•11•

این قسمت:
نیمه گمشده
.
.
.

هری توی اتاق درمانگاه سرک کشید، جایی که اولیویا مشغول بخیه زدن زخم یه بتا بود. هری از اینکه مزاحم کار بقیه بشه، متنفر بود؛ اما اولیویا همیشه سرش شلوغ بود، پس این چیزی نبود که بشه ازش اجتناب کرد. اون به نظر یه پزشک نیاز داشت.

"هی اولیو، می‌تونیم حرف بزنیم؟"

دختر سرش رو بالا نیاورد و همون‌طور که مشغول انجام کارش بود، جواب داد. "البته، چند لحظه صبر کن تا کارم تموم بشه، خیلی زود میام پیشت."

هری با بی‌قراری بیرون از اتاق قدم می‌زد. وقتی که بعد از پنج دقیقه اولیویا از اتاق بیرون اومد، بالاخره تونست یه نفس راحت بکشه. اولیویا اون رو به سمت یه اتاق خالی راهنمایی کرد، چون می‌دونست بخاطر حرف‌هایی که قراره بشنوه، احتمالا به یه فضای خصوصی احتیاج دارن.

هری روی تخت نشست و اولیویا یه صندلی آورد و رو به روی آلفا نشست.

"خب، جریان چیه؟"  "در مورد لوییه... اون-آم..." نفس عمیقی کشید، احتیاجی نبود خیلی طفره بره.

"فکر می‌کنم اون نیمه‌ی گمشده‌ی منه..." ابروهای اولیویا بالا پرید و دهنش باز موند. "چی؟ خدای من- صبر کن! فکر می‌کنی؟!"

"آره... نه! تقریبا مطمئنم. نمی‌دونم چه فکری باید بکنم. هیچ‌وقت زوجی رو ندیدم که نیمه‌ی هم بوده باشن. حتی نمی‌دونم گله‌ی ما اصلا چنین زوجی داشتن یا نه... و بخاطر همین اینجا اومدم. فکر کردم شاید تو بتونی کمکم کنی تا بهتر این قضیه رو درک کنم."

"البته! این فوق العادست! خدای من! وای این خیلی خفنه!"

اولیویا با هیجان از جا پرید و لبخند بزرگی روی لبش بود. هری انتظار چنین واکنشی رو نداشت."خفنه؟"

"معلومه! منظورم اینه که من در مورد پدیده‌های خاص توی دانشکده پزشکی خوندم، اما هیچ‌وقت فرصت این رو نداشتم که از نزدیک بررسیشون کنم چون واقعا کمیابن. حتی فکرش رو هم نمی‌کردم بتونم چنین چیزی رو توی عمرم ببینم! اما الان می‌تونم در موردش چیزهای زیادی بفهمم و حتی می‌تونم ثبتش کنم!"

به سرعت کاغذ و خودکاری برداشت و به حرف زدن ادامه داد.

"باید چند تا از دانشجوها رو دعوت کنم تا بتونن این پدیده رو از نزدیک ببینن! این فوق العادست! خب حالت چطوره؟ چطور این قضیه رو فهمیدی؟ سریع متوجه‌ش شدی یا طول کشید؟ چرا-"

"هی! آروم باش اولیو! یکی یکی سوال بپرس لطفا"  "باشه، حق با توئه. متاسفم یکم هیجان زده شدم"

اولیویا چند لحظه صبر کرد تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه. دوباره مقابل هری نشست و حالا رفتارش بیشتر شبیه به یه دکتر حرفه‌ای بود؛ ولی خب لبخند هیجان زده‌ی روی لبش، خیلی کمکی نمی‌کرد.

"خیلی خب. بیا از اول شروع کنیم. چی باعث شد فکر کنی که لویی نیمه گمشدته؟"

"خب... نمی‌دونم چطور باید بگم. هممم... اگه از حس آرامشی که موقع دیدنش دارم بگذریم، آم... من چیزهایی رو در موردش می‌دونم که اون راجع بهشون باهام حرف نزده... مثلا می‌دونم که خسته‌س و می‌دونم که خیلی نخوابیده، حتی موقعی که امروز صبح بهم خلاف این موضوع رو گفت من حقیقت رو می‌دونستم! می‌دونم که تمام حواسش رو به کار گرفته و آماده‌ست تا هر ثانیه از خودش دفاع کنه. حتی می‌دونم که الان از دست یه چیزی یا یه شخصی اعصابش خورد شده... و این‌ها اصلا حدسیات من نیست! من می‌دونمشون. می‌دونم چون می‌تونم احساسشون کنم. انگار یه بخشی از مغزم، مهم نیست که بخوام یا نه، روی لویی و احساساتش متمرکز شده."

همونطور که هری توضیح می‌داد، اولیویا یادداشت برداری می‌کرد و مشخص بود که می‌خواد چیزهای بیشتری بدونه.

"معرکه‌ست"  "همچنین هر وقت که کنارش نیستم مضطرب میشم"

"می تونه دو دلیل داشته باشه. اولیش اینه که ممکنه لویی وقتی ازت جدا می‌شه مضطرب می‌شه پس تو هم هر چیزی که اون حس می‌کنه رو حس می‌کنی... یا می‌تونه به این دلیل باشه که شما هنوز جفت نشدید و تو هنوز مارکش نکردی. گرگت بخاطر اینکه می‌خواد اون رو داشته باشه، داره بی‌قراری می‌کنه."

"با عقل جور در میاد."

هری نفس عمیقی کشید، سنگینی سوالی که توی ذهنش بود رو روی شونه‌هاش احساس می‌کرد. می‌خواست سوالی که به خاطرش تا اینجا اومده بود رو بپرسه اما از شنیدن جوابش می‌ترسید.

"چیزه... من فکر کنم..."

اولیویا با دیدن صورت جدی هری، لب‌هاش رو بهم فشرد."چی شده؟"

"من فکر کنم لویی احساس متقابلی به من نداره. ممکنه که اون نیمه‌ی گمشده‌ی من باشه اما من نیمه‌ی گم شده‌ی اون نباشم؟"

هری تلاش کرد تا موقع بیان بزرگ‌ترین ترسش، دردی که توی سینه‌ش احساس می‌کرد رو نادیده بگیره. "نه ممکن نیست."  "اما..."

"نه هری. این غیر ممکنه. ملاقات با نیمه‌ی گمشده مثل عاشق شدن نیست‌‌‌... حتی نزدیکش هم نیست. تو و لویی مثل دو تا تیکه‌ی پازل هستین‌ و تو داری می‌پرسی که ممکنه دو تا تیکه‌ی پازل با هم جور نباشن؟ چیزی که میگی فقط غیر ممکنه."

هری سرش رو با تردید تکون داد. "چرا شک کردی؟"

"چون... چون لویی خیلی توی خودشه. احساس می‌کنم که هنوز در مورد اینجا موندن تردید داره. اگه من نیمه‌ی گمشده‌ش هستم، اصلا چرا باید به رفتن فکر کنه؟‌"

اولیویا با مهربونی به هری نگاه کرد و دستش رو به نشونه‌ی همدردی روی زانوی هری گذاشت.

"هری، فکر نکنم لویی متوجه شده که تو نیمه‌ی گمشده‌ش هستی. شاید احساسات قوی‌ای نسبت به تو داشته باشه، اما به نظر من دلیلش اینه که لویی خیلی وقته نیازهای گرگش رو نادیده گرفته. نمی‌تونی بابت این مقصر بدونیش، مجبور بوده این کار رو انجام بده. کاملا مطمئنم اگه لویی اجازه می‌داد که گرگش بهش مسلط بشه، بدون یه آلفا و یه گله حتما می‌مرد. چسبیدن به بخش انسانیش باعث شده زنده بمونه. سرکوب کردن مداوم گرگش باعث شده که غریزه‌‌ش نامتعادل بشه. ما چیزی در مورد روزهایی که پشت سر گذاشته نمی‌دونیم، اما تقریبا مطمئنم که این گوشه گیریش به روزهای گذشته‌اش مرتبطن. تو فقط به زمان نیاز داری تا از دیوار‌هایی که اطرافش ساخته، عبور کنی‌."

هری سرش رو تکون داد، حرف‌های اولیویا باعث شده بود آروم بشه."خب هری... گفتی که لویی خوب نمی‌خوابه؟"

"نه‌. راستش رو بخوای فکر نکنم کلا دیشب خوابیده باشه. خیلی خسته‌ست." و واقعا هم لویی خسته بود، هری خستگی اون امگا رو، توی ذره ذره‌ی استخوان‌هاش احساس می‌کرد.

"غذا می‌خوره؟" هری با به یاد آوردن صبحانه‌ی مفصلی که براش درست کرده بود، لبخند زد. "میشه گفت داریم روی این مورد کار می‌کنیم."

"خوبه. اوه... گفتی تمام حواسش رو به کار گرفته؟"  "آره. همیشه مضطربه و انگار حس می‌کنه هر لحظه ممکنه یه اتفاق بد براش بیوفته."

"هری، اون احتیاج به استراحت داره. اینکه یه امگا نتونه استراحت کنه اصلا براش خوب نیست... و حالا انگار بی‌قراری اون، روی تو هم داره تاثیر میذاره... همه‌ی ما به تو تکیه کردیم و برای محافظت از گله بهت نیاز داریم. لویی نه تنها سلامتی خودش رو توی خطر انداخته، بلکه سلامتی بقیه‌ی افراد گله هم توی خطره!"

چشم‌های هری گرد شد، تا حالا این‌طوری بهش فکر نکرده بود! حق با اولیویا بود. "چطور اعتمادش رو به دست بیارم؟"

"اون باید با گرگش آشتی کنه. قطعا حضور تو بهش کمک می‌کنه. لویی باید به غریزه‌ی گرگش توجه کنه و دست از کنار زدن و سرکوبش برداره. اگر من جای تو بودم فعلا در مورد قضیه‌ی نیمه‌ی گمشده چیزی بهش نمی‌گفتم... اما باز هم این تصمیمیه که تو باید بگیری."

"درسته... فکر کنم برای همین باشه که هنوز بهش نگفتم. انگار گرگم می‌دونه که شنیدن این ماجرا برای لویی سنگینه." 

"فقط سعی کن با چیزهای کوچیکی مثل بغل آلفا/امگایی، خرخر کردن، وقت گذروندن تو فرم گرگ، بغل‌های گروهی و چیزهایی مثل این وفقش بدی. حتی قرار گرفتن توی حالت خلسه هم می‌تونه خیلی مفید باشه اگه به اندازه‌ی کافی بهت اعتماد داره. خیلی این چیزهایی که گفتم رو مسئله‌ی بزرگی نشون نده؛ فقط بذار به تدریج به اون غریزه‌های گله‌ایش برگرده. حتی اگه تلاشش اینه که گوشه‌گیری کنه، باید کاری کنی احساس کنه که پذیرفته شده." 

هری سرش رو تکون داد. اون امروز بخاطر لویی سرکار نرفته بود. اگه یه چیزی بود که هری توی چند روز گذشته راجع‌ به اون امگا یاد گرفته، این بود که لویی شدیداً لجبازه. هری می‌دونست که این قرار نیست اونقدرها هم آسون باشه، ولی اون هر کاری برای نیمه‌ش انجام می‌داد... یا درواقع، نیمه‌ی گمشده‌ی افسانه‌ایش!
___

لویی... عــصــبـــــی بود. اون رایحه‌ی گل رسما داشت سوراخ‌های بینیش رو آزار می‌داد. خیلی خیلـــــی آزاردهنده بود، جوری که حتی نمی‌تونست تشخیص بده که زین تعقیبشون می‌کنه یا نه. حدسش درست بود؛ این پسره یه دردسر عظیم بود و لویی با وجودش داشت در مورد خواسته‌اش، بابت عضوی از گله شدن، تجدید نظر می‌کرد.

با این حال از طرف دیگه نیک خیلی پرحرف بود، که این خیلی به نفع لویی بود. هنوز حتی به نصف روز نرسیده بودند و لویی اسم و مسئولیت همه‌ی اعضای انجمن، اینکه چقدر ارتششون باشکوهه و از همه مهم‌تر، اینکه سیستم امنیتی و دوربین مداربسته توی ابزارفروشی تقریباً وجود نداشت، می‌دونست.

نیک خیلی درگیر حرف‌های خودش بود و حواسش کاملا پرت بود، جوری که وقتی توی مغازه‌ی ابزارفروشی لویی چند تا از ابزار‌ها رو توی جیبش چپوند، اصلا متوجه نشد. 

ولی الان، لویی هر اطلاعاتی که لازم داشت و لازم نداشت رو به لطف نیک می‌دونست؛ البته نیک هنوز هم داشت با حرف‌هاش مُخ لویی رو می‌خورد و همراه لویی قدم می‌زد. لویی توی تخیلاتش به این فکر کرد که وسط جمله‌‌ش خِرش رو بگیره و پرتش کنه وسط آب‌نما! ولی به جای اون، لویی یه نفس عمیق کشید و سعی کرد تا بدون جنگ و دعوای فیزیکی، یه بهونه جور کنه تا نیک رو دنبال نخود سیاه بفرسته. این همون موقعی بود که چشم‌هاش یه بتای آشنا رو که روی نیمکت نشسته بود، دید... و البته که اون دختر مثل همیشه در حال مطالعه بود.

"و بخاطر همین بود که اونا سوسن رو به جای رز برای این قسمت انتخاب کردند. راستی گفتم رز، می‌دونستی که-"

"خب نیک مرسی برای این گردش دوست‌داشتنی؛ ولی متاسفانه مجبورم همین‌جا قطعش کنم. راستش به دوستم گفتم که اینجا می‌بینمش و همین الانش هم دیر کردم، پس.. " 

"اوه خب. من همین‌جا صبر می‌کنم تا دوستت بیاد."  "نیازی نیست، اون همینجاست. این اطراف می‌بینمت."

نیک خواست اعتراض کنه، ولی لویی بهش مهلت نداد. شونه‌ش رو دوستانه فشرد و مستقیم به سمت لاتی قدم برداشت. اون دختر اینقدر توی کتابش غرق شده بود که متوجه حضورش نشد، تا اینکه لویی با ملایمت بازوش رو گرفت و از روی نیمکت بلندش کرد. "هی لویی، چه خبر؟" 

سؤالش رو نادیده گرفت، یه دستش رو دور گردنش انداخت و شروع به قدم زدن کرد تا از اون رایحه‌ی گل مانند دور بشه. 

"فقط به راه رفتن ادامه بده لاتی. تقریباً از پسش بر اومدیم."  "چی؟" لاتی سرش رو برگردوند تا ببینه لویی داره از کی فرار می‌کنه. "عقب رو نگاه نکن زن! الان فکر می‌کنه نمی‌خوام تنهاش بذارم. ما الان تقریبا در امانیم. یکم دیگه مونده." لاتی خندید. "داداش چی زدی؟" 

لویی سرش رو برگردوند. نیک از دیدش خارج شده و رایحه‌ش رفته بود. لویی برای محکم کاری شارلوت رو به یه کافی شاپ برد. "بالاخره قراره بهم بگی از کی داشتیم فرار می‌کردیم یا نه؟" "نیک." 

"اوه. آره، اون رو مخه." شارلوت همون‌طور که گوشه‌ی صفحه‌ای که داشت می‌خوند رو تا می‌زد با همدردی سرش رو تکون داد. لویی از شارلوت خوشش می‌اومد. اون مثل نیک یه درد توی باسن نبود، ولی با این‌حال، اون دختر چیزی که توی فکرش بود رو صادقانه می‌گفت، که در مقایسه با مهربونیِ عجیب بقیه‌ی اعضای گله، مایه‌ی مسرّت بود!

اون‌ها قهوه‌شون رو گرفتند و راجع به کتابی که لاتی در حال خوندنش بود، حرف زدند. لویی از اینکه لاتی در مقایسه با نیک همراه خیلی خوش مشرب‌تری بود، غافلگیر نشد. 

با اینکه لویی زمان خیلی خوبی رو داشت می‌گذروند، یجورایی توی اعماق ذهنش به هری فکر می‌کرد و به طرز عجیب غریبی در موردش مضطرب بود. انگار آلفا پریشون بود و لویی دلش می‌خواست آرومش کنه. چه احساسات امگا گونه‌ای!

همین‌طور که لاتی داشت برای لویی توضیح می‌داد که شعر‌ها، اون طوری که لویی فکر می‌کنه اصلا هم خسته کننده‌ترین چیز توی دنیا نیستند، لویی پشت سر هم دستمال کاغذی‌ها رو به تیکه‌های کوچیک تقسیم می‌کرد تا دست‌هاش رو مشغول نگه داره و خودش رو کنترل کنه و سراغ هری نره تا ببینه حال اون آلفا خوبه یا نه.

***
سوالی، حرفی، چیزی؟

دوستتون داریم🤍
ممنون بابت همراهیتون

~آیدا، سبا و یسنا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top