"موجهای خروشان"
هوسوک درگیر تمرینات فشرده برای مسابقهی رقص پیش رویش بود. تصمیم گرفته بودم سرزده به دیدنش بروم تا غافلگیرش کنم.
او که تازه تمرینش تمام شده بود، از دور دستی برایم تکان داد. بلند شدم تا به سمتش بروم که در میانهی راه نمیدانم چه شد که محکم به دیوار کوبیده شده و روی زمین سقوط کردم.
تنها چیزی که در خاطرم ماند تصویر وارونهی هوسوک بود که سراسیمه و وحشتزده به سمتم میدوید.
گویا فردی بعد از پایان تمرینات هوس انجام حرکت آکروباتیکی به سرش زده بود که به من برخورد کرد.
کتفم ترک برداشته بود و به خاطر ضربه به سرم هنگام افتادن روی زمین، چند سی تی اسکن از سرم گرفتند.
هوسوکی را که با نگرانی یک چشمش به من و چشم دیگرش به ساعتش بود را با اصرار راهی آخرین تمرینش کردم و خود منتظر دکتر ماندم تا برگهی ترخیصم را امضا کند.
به پاکت افتاده در کنارم, روی صندلی تاکسی, خیره شدم که شبیه شیئی داغ، هشدار «دست نزن» مادری به فرزندش را در ذهنم تداعی میکرد.
ولی آیا با دست نزدنم واقعیت آن کاغذ هم میسوخت و از بین میرفت؟
پاکت را درکشویی بیاستفاده و دور از دسترسم انداختم تا چشمم به آن نیفتد و سعی کردم همه چیز را فراموش کنم.
روز بعد مسابقهی هوسوک بود و من برای تشویق کردنش به این فکر مغشوش احتیاج نداشتم.
در میان شور و هیجان و تشویقات فراوان تیم هوسوک برندهی مسابقه شد.
با دست سالمم گل را برداشتم و با لبخند به سمتش رفتم که با دیدن دختری که قبل از من با دسته گلی بزرگتر خودش را به هوسوک رسانده بود، سر جایم خشکم زد.
پس این روشش برای نگه داشتنم بود؟ اینکه از من پنهان کند؟
قبل از اینکه چشمش به من بیفتد, راه برگشت را در پیش گرفتم تا از هر برخورد دیگری اجتناب کنم. بعد از خروج از سالن هم، دسته گل را درون سطل زباله کنارش پرت کردم.
روی تختم دراز کشیده و هدفون در گوشهایم بود که حضور کسی را بالای سرم حس کردم.
سر بلند کردم که با هوسوک روبرو شدم. نگاه ناخوانایش چیزی را به ذهنم نمیرساند. هدفون را پایین کشیدم:
-برگشتی؟ بردتون رو تبریک میگم.
با چهرهای که به ندرت جدی میشد گفت:
-کجا رفته بودی؟
خودم را به آن راه زدم:
-تا اعلام بردتون اونجا بودم ولی کاری برام پیش اومد و نتونستم بمونم. متأسفم.
دسته گل له شدهای را از پشتش بیرون کشید و جلویم گرفت. آه از نهادم بلند شد. مانند کسی که مچ گرفته باشد، موشکافانه نگاهم کرد:
-مگه اینو برای من نگرفته بودی؟ سر و ته توی سطل زباله چیکار میکرد؟
ثانیهای پلکهایم را روی هم فشردم و از روی تخت بلند شدم که صدای بلندش از جا پراندم:
-یوری رو دیدی مگه نه؟
سعی کردم جواب دهم:
-ببین، نمیدونم دربارهی چی حرف می زنی، اما....
با داد بلندتری حرفم را برید:
-خوبم میدونی. خیلی خوب میدونی. اونو دیدی و بدون اینکه جلو بیای گذاشتی رفتی و دسته گلت رو انداختی توی سطل زباله. حتی نموندی که بگم اون دختر استادمه. حالا خودت بهم بگو باید چه فکری کنم؟ چه برداشتی باید بکنم؟ این رفتارت چه معنی داره؟
خلع سلاح روبرویش ایستاده بودم. شقیقهام را با انگشت شست و اشارهام ماساژ دادم:
-ببین هوسوک، یه مسئلهی کاری بود که عصبانیم کرده بود. میتونم برات یه گل دیگه بخرم.
صدای فریادش شیشهها را لرزاند:
-من بچه نیستم، مین یونگی! من رو خر فرض نکن. مشکل من اون گل کوفتی نیست. خودتم بهتر میدونی از چی دارم حرف میزنم.
بیگمان انتظار این طوفان را نداشتم، کشتیام در حال غرق شدن بود. موجهای خروشان دستم را به لرزه انداخته بودند. مانند آدمی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد خیره در چشمهایش پرسیدم:
-چیو میخوای از من بشنوی؟
صورت سرخ شده و تنفس سریعش گویای حال نامساعدش بود. فقط نگاهم کرد تا دوباره به حرف آمدم:
-من دوستت دارم!
نگاهش به چهرهام دوام نیاورد. با دستهایی که سرش را چسبیده بودند روی دو زانو نشست و شبیه آدمی که خوابنما شده باشد به سرعت زبان گشود:
-من فکر میکردم بهترین دوستتم. فکر میکردم بدون چشمداشت داری کمکم میکنی. فکر میکردم از حسادتهای دوستانهست، فکر میکردم از حساسیتِ تقسیم نکردن دوستت با بقیهست!
روبرویش روی دو زانو نشستم:
-هیچوقت، هیچوقت طور دیگهای فکر نکن. من هیچ قصد و منظوری از کمک کردنهام نداشتم. مگه تا حالا چیزی ازت خواستم؟ نگام کن!
دستم را جلو بردم تا چانهاش را بگیرم و سرش را بلند کنم که به شدت کنارم زد. از پشت روی زمین افتادم. داد زد:
-لعنت بهت مین یونگی، لعنت بهت! انقدر واسه من دروغ نباف! توجیه نکن!
بهت زده نگاهش کردم. انگار که با خودش باشد زمزمه کرد:
-اصلاً من هنوز اینجا چه غلطی میکنم؟
به سرعت دستانش را تکیهگاه بدنش کرد و از روی زمین بلند شد. با نیرویی که از ناکجا آباد به دست آورده بود به سرعت از اتاقم خارج شد.
روی زمین وا رفته بودم که به خودم آمدم و دنبالش رفتم. چشمهایم با دیدن صحنهی مقابلم گرد شد. تمام وسایلش را از داخل کشوها و کمد بیرون ریخته و مشغول چپاندنشان در چمدان و ساک دستیاش بود.
جلو رفتم و به چمدانش چنگ زدم:
-تمومش کن. بهت گفتم که دوستی ما هیچ ربطی به این قضیه نداره. چرا همه چیز رو با هم قاطی میکنی؟
بدون کنترل داد زد:
-چیو تمومش کنم؟ من مثل بهترین دوستم بهت نگاه میکردم، بغلت میکردم، کنارت میخوابیدم، از مسائل خصوصیم حرف میزدم، لباس عوض میکردم، بدون لباس میچرخیدم. بعد تو تمام این مدت جور دیگهای بهم نگاه میکردی.
از قضاوت بیجایی که در حقم شده بود, خونم به جوش آمد:
-بسه هوسوک! منو چی فرض کردی؟ چی فرضم کردی؟ اگه واسه این چیزا کسی رو میخواستم توی اون بارهای خراب شده آدم کم نبود. پس دهنت رو ببند.
چمدان را از دستش کشیدم که روی زانوهایش بلند شد و با دو دستش چمدان را محکم کشید. نیروی دستانش به یک دست من غلبه کرد، دستم از چمدان جدا شد و بدنم از سمت کتف آسیب دیدهام به میز تحریر کوبیده شد.
از شدت دردی که در کتفم پیچید چشمهایم سیاهی رفت و فریاد دردمند ناخواستهای از دهانم بیرون جهید که نتیجهاش به خود آمدن هوسوک، هجومش به سمتم و دیدن رنگ نگرانی در آن چشمهای قرمزی بود که ساعتی بود در جلد یک غریبه فرو رفته بودند.
درد فلج کنندهام اجازهی هیچ تجزیه تحلیل احساسی و حتی عقلی را به من نمیداد.کتفم نیاز به عمل پیدا کرده بود.
بعد از به هوش آمدنم هوسوک را در سکوت منتظر دیدم. چشمهایش آنچنان در قالبی سرد فرو رفته بودند که گویا هیچوقت خورشید در آنان طلوع نکرده بود.
ثمرهی این اتفاق ناخوشایند شاید در نگاه اول برای قلبم شکستهام خوشایند بود، که نرفته بود و تصمیم گرفته بود بماند، ولی هزار رفتن به ماندنش میارزید.
نگاه نامطمئنی که دیگر بیفاصله کنارم نمینشست، دستی که دیگر دستم را نمیفشرد، آغوشی که دیگر نصیبم نمیشد، چک کردنهای آخر شبی که حذف شده بود و چشمان بیفروغ و لبانی که دیگر نمیخندیدند.
من قلبم را درون لبخندهای قلبی شکلش گم کرده بودم، در لبخندهایی که نابود شده بودند. او همان هوسوک مهربان من بود؟ همانی که برای خنداندنم میان اتاق میرقصید و با چشمکهایش لبانش را کشیده و چالهای کوچکش را به رخ میکشید؟
حرفهای آن روزش نه، این رفتارهایش بود که داشت خوردم میکرد. از آن وضعیت جسمی که در ابتدا او را کنارم نگه داشته و حالا محتاج کمکش کرده بود بیزار بودم.
میخواستم بگویم اگر به خاطر عذاب وجدان است, برود, اما ترسم از غرورش بود. او به تازگی فارغ التحصیل شده بود و کار تمام وقتی نداشت.کجا میرفت؟
..................................................................................
-پایان بخش چهارم-
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top