه آلفای بینظیر بود، مهربون اما جدی... گلهش بهش احترام میذاشتند بدون اینکه حتی مجبور باشه صداش رو بلند کنه. حالا که بهش فکر میکرد، هیچوقت ندیده بود که هری از آلفاوویس استفاده کنه. اون خیلی جوان بود و احتمالا تک تک امگاهای قلمرو برای به دست آوردن توجهش هر کاری میکردند. کسی مثل هری حتی نباید به لویی نگاه میکرد.
اگر اونها واقعا نیمهی گمشدهی همدیگه بودند، پس احتمالا هری ازش متنفر بود. اگر جای اون بود قطعا همین احساس رو داشت! چطور ممکنه یکی از افتضاحترین امگاهای تاریخ با یه آلفای معرکه جفت باشه؟
خیره سر، سرکش، بدجنس، لجباز! اون نمونهی کامل چیزی بود که یه امگا نباید باشه. قطعا هری بابت اینکه گرگش با اون جفت بود، ازش متنفر بود... و بدترین چیز این بود که لویی حتی نمیتونست سرزنشش کنه.
چند بار پلک زد تا بتونه سوزش پلکهاش رو کنترل کنه، کولهش رو با دستهای لرزون و به سختی بست.
نقشهش خیلی ساده بود: برگردوندن زین و رفتن به سرزمینهای شرقی... البته اگه جیمز اسکات کشتش یا وسط اقیانوس غرق شد و مُرد، خیلی هم مهم نبود... لویی دیگه اهمیتی نمیداد.
حقیقت این بود که خسته شده بود؛ اگر گرگش بهش مسلط میشد، توی کمتر از یه هفته کلکش کنده میشد. سالهای گذشته رو به سختی زنده مونده بود اما به هر حال واقعا زندگی نکرده بود... اون هیچوقت به هیچ کجا تعلق نداشت.
ترک کردن هری مطمئنا سختترین تجربهی زندگیش میشد، وقتی واقعا به کسی اهمیت میدی، باید به اندازهای قوی باشی که بتونی رهاش کنی. اونجا موندن خودخواهانه بود، فقط یه سربار برای هری میشد. نمیتونست مثل یه جفت خوب بهش کمک کنه تا گلهش رو رهبری کنه. مطمئنا فقط قرار بود براشون دردسر درست کنه.
"فکر کردی داری کدوم گوری میری؟"
دستش به دستگیرهی در بود و کولهش روی دوشش بود و دو دل بودن راجع به تصمیمش رو میشد توی چهرهاش دید. لویی به عقب چرخید. هری دست به سینه جلوش ایستاده بود، نایل با چشمهای قرمز و پف کرده کنارش و لیام که اون رو در آغوش گرفته بود و درست به اندازهی امگاش داغون به نظر میرسید. احساس گناه تمام وجودش رو پر کرد و دستگیرهی در رو مصممتر از قبل نگه داشت.
"معذرت میخوام نایل. دارم میرم که درستش کنم. قول میدم."
ابروهای نایل بالا پریدند. لویی با خودش فکر کرد که اون امگا الان سرش داد میزنه. حق داشت که ازش عصبانی باشه.... اما در عوض نایل جلو رفت و تا مرز خفگی، لویی رو توی بغلش فشارش داد.
"احمق. من از دستت عصبانی نیستم و تو نباید کاری در این مورد انجام بدی."
"تو متوجه نیستی نایل، این تقصیر من-"
"نه نیست. واقعا نیست"
نایل از بغل لویی بیرون اومد، اما دستش رو روی شونههای لویی نگه داشت و با چشمهای پف کرده و قرمزش، برای چند لحظه بهش نگاه کرد.
"بازم قراره بری و یه کار احمقانه انجام بدی، مگه نه؟" لویی خودش رو کنار کشید و به آرومی دستهای نایل رو از روی شونههاش برداشت.
"دارم میرم تا زین رو پس بگیرم."
"نه لویی. تو قرار نیست انجامش بدی." صدای هری عمیق بود و لحن دستوری داشت و تقریبا نزدیک آلفاوویسش بود.
"هری، گوش کن من-"هری به سمتش قدمی برداشت و گرهی دستهاش، که جلوی سینهش به هم قفل شده بود، رو از هم باز کرد. عصبانیت به وضوح توی تک تک عضلات صورتش دیده میشد.
"نه لویی، چیزی برای گوش دادن وجود نداره. امکان نداره بری اونجا و بتونی زین رو بیاری."
"هری من یه ولگردم... معنیش اینه که میتونم از مرزها بدون اینکه دردی حس کنم، رد بشم. میدونم چطوری کاملا نامحسوس دورشون بزنم." هری با کلافگی سرش رو به دو طرف تکون داد.
"من میدونم چطوری رد زین رو بگیرم و اگه کسی قراره بلد باشه که چطوری از یه شرایط خطرناک فرار کنه، اون منم! میرم زین رو بیارم." لویی پشتش به در بود، دستهاش پشت کمرش بود و انگشتهاش هنوز دستگیره رو محکم نگه داشته بود. به امید اینکه هری متوجه حرکتش نشه، دستگیرهی در رو چرخوند.
"لویی، در رو باز نکن!" و سکوت سنگینی به فضا حاکم شد. آلفاوویس هری باعث شد نایل ناله کنه و روی زانوهاش بیوفته. حتی لیام هم سرش رو به نشونهی اطاعت خم کرد. لویی خشکش زده بود، به سختی تونست اون صدای عمیق رو نادیده بگیره. آخرین باری که اينطوری با یه دستور مستقیم سر و کله زده بود، یازده سالش بود.
اما کل اون درگیری فقط برای چند ثانیه طول کشید. لویی تونست سرش رو بالا بگیره و به عقب بچرخه تا از ساختمون بیرون بره. در رو که باز کرد، سرش رو به عقب برگردوند تا به چشمهای خشمگین هری نگاه کنه.
"ديگه حتی جرأت نکن که از آلفاوویست روی من استفاده کنی." لویی اجازه نداد هری جوابش رو بده. در رو بست و شروع به دوییدن کرد و امگاش، که سعی داشت برخلاف تصمیمش عمل کنه، رو نادیده گرفت و تلاش کرد روی نجات زین تمرکز کنه.
___
رد شدن از مرزها سختتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد. آلفاها و بتاها داشتند همه جا گشت میزدند و احتمالا انتظار دیدن لویی رو میکشیدند. توی یه جای دور برای انحرافشون یه آتیش درست کرد و از یه رودخونهی پهن رد شد. سعی کرد با جریان شدید آب مقابله کنه و کوله پشتیِ باارزشش رو تمام مدت بالای سرش نگه داشت.
خوشبختانه، با وجود تعداد زیاد نگهبانها، گلهی اسکات هنوز به اندازهی دفعهی اولی که پاش رو اونجا گذاشته بود، احمق بودند؛ که این موضوع پنهان شدن و دور زدنشون رو آسونتر میکرد.
توی زمان کمی به اون ساختمون عظیم رسید که تعداد زیادی نگهبان از همهی راههای ورودی و خروجیش مراقبت میکردند. طبق انتظار، بینی لویی تونست رد بوی زین رو از بین اون رایحههای ناآشنا بگیره. به جز زین، تونست متوجهی رایحهی جیمز اسکات هم بشه. اسطوخودوس و رز... اون رایحه، درست مثل منبعش، بوی تعفن میداد. لویی چشمهاش رو چرخوند ، بوی گلها بدترین نوعِ رایحهها بودند.
از نگهبانها دور شد که چشمهاش به یه پنجرهی باز توی طبقهی دوم افتاد. دور و بر پنجره رو از نظر گذروند. نحوهی چیدمان آجرها جون میدادند برای اینکه ازشون بالا بره. وقت رو تلف نکرد و مشغول بالا رفتن شد تا اینکه صدای قدمهایی رو شنید که باعث شد برای لحظهای خشکش بزنه. نگهبانها... میتونست ببینه که نگهبانها در حال گشت زدن اطراف ساختمان هستند تا احتمالا از تمام راههای ورودی حفاظت کنند و داشتند به آرومی به جایی که بود، نزدیک میشدند. شاید لویی گلهی اسکات رو دست کم گرفته بود.
"فاک" زیر لب زمزمه کرد. سریعتر حرکت کرد و خودش رو بالا کشید و سرگیجه و همینطور فضایِ خالیِ بین خودش و زمین رو نادیده گرفت. همون لحظه که به لبهی پنجره رسید، صدای نگهبانها که بلندتر از قبل شده بود رو شنید. فقط میتونست امیدوار باشه که متوجهش نشده باشند.
نگاهی به اطرافش انداخت، اونجا یه سرویس بود که دوش حمامش باز بود اما کسی اونجا نبود. درِ گوشهی اتاق کامل باز بود و رایحهی زین از لای در به مشام میخورد. احتمالا توی زیرزمین بود. لویی سریع و بدون صدا پشت دیوارِ کنار در، پنهان شد.
درست بر خلاف گلهی استایلز، توی خونهی جیمز اسکات تعداد کمی از گرگینهها زندگی میکردند. لویی حتی میتونست تعداد رایحههایی که حس میکرد رو به راحتی بشماره. با زین، بیشتر از شش تا نمیشدند.
موقعیت راهرو و همینطور فضای اتاقِ پشت سرش رو چک کرد، از گوشهی دیوار بیرون اومد و آروم به سمت راه پلهها رفت. پیچوندنِ بقیهی گرگینهها به طرز غافلگیر کنندهای آسون بود. مشخص بود که هیچکس انتظار نداشت که لویی اونجا باشه.
از کنار آشپزخونه که رد شد حتی تونست یه دونه کوکی هم از یه کاسه بدزده. ناگفته نمونه که این اتفاق همون موقعی افتاد که جیمز اسکات و خانوادهاش، درحال غذا خوردن توی اتاق کناری بودند، که البته لویی از روی رایحههای در هم آمیختهشون تونست تشخیصشون بده.
تقریبا کل راه خیلی آسون طی شد و لویی بالاخره به سلول کوچیکی رسید که زین، با کبودیها و خونمردگیهایی که بدنش رو پوشونده بود، اونجا به خواب رفته بود.
قلب لویی از روی احساس گناه مچاله شد. هیچکدوم از این اتفاقات نمیافتاد، اگه از اول توی گلهی استایلز نمیموند. همونطور که نزدیک سلول میشد، پلکهای بستهی زین از هم فاصله گرفتند و باز شدند.
"روز بخیر زینی. کوکی میخوای؟"
به محض اینکه صدای لویی به گوشش رسید، زین از جا پرید اما بلافاصله دستش رو روی پهلوی آسیب دیدهش گذاشت. چشمهاش گرد شد وقتی که لویی رو اون طرف میلهها دید.
"لویی؟ اینجا چه غلطی میکنی؟" مشخصا دردی که توی پهلو و دندههاش بود رو فراموش کرده بود، چون با عجله و نگرانی بلند شد و جلوی لویی ایستاد. "بالا خونهت رو دادی اجاره؟"
"منم از دیدنت خوشحالم رفیق..."
"تو نباید اینجا باشی. این دقیقا همون چیزیه که اون عوضی میخواد."
"خب، سگ خورد. من اینجام و قراره از این جهنم درّه ببرمت بیرون. حالا این کوکی رو بگیر و بهم بگو کجا کلیدهاشون رو نگه میدارن."
زین دهنش رو باز کرد و دوباره بست، ابروهاش با نارضایتی درهم رفته بودند. دستی به صورتش کشید و سرش رو تکون داد، کوکی رو از دست دراز شدهی لویی گرفت و با قدردانی، گازش زد.
"زین، کلیدها؟"
"اوه... نگهبانها کلیدها رو از کمربندشون آویزون کردن."
لویی آه کلافهای کشید و به بخت بدش لعنت فرستاد. نگاهی به قفل سلول انداخت، خیلی هم پیچیده نبود. باز کردنش خیلی آسونتر از دزدیدن کلیدش از یه نگهبان بود. زیر نگاه موشکافانهی زین، توی کیفش رو گشت و یه آچار آلن* بیرون آورد که قبلا برای بیرون اومدن از وضعیتی مثل الان، خیلی ازش استفاده کرده بود. ابروهای زین با تعجب بالا پریدند وقتی که لویی آچار درست رو انتخاب کرد و اون رو توی سوراخ قفل فرو کرد. خیلی طول نکشید که زین و لویی یه صدای کلیک آرامشبخش رو شنیدند.
"من الان کلی سؤال توی سرم دارم." نگاه شگفت زدهی زین، لویی رو معذب میکرد.
"فعلا باید فرار کنیم. سؤالاتت باشه برای بعد!"
زین سرش رو تکون داد و لویی خوشحال بود که قرار نیست اونجا بمونه تا به سؤالاتش جواب بده، از اونجایی که برنامه داشت به محض اینکه خودش و زین از این مخمصه نجات پیدا کردند، از گله خداحافظی کنه و راهش رو بکشه و بره.
لویی، زین رو از زیرزمین بیرون برد. وقتی به پنجرهی طبقهی اول رسیدند، لویی بویی رو حس کرد... همون اسطوخودوس نفرت انگیز.
"تو اول برو. مجبوریم سریع عمل کنیم. مستقیم سمت جنگل بدو. من دقیقا پشتتم."
"لویی؟"
"برو!"
نفس راحتی کشید وقتی که زین تردید نکرد و از پنجره پایین پرید و دقیقا همون لحظه بود که صدای قدمهای سنگینی، پشت سرش طنین انداز شدند.
"باید بگم فکر نمیکردم اونقدر احمق باشی که به این آسونی خودت با پای خودت بیوفتی تو تله."
دستهای غول پیکر یکی از نگهبانها بازوی لویی رو گرفت و به عقب چرخوندش... و طبق انتظارش، جیمز اسکات با یه لبخند مضحک، اونجا ایستاده بود. لویی نفس عمیقی کشید و لبهاش، که کاملا ناگهانی خشک شده بودند، رو خیس کرد.
بدبخت شده بود.
***
*آچار آلن:
***
دوستتون داریم🤍
~آیدا، سبا و یسنا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top