"غریبه"
دیگر دلم نمیخواست هنگام کمک کردن, آن صورت ناخوانایش را ببینم. برای همین پرستاری استخدام کردم. پرستار در غیاب او به خانه آمده بود. در اتاقم در حال استراحت بودم که صدای باز شدن در و مکالمهای به گوشم رسید. چند ثانیه بعد در باز شد. بدون مکثی گفت:
-واسه چی پرستار استخدام کردی؟
از کتاب در دستم چشم بر نداشتم:
-اینجوری راحتترم. تو هم لازم نیست از کار و کلاسهات بزنی!
قدمی به سمتم برداشت:
-من که میدونم تو با غریبهها راحت نیستی.
کتاب را بستم و نگاهم را به نگاهش دادم:
-چیکار کنم؟ تحمل یه غریبه از تحمل نگاه غریبهی تو راحتتره.
صدای روی هم کشیده شدن دندانهایش به گوشم رسید. بیمعطلی اتاقم را ترک کرد. نفس راحتی کشیدم و کتابم را روی عسلی کنار تخت گذاشتم و نگاهم را بیرون پنجره دادم.
فکر میکردم این قضیه تمام شده است، اما هوسوک دقیقاً برعکس عمل کرد. وقت بیشتری را در خانه میگذراند و کاری کرده بود که پرستاری که استخدام کرده بودم عملاً فقط در آشپزخانه وقت بگذراند.
سر از کارهایش در نمیآوردم. خواه یا ناخواه حرفهایش باعث شده بود به تماسهای فیزیکیمان حساس شوم و حتی ترجیح بدهم پرستارم در استحمام کمک کند تا او. برای همین منتظر ماندم تا برای کلاسش از خانه بیرون برود و سپس از پرستارم خواستم کمک کند تا به حمام بروم.
داخل وان نشسته بودم و او سرم را میشست که در حمام به شدت باز شد و محکم به دیوار برخورد کرد و انعکاس صدایش در حمام پیچید.
به هوسوک نگاه کردم که با صورتی برافروخته در آستانهی در ایستاده بود. قبل از اینکه چیزی بگویم جلو آمد و همانطور که پرستار را به کناری میفرستاد رو به او گفت:
-خودم کمکش میکنم. تو میتونی بری بیرون.
نگاهم بین قیافهی متعجب پرستار و هوسوکی که در حال بالا زدن آستینهایش بود چرخید. در نهایت سری به نشان تأیید رو به پرستار تکان دادم و او از حمام بیرون رفت. به هوسوکی که شامپو را در مشتش خالی میکرد, رو کردم:
-کلاس نداشتی؟
-کنسل شد.
-لباست کثیف میشه. باید میذاشتی پرستار تمومش کنه.
-مهم نیست. تا وقتی من هستم پرستار میخوای چیکار؟ ردش کن بره.
انگشتانش میان موهایم فرو رفت. لب باز کردم:
-هوسوک. خودت متوجهی که چقدر عجیب داری رفتار میکنی؟
چنگ محکمی به موهایم زد، صورتم جمع شد.
بریده بریده گفت:
-مگه نگفتی دوستیمون از اون قضیه جداست؟ پس قاطیشون نکن. اینا به خاطر دوستیمونه.
به ناچار تن به خواستهی هوسوک دادم و با پرداخت حقوق یک ماه کامل عذر پرستارم را خواستم.»
متفکرانه رو به پسر که به بیرون از پنجره زل زده بود گفت:
-وقتی در مواجهه با پرستارت اون رفتار رو بروز داد فکر نکردی شاید نرم شده؟
-راستش بیشتر فکر کردم به خاطر عذاب وجدانه. شایدم به خاطر این بود که هیچوقت جز خودش کس دیگهای رو کنارم ندیده بود. شایدم یاد دوستیمون افتاده بود. در هر صورت تو اعماق وجودم یه کم دلم میخواست طور دیگهای فکر کنم. ولی بازم ناامید شدم.
مرد بدون سوال دیگری ادامهی نوشته را خواند:
« روند بهبودی کتفم دو ماه به طول انجامید, اما همچنان تا یک ماه دیگر رفت و آمدهایم به بیمارستان ادامه داشت.
یک روز وقتی از بیمارستان برگشتم با هوسوکی روبرو شدم که پشت میز ناهارخوری چیده شده نشسته بود. صدایش مرا به خود آورد:
-بشین، غذا بخور.
متعجب روبرویش جای گرفتم و در سکوت غذایمان را خوردیم. نمیتوانستم رفتار بعدیاش را پیشبینی کنم و فقط در سکوت با ظرف غذای خالیام بازی میکردم که گفت:
-از کی شروع شد؟
متعجب نگاهش کردم. حرف زدن از آن مسئله آنقدر برایم راحت نبود. زیر لب زمزمه کردم:
-از زمان دقیقش مطمئن نیستم. فکر کنم ترم دوم...
سری تکان داد:
-آها، پس قبل خریدن این خونه بوده.
ثانیهای طول کشید تا حرفش در ذهنم تجزیه و تحلیل شود:
-از کجا فهمیدی؟
این بار دیگر داد و بیداد نمیکرد، خونسرد بود و این بیشتر میترساندم.
-تا کی میخواستی قبضا رو ازم پنهان کنی؟ هرچند تلاشت ستودنیه. بیشتر از 3 سال تونستی ازم مخفی کنی.
- نمیخواستم معذبت کنم یا فکر دیگهای بکنی.
پوزخند زد:
-یعنی باور کنم جزو برنامهت نبود؟
-چرا فکر میکنی همهی کارای من طبق برنامه و نقشه و برای سو استفاده از تو بوده؟ تو این 4 سال چیزی از من دیدی؟ حرکت اشتباهی انجام دادم؟ کنارم امنیت نداشتی؟ چی؟
دستاش را بالا گرفت:
-اوکِی، اوکِی، حسن نیتت رو باور میکنم.
با یأس نالیدم:
-تو خیلی عوض شدی. اصلاً شبیه اون آدمی که میشناختم نیستی.
-خوبه باز تو منو میشناختی. من چی ازت میدونم؟ دیگه چیو ازم پنهان کردی؟ مثلاً کارت دقیقاً چیه که تونستی تو اون سن خونه بخری؟
-من که بهت گفتم کارم چیه.
-کدوم کار کامپیوتری انقدر درآمد داره؟
-فقط کار کامپیوتری ساده نیست. کار سیستم و شبکهست، امنیت، اطلاعات،...
با صدای آهستهتری ادامه دادم:
-هک....
-واو، پس اینکارا رو هم میکنی! واسه قانونیش که فکر نکنم انقدر بهت پول بدن.
-چند وقتی میشه غیرقانونیش رو گذاشتم کنار.
-خوبه، پس به راه راست هدایت شدی.
دیگر تحمل حملههای بیرحمانهاش را نداشتم. از جا بلند شدم که ایستاد و راهم را سد کرد:
-میخواستم همه چیزو فراموش کنم و مثل دوست باهات رفتار کنم ولی خودت نذاشتی. دیگه هیچ دوستی بین ما وجود نداره.
با این جملهاش, عصبانیت خفتهای که مثل مواد مذاب در درونم جریان داشت و اعضا و جوارح و قلبم را میسوزاند, مانند آتش فشانی فوران کرد.
چشمهایم را بالا کشیدم، از نگاهم جا خورد. عادت کرده بود در مقابلش کوتاه بیایم. قدمی به عقب رفت. خواست میز را دور بزند که با دو دست شانههایش را در مشت فشردم و محکم او را به طرف دیوار پشت سرش هل دادم.
قاب عکس دو نفرهمان با آن برخورد شدید, محکم روی زمین افتاد و شیشهاش خرد شد. در حالیکه نگاه بهتزدهاش را از خورده شیشهها میگرفت خواست دهان باز کند که با قدمی به سمتش فاصلهمان را به هیچ رساندم.
با یک دست چانهاش را گرفتم و دست دیگرم را پشت سرش بردم و بیتوجه به هشدارهای عقلم، لبهایم را به لبهایش رساندم. تا چندثانیه بی حرکت ماند و بعد با یک دست قفسهی سینهام را هل داد و با دست دیگر به پهلویم مشت کوبید تا رهایش کنم، اما من قصد نداشتم به این سرعت به خواستهاش تن دهم و بدنش را بین دیوار پشت سرش و بدنم محکم قفل کردم.
شاید بارها این صحنه را در ذهنم مجسم کرده و خواسته بودمش، اما هیچ تصوری از اینگونه رخ دادنش نداشتم! هم درد بود، هم درمان. لبهایم در رسیدن به مطلوبش غرق شادی و گرمایی زندگی بخش بود, سینهام آماج درد و دستم در تلاطم جنگی برای رها شدن.
دیگر تقلا نمیکرد. سرم را چند میلیمتر عقب کشیدم و از آن فاصلهی نزدیک به مردمکهای لرزانش چشم دوختم. گوشهی لبانش را برای آخرین بار به نرمی بوسیدم و بعد رهایش کردم.
جسم وارفتهاش به سرعت سرپا شد و دستش به رویم بالا رفت که آن را در هوا قاپیدم:
-اگه تونستی اینقدر بهم آسیب بزنی، واسه این بود که خودم گذاشتم. ولی دیگه کافیه. اینم برای این بود که خودت پیوند دوستی بینمون رو پاره کردی و به هیچ و پوچ نابودش کردی. خواستم بهت نشون بدم که اگه میخواستم میتونستم، مثل الآن. ولی نخواستم.
دستش را به ضرب از دستم بیرون کشید و راه خروج از خانه را در پیش گرفت. قبل از به هم کوبیدن در, لحظهای نگاهم کرد و لب زد:
-ازت متنفرم مین یونگی.
دستش روی دستگیرهی در و پایش در میانهی راه مانده بود که با جملهام سر جایش ایستاد:
-اگه جای من یه دختر بود هم این واکنشها و قضاوتها رو انجام میدادی؟
نگاه میخکوب شدهاش پاسخم را داد. نیازی به کلمات نداشتم. با صدای مهیب به هم کوبیده شدن در، جسمم روی صندلی آوار شد.
مغزم کار نمیکرد. قلبم نابود شده بود. در خلأ دست و پا میزدم. تنها چیزی که به ذهنم رسید را اجرا کردم:
- برای نزدیکترین پروازتون به هر کشوری که نیازی به ویزا نداشته باشه, یه بلیط میخواستم.»
..................................................................................
-پایان بخش پنجم-
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top