•12•
این قسمت:
ابهام
.
.
.
لویی به بالشتش مشت زد و با ناامیدی آه کشید. اصلا چرا داشت تلاش میکرد بخوابه؟ به هر حال فایدهای نداشت.
اون بیشتر شب رو روی نمونهی اولیهی قایقش کار کرده بود و حالا، نزدیک ساعت سه صبح بود و داشت سعی میکرد قبل از طلوع خورشید، حداقل یکم استراحت کنه. مشکل این بود که کل این سفر و روزهایی که توی قلمرو استایلز میگذروند، فقط خاطراتی رو به یادش میآورد که فکر میکرد خیلی وقته که اونها رو با موفقیت به عمیقترین نقاط ذهنش پرت کرده...
جوری که اینجا پذیرفته شده بود، فقط نمایانگر این بود که گلهی خودش خیلی مزخرف بوده. توی تخت غلت خورد و پهلو به پهلو شد و گذشته رو به یاد آورد.
لویی تو پوست خودش نمیگنجید. پدرش بالاخره بهش اجازه داده بود توی یه جلسهی نظامی حضور داشته باشه، چیزی که از وقتی شیش سالش بود میخواست. حالا بعد پنج سال، تروی بالاخره موافقت کرده بود. مادرش در حال حرف زدن با بقیهی امگاها بود و به لویی گفته بود تحت هیچ شرایطی وارد هیچ بحثی نشه. ولی خوب بود که حداقل هنوز هم عضوی از اون جلسه بود.
معمولا مجبور بود فالگوش بایسته و مراقب باشه تا گیر نیوفته؛ اما حالا پدر خودش، آلفا تاملینسون، پسر امگاش رو برای همکاری توی یکی از مهمترین جلسههای نظامی سال دعوت کرده بود. واقعا باید دست از بالا و پایین پریدن روی صندلیش برمیداشت و به جاش صاف مینشست و خودش رو مجبور میکرد تا مثل پدرش خونسرد و قاطع به نظر برسه تا پدرش بهش افتخار کنه.
نیم ساعت از شروع جلسه گذشته بود و بحثشون بالا گرفته بود، لویی جذب هر کلمهای که از دهنشون خارج میشد، شده بود و داشت با دقت گوش میداد و این لحظه بود که عموش، وان تاملینسون، سرش رو به سمتش چرخوند و نیشخند زد.
"امگا، یه لیوان آب بهم بده." آلفا برای شروع یه نمایش غیر ضروری، از آلفاوویس استفاده کرد ولی در هر صورت، عموش هیچوقت جور دیگهای خطابش نکرده بود. عاشق جوری بود که لویی تلاش میکرد تا هرچه سریعتر دستورش رو اجرا کنه.
وان به معنای واقعی کلمه عوضی بود. حتی به خودش زحمت نمیداد تا لذتی که از امر و نهی کردن به لویی میبره رو پنهان کنه و لویی از این موضوع متنفر بود. با تمام وجودش از آلفاوویس متنفر بود و داشت سعیش رو میکرد تا باهاشون مقابله کنه. از اُلی و استن خواسته بود روش امتحانش کنند تا بتونه باهاش بجنگه. داشت توش بهتر میشد ولی دوستهای لویی فقط یازده سالشون بود، درست مثل خودش. وان چهار برابر اونها سن داشت و ازشون قویتر بود، پس قاعدتا مقابله در برابر آلفاوویسِ اون، خیلی سختتر بود. علاوه بر این، بهنظر میرسید تلاش برای مقاومت در برابر آلفاوویس، فقط عموش رو برای اذیت کردنش تشنهتر میکرد.
و این جوری بود که جلسه پیش رفت. هر دفعه که یه بحث جالب بالا میگرفت، وان از آلفا وویس استفاده و لویی رو مجبور میکرد تا یه کار احمقانه انجام بده. دستور داد برای همه غذا و نوشیدنی بیاره، یه بالشت پشتِ ریشسفید گله بذاره، تسمههای چادری که توش قرار داشتند رو محکم کنه، وان حتی با یه نیشخند خبیث لویی رو مجبور کرد تا بند کفشهاش رو ببنده. لویی هیچوقت به اندازهی الان، دلش نخواسته بود که تو صورت یه نفر مشت بکوبه.
اون بخاطر این کارها، نه تنها گفت و گوهای مهم، بلکه تقریبا همهی گفت و گوها رو از دست داد. وقتی دوباره روی صندلیش نشست، تنها چیزی که میخواست این بود که جلسه تموم بشه. دیگه نمیخواست ازش بیگاری بکشن و تحقیرش کنند. وقتی وان دوباره به سمتش برگشت، لویی تصمیم گرفت ایندفعه بهترین تلاشش رو بکنه تا نادیدهش بگیره. شاید اگر میتونست گرگش رو قانع کنه که صدای مرد رو نشنیده، اون موقع میتونست آلفاوویسش رو نادیده بگیره. شاید...
"بند کفشهام رو خیلی سفت بستی، دوباره ببندشون."
خون لویی از روی خشم به جوش اومد. هیچ راهی وجود نداشت که دوباره جلوی عموش زانو بزنه. نه. انجامش نمیداد. ولی این وظیفهی امگاست که-
لویی گرگش رو سرکوب کرد. خودش هم غافلگیر شد وقتی که صافتر نشست و کاملا دستور آلفا رو نادیده گرفت. بخاطر این نافرمانی، رسما داشت از سر عموش دود بلند میشد. میخواست دوباره فرمان رو تکرار کنه اما ناچار شد به گفت و گو برگرده. جلسه داشت تموم میشد و لویی فکر میکرد این دیگه آخرشه و عموش قراره بیخیالش بشه. خب، لویی ساده لوح بود.
به محض اینکه جلسه تموم شد، وان بیرون از چادر، یه گوشه دور از چشم بقیه گیرش انداخت.
لویی سرش رو تکون داد و بلند شد. قرار نیست به ذهنش اجازه بده که به خاطرهی اون اتفاق برگرده. میدونست که قرار نیست امشب بخوابه. سعی کرد با کند و کاو توی کوله پشتیش، یه حواس پرتی برای دوری از افکارش پیدا کنه. دستهاش مستقیما سمت هودی هری رفت و رایحهی آرامشبخشش رو نفس کشید و خیلی زود آروم شد.
بدون فکر کردن اون رو پوشید و اجازه داد رایحهی هری احاطهش کنه. حس امنیت و اطمینانی که از اون آلفا میگرفت، خاطرات ناخوشایندش رو ازش دور میکرد. تصمیم گرفت به تختش برگرده، رایحهی هری احتمالا برای اینکه بتونه راحت بخوابه کافی بود ولی بلافاصله توی خاطراتش با عموش غرق شد. جوری که اون شب خودش رو به لویی چسبوند، جوری که مچهاش رو توی دستهاش گرفته بود، جوری که با آلفاوویس وادارش کرد تا ساکت بمونه.
لویی به خودش لرزید و با عجله از اتاق بیرون رفت و بدون اینکه مقصدی داشته باشه تو راهروهای هزارتو مانندِ خونه قدم زد.
آخر از در بزرگ چوبی طبقهی بالا سر در آورد. تا اون موقع اونجا نیومده بود اما یه جورایی میدونست که پشت اون در چه خبره. انگار بوی بارون و آفتاب در هم آمیخته شده بودند. اونجا اتاق هری بود. هیچ شکی نداشت. در حالی که دستش روی دستگیرهی در بود، لحظهای مکث کرد. اونجا چه غلطی میکرد؟ سر جاش آروم موند تا صدایی تولید نکنه، در رو هل داد و کمی بازش کرد، فقط به اندازهای که بتونه وارد اتاق بشه.
هری خواب بود، به آرومی نفس میکشید و فرهاش روی تخت پخش شده بودند. از جوری که پتوش دورش پیچیده شده بود، مشخص بود که خیلی غلت زده... لویی بدون اینکه دلیلش رو بدونه، با تصورش، از روی شیفتگی لبخند زد.
لویی کنار صورت خوابآلود هری، به صورت احمقانهای ایستاده بود و به جای اینکه از بیدار شدنش بترسه، دوست داشت که بیدار بشه. آرزو میکرد که ای کاش میتونست کنار هری بخوابه و توسط عطر تنش احاطه بشه و احساس آرامش کنه.
اون قطعا این کار رو انجام نمیداد؛ چون حتما از اتاق بیرون انداخته میشد، حتی شاید از قلمرو هم بیرونش میکردند. بدون اجازه وارد اتاق آلفا شدن، جُرمی بود که لویی هیچ دلیل موجهی برای انجامش نداشت. قطعا پاش رو از گلیمش درازتر کرده بود.
به جای خوابیدن روی تخت، به خوابیدن روی زمینِ کنار تخت و در آغوش گرفتن هودیِ هری راضی شد. تا وقتی که عطر هری آرومش میکرد، سفتیِ زمین براش اهمیتی نداشت. میخواست فقط یه چرت کوچیک بزنه و قبل از اینکه هری بیدار بشه و بفهمه که لویی اونجا بوده، از اتاق بیرون بره. آره، بهنظر نقشهی خوبی میاومد.
___
هری بخاطر خستگی و کم خوابیِ لویی، تقریبا کل شب رو نیمه بیدار مونده بود. نزدیک نیمه شب هری داشت به این فکر میکرد که به اتاق لویی بره و ازش بخواد بغلش کنه تا بتونه حداقل هشت ساعت بخوابه، اما تصمیم گرفت برعکسش رو انجام بده؛ گرگش احساس میکرد که اگر صبر کنه تا لویی خودش بیاد، خیلی بهتره و هری الان خیلی خوشحال بود که به گرگش گوش داده بود.
بین حالت خواب و بیداری بود که صدای باز شدن در و صدای قدمهای مرددی رو شنید که بهش نزدیک میشدند. آشنا بودنِ اون عطر، انکار نشدنی بود. لویی. پروانهها توی شکم هری به پرواز در اومدند اما خودش رو مجبور کرد تا سعی کنه نفسهاش رو منظم نگه داره و تظاهر کرد هنوز خوابه. میخواست بدونه لویی بعد از این چیکار میکنه. سوپرایز و البته کمی نا امید شد وقتی که لویی روی زمین خوابید.
روی تختش نشست و بدن جمع شدهی لویی رو نگاه کرد و قلبش یه حمله رو رد کرد وقتی که فهمید امگا هودیِ اون رو پوشیده. تمام مدت دنبال این بود که بدونه اون هودی رو کجا گذاشته و حالا میخواست بدونه لویی چطوری تونسته اون رو بدزده اما اون یه داستان دیگه بود که هری دوست داشت بعدا در موردش بشنوه.
هری باید تصمیم میگرفت که الان باید چیکار کنه. باید اجازه بده که لویی روی زمین بخوابه و جوری رفتار کنه که انگار متوجهش نشده؟ روی زمین خوابیدن واقعا راحت بهنظر نمیاومد. لویی میتونست بخوابه اگر اونها به اندازه کافی بهم نزدیک میبودند و حالا اون بهش نزدیک بود اما نه به اندازه کافی! هری لبش رو گزید.
بیصدا روی زمین کنار لویی نشست و به آرومی اون رو بین بازوهاش گرفت و مراقب بود تا بیدارش نکنه. مکث کرد تا مطمئن بشه که حرکت کردنش پسر رو از خواب بیدار نکرده باشه. حرکتش فقط باعث شد تا اون پسر بینیش رو سمت هری برگردونه. ظاهرا داشت بوش میکرد. این کارش باعث شد قلب هری درد بگیره.
هری اون رو روی تخت گذاشت و به این فکر کرد که باید روی زمین بخوابه یا روی تخت کنار لویی. در آخر غریزهش بهش غالب شد و هری نیمهی گمشدهش رو در آغوش گرفت. فقط میخواست لویی راحت و در امنیت باشه و هیچ جایی بهتر از آغوش هری نبود، حتی اگه لویی هنوز متوجه این موضوع نشده بود. همونطور که اولیویا گفت، لویی فقط به زمان نیاز داشت. وقتی که لویی آهی از روی خشنودی کشید، هری لبخند زد و بعد از چندین ساعت، بالاخره تونست بخوابه.
___
هری بیست دقیقه بود که بیدار بود و صورت آروم و خواب آلود لویی رو تماشا میکرد و مثل یه احمق لبخند میزد. خوشحال بود که لویی بالاخره تونسته یکم بخوابه و گرگش مفتخر بود که این اتفاق بین بازوهای اون افتاده.
وقتی که در اتاقش ناگهان باز شد، سرش با سرعت بالا اومد و اخمی کرد. گرگش کاملا آماده بود تا از امگاش دفاع کنه تا اینکه امگای بلوند توی دیدش قرار گرفت.
"هری! همین الان باید بیای اتاق کنفرانس! انجمن-" نایل تقریبا داشت داد میکشید و لویی توی خواب با شنیدن صدای اون پسر به خودش لرزید. هری حرف نایل رو قطع کرد و با زمزمه جوابش رو داد. "نایل! صدات رو بیار پایین!" انگار تازه اون موقع بود که نایل متوجهی جثهی ریز لویی شد که توی بغل هری جمع شده بود." اوه... اوه!" امگا چند قدم به سمت تخت برداشت و صداش رو پایینتر آورد. "بالاخره بهش گفتی؟"
هری چشمهاش رو چرخوند. نایل از وقتی که در مورد قضيهی نیمهی گمشده فهمیده بود مدام سر به سرش میذاشت. "نه نایل. نگفتم و نمیگم. اون خودش باید این قضیه رو بفهمه" "باشه ولی این احمقانهترین حرفی بود که توی عمرم شنید-" "نایل! برای چی اومدی اینجا؟"
اونها قبلاً در موردش با هم بحث کرده بودن و حالا اصلا وقت و مکان مناسبی برای صحبت در مورد زندگیِ عشقی اون نبود. "جلسهی انجمن..." هری آهی کشید. اصلا مایل نبود تا از کنار لویی بلند بشه." میتونی خودت مدیریتش کنی نایل؟ فقط میخوام لویی بتونه یکم بیشتر بخوابه..."
میدونست که اگه لویی رو تنها بذاره، اون پسر از خواب بیدار میشه و تا الان فقط سه ساعت تونسته بود بخوابه.
"البته." نایل چرخید تا از اتاق بیرون بره اما بعد از چند قدم دوباره به عقب برگشت و از توی چهرهش، عذرخواهی ناگفتهش مشخص بود.
"آم... در واقع نمیشه. متأسفم. این فقط... در مورد مشکلاتمون با گلهی اسکاته. واقعا فکر میکنم بهتره که خودت توی جلسه باشی."
هری اخمی کرد. حالا در مورد امنیت گلهش نگران بود. اونها روز به روز بیشتر از قبل با همسایهی شمالیشون به مشکل میخوردند.
"باشه. الان میام. چند دقیقه بهم وقت بده." "مشکلی نیست." نایل چند قدم عقب رفت. "اما چیزه... یکم قضیه اورژانسیه، پس..."
"باشه، متوجه شدم نایل. چند دقیقه بهم وقت بده" "باشه. باشه." نایل با عجله از اتاق بیرون رفت و هری آهی کشید. همین که تلاش کرد تا از جا بلند بشه، لویی بیشتر از قبل بهش چسبید و باعث خندهی آروم هری شد.
__
بدن لویی موقعی که از خواب بیدار شد، احساس سنگینی داشت. نمیخواست به این زودی از خواب بیدار بشه. بوی بهشتیای توی بینیش پیچیده بود و بدنش با گرمای دلچسبی احاطه شده بود. صورتش رو توی راحتترین بالشتی که توی عمرش سر روی اون گذاشته بود، فرو کرد اما با لرزیدن بالشتش بیشتر از قبل هوشیار شد. این عجیب بود!
"هی خوابالو! شرمندم ولی باید برم... پس فکر کنم متأسفانه باید ولم کنی."
لویی با اکراه چشمهاش رو باز کرد و با قفسهی سینهی یه نفر مواجه شد. به آرومی سرش رو بلند کرد و چشمهاش با چشمهای سبز رنگ و پر از شیطنتی برخورد کرد. اون موقع بود که متوجهی موقعیتش شد و به سرعت از هری فاصله گرفت. اون توی تخت هری بود. چطور اومده بود اینجا؟ چند ساعت اینجا خوابیده بود؟ و از همه مهمتر، اینقدر محکم به آلفا چسبیده بود که اون نمیتونست از جاش بلند شه! لویی سرخ شد و زیر لب عذرخواهی کرد. هری به آرومی خندید.
"نگرانش نباش لو. اگر یه جلسهی مهم نداشتم بیشتر پیشت میموندم"
لویی دهنش باز موند. بیتفاوتیای که توی صدای هری بود، شوکهش کرد. چطور میتونست اینقدر نرمال رفتار کنه وقتی که تا چند دقیقه پیش توی بغل هم بودند؟ یعنی لویی داشت خواب میدید؟
هری از جا بلند شد و لباسهاش رو عوض کرد. توجه لویی به تتوهای هری که روی سینه و بازوهاش بودند، جلب شد و همینطور پاهای بلند اون مرد که توی شلوار جینش جا میگرفت. نفس بریدهای کشید.
هری تقریبا از در بیرون رفته بود که به عقب برگشت و به لویی که هنوز روی تخت نشسته بود، نگاه کرد. "بعدا موقع صبحونه میبینمت، باشه؟"
امیدی که توی چشمهای هری بود کاملا واضح بود. چرا هری در مورد صبحونه خوردن با لویی اینقدر هیجان زده بود؟
لویی سرش رو تکون داد. "آره... باشه" لویی با خواب آلودگی جوابش رو داد. ذهنش پر از سؤالات مختلف بود. هری لبخند بزرگی تحویلش داد و از اتاق بیرون رفت.
همین که آلفا اتاق رو ترک کرد، لویی روی تخت خوابید و به سقف خیره شد. الان دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟ اون توی بغل هری خوابیده بود؟ و هری مشکلی باهاش نداشت؟ آلفا خیلی نرمال با قضیه برخورد کرده بود. مهمتر از همه، بودنش توی آغوش هری حس درستی داشت. انگار که اون دو تا یه زوج بودن که توی بغل هم از خواب بیدار شدن و قرار بود روزشون رو کنار هم آغاز کنن. چه اتفاقی داشت میافتاد؟
***
امیدوارم لذت برده باشید🤍
دوستتون داریم.
~آیدا، سبا و یسنا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top