"سویشرت زرد"


از حصار شکل بسته‌ی انگشتان کشیده‌ی دستش، به باریکه‌ی نوری خیره شده بود که از شیشه‌ی شکسته و کدر پنجره‌ی اتاقک به درون تابیده و رقص ذرات گرد و غبار در هوا را به نمایش می‌کشید.
بی‌توجه به هجوم زننده‌ی نور به چشمانش، انگشتانش را به سان تور ماهیگیری در هم مشت کرد و سپس با نگاهی جستجوگر تک به تک بازشان کرد. با نیافتن گمشده‌اش ناخودآگاه پوزخندی در گوشه‌ی لب‌هایش نشست و همان‌طور که دستش با یأس کنار بدنش جای می‌گرفت و چشمانش روی هم می‌آمد، زمزمه کرد:
-چقدر شبیه توئن! ذرات معلقی که بدون هیچ تعلقی واسه خودشون آزادانه پرسه می‌زنن و هیچ‌وقت تو دست‌های من جا نمی‌گیرن!

******************************************************
-خُب جک، من خلاصه‌ی چیزهایی که ازم خواستی رو نوشتم. به نظرم نکته‌ی مهمی رو جا ننداختم. با این حال, هرجا سوالی بود می‌تونی ازم بپرسی!
مرد چشم سبز دفترچه‌ی گذاشته شده روی میز را برداشت و همان‌طور که صفحه‌ی اولش را باز می‌کرد گفت:
-تا من نگاهی به این می‌ندازم از قهوه‌ات لذت ببر.
و خود با آرامش شروع به خواندن کرد:

« اولین روزی که دیدَمش، در دفتر خوابگاه بود. تازه در دانشگاه قبول شده بودم و برای رسیدگی به کارهای خوابگاهم به آنجا رفته بودم. خواب مانده بودم و نتیجه‌اش گیر کردن پشت یک صف طولانی و در یک اتاق خفه و پر از سروصدا بود. ناراضی از کند پیش رفتن صف، سرم را کج کردم و بدنم را از چارچوب صف فاصله دادم تا نگاهی به علت این سرعت حلزونی بیندازم که با پسری با سویشرت زرد و جین آبی روشن روبرو شدم که دقایقی طولانی بود که پشت به من و رو به میز پذیرش ایستاده بود. ابروهایم در هم فرو رفته بود. دهانم باز شد تا اعتراضی به شرایط موجود کند که به سمتم برگشت. به سرعت چندین بار کمرش را خم و راست کرد و با لبخندی گشاده و صدایی بلند گفت:
-متأسفم، متأسفم!
سروصدای معترضانه‌ی صف خاموش شد. موهایی که با هر حرکت سریعش در هوا به رقص در می‌آمد و به روی چشماش برمی‌گشت مانع از دیدن واضح صورتش می‌شد، اما مطمئن بودم لحظه‌ای که به عقب برمی‌گشت لبخندی به لب نداشت. وقتی از کنارم رد می‌شد، نگاهش لحظه‌ای با نگاه کنجکاوم برخورد کرد که برق اشک چشمانش از حدسم مطمئنم کرد. برای شخصیتی مثل من اولین سوالی که در ذهنم به وجود آمد این بود:
-چرا وقتی ناراحت بود لبخند زد؟
آن روز از یک‌کلاغ چهل‌کلاغ شدن شنیده‌های نفرات جلویی صف متوجه شدم که گویا پسر زرد پوش برای تأمین هزینه‌ی خوابگاه مشکل داشت.

بعد از ثبت نام، وسایلم را در موعد مقرر به اتاقم بردم. اتاق دو نفره‌ای را انتخاب کرده بودم؛ چون حتی تصور هم‌اتاق بودن با 3 یا 5 نفر دیگر سرم را به درد می‌آورد. هزینه‌اش بیشتر بود ولی به سلامت اعصابم می‌ارزید. هم اتاقی‌ام تا 3 روز آینده پیدایش نشد. به خاطر غیبت طولانی‌اش و یا احتمال اینکه به تنهایی صاحب یک اتاق شده باشم داشتم با دمم گردو می‌شکستم که با تقه‌ای که به در خورد و صدای چرخش کلید در قفل، کشتی‌هایم غرق شد. گره‌ایی می‌رفت بین ابروانم شکل بگیرد که در باز شد و رنگ زرد اولین چیزی بود که قرنیه‌هایم را به سرعت تصاحب کرد. چشمانم سعی کرد چهره‌ی پشت آن رنگ را تشخیص بدهد ولی سری که به سرعت خم شد و موهایی که در هوا موج خورد، ناکامش گذاشت. قبل از اینکه مغزم به خودش زحمت بدهد و پیامی را مخابره کند؛ پسر به سرعت صاف ایستاد و همان‌طور که دستش را جلو می‌آورد با صدای رسا و بلندی گفت:
-سلام، از دیدنتون خوش‌وقتم. من جانگ هوسوک هستم.
با تردید به لبخندی که دندان‌های بلند و ردیفش را به رخ کشیده بود و چشم‌های درخشان پشت موهای سیاه چتری‌اش نگاه کردم و دستم را جلو بردم:
-مین یونگی.
لب‌های بی‌انحنا و جمله‌ی کوتاه و خشکم تأثیری روی لبخندش نگذاشت و به سرعت گفت:
-من فعلاً هم‌اتاقی‌تون هستم، پس امیدوارم با هم خوب کنار بیایم.
تنها نکته‌ای که از جمله‌اش دستگیرم شده بود را تکرار کردم:
-فعلاً؟
لبخندش کمی جمع شد ولی کیفیتش را از دست نداد:
-آم راستش، من برای اتاق 6 نفره درخواست داده بودم، ولی چون دیر اقدام کردم اتاق‌های 6 نفر پر شده. بهم گفتن موقتاً می‌تونم اینجا بمونم.
سری تکان دادم و همان‌طور که به تختم اشاره می‌کردم گفتم:
- تو 3 روز دیر کردی و همون‌طور که می‌بینی من وسایلم رو انتخاب کردم. امیدوارم مشکلی نداشته باشی.
با همان لبخند سرش را به چپ و راست تکان داد:
-آه نه، البته که نه! بالآخره که من اینجا موقتم!
به طرف تخت خالی رفت، روی آن نشست و دستی روی ملافه‌اش کشید. همان‌طور که چشمانش دور اتاق می‌چرخید، زبان گشود:
- اینجا از چیزی که در انتظارم بود، خیلی بهتره. باید ممنون باشم.

نگاهم میخ صفحه‌ی لپ تاپ بود و دستهایم با چاپستیک رشته‌های نودل را میان آب جوش می‌چرخاند که متوجه حضورش در کنارم شدم. با نگاهی پرسشگرانه به سمتش چرخیدم که دستپاچه گفت:
-ببخشید، من نمی‌دونم چطوری باید صدات کنم.
با طولانی شدن نگاهم ادامه داد:
-من ترم اولی‌ام!
متوجه منظورش شدم:
-منم ترم اولی‌ام. ولی متولد 93.
با ذوق گفت:
- اوه پس یه سال ازم بزرگتری. هیونگ محسوب می‌شی.
مطمئناً چشم‌های ریزم بیشتر از این توانایی درشت شدن نداشت تا قیافه متعجبم را به نمایش بگذارد. به سرعت با لحنی خنثی‌تر و قیافه‌ای کمی خجول ادامه داد:
-می‌تونم هیونگ صدات کنم؟
-هر جور راحتی.
هنوز دهانم را که به قصد گفتن این جمله باز کرده بودم نبسته بودم که ظرف نودل را از جلویم کشید و دستم را در دست گرفت و کمی کشید:
-نودل نخور، بریم سلف تایم ناهاره.
چشم‌هایم میان دست‌هایمان و چشم‌هایش در رفت‌وآمد بود. همیشه آنقدر زود با بقیه صمیمی می‌شد؟ به آرامی دستم را از دستش بیرون کشیدم:
-آه ببخشید، ولی من کار دارم، باید تنها بری.
سرش به سرعت به سمت صفحه‌ی لپ تاپم هجوم آورد و ثانیه‌ای نگذشته با نگاهی گیج که ناشی از درک نکردن اطلاعات صفحه بود؛ در فاصله‌ای نزدیک به سمتم برگشت:
-واو هیونگ تو کار می‌کنی؟ خیلی باحاله!
همزمان با شکل گرفتن جمله‌ی « بینی خوش تراشی داره» در ذهنم، به عقب رفت. دهان باز کردم:
-قیافت که نشون می‌داد چیزی سر در نیاوردی!
با لبخند خجالت زده‌ای دو انگشتش را درون موهایش فرو برد و پوست سرش را خاراند:
-حق با توئه، پس باید چیز باحالی باشه که هر کس سر در نمی‌آره! کارای کامپیوتری خفن‌َن. تو ترم اولت هم درس می‌خونی و هم کار می‌کنی، خیلی باحالی هیونگ!
احساس افتخار و غروری زیر پوستم خزید، جلوی پیش رفتن لبخند کمرنگم را گرفتم و صدایم را صاف کردم:
-فکر نکنم چیز خاصی باشه.
-خیلی هم خوبه. منم باید به زودی دنبال کار نیمه وقت بگردم.
به قیافه‌ی وا رفته‌اش نگاه کردم. ظرف نودل را با پشت دست به کناری هل دادم و از روی صندلی بلند شدم:
-بریم ناهار بخوریم.

من آدم خون‌گرمی نبودم و جز کسانی که صرف تحصیل یا کار با آنان مراوده داشتم، در زندگی شخصی‌ام چیزی به نام دوست صمیمی وجود نداشت. اما او به تدریج حصارهایی که به دور خود کشیده بودم را شکست.

می‌گویند گاهی این خود تویی که اجازه می‌دهی کسی به درونت نفوذ کند و باید بگویم من به او این اجازه را دادم. نمی‌دانم به خاطر لبخندهای همیشگی‌اش بود یا لحن پر انرژی‌اش، که هیچ وقت دلم نمی‌آمد به او "نه" بگویم.

از خودم تعجب کرده بودم، از منِ عاشق تخت و میخ به لپ تاپی که حالا افسار دستش در دستان آن پسر زردپوش با لبخندهای قلبی شکل بود, تعجب کرده بودم. نگاهش مثل بچه‌ای بود که با نگاهی معصومانه دستت را می‌کشد و می‌گوید: «میای با من بازی کنی؟» شاید من آدم احساساتی و پر جنب‌وجوشی نبودم اما آنقدر بی‌احساس نبودم که دستش را پس بزنم! شاید هم دلیلش لبخندی بود که بر لب نشستنش؛ طلوع را در چشم‌هایش به تصویر می‌کشید.

از طرفی داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که چقدر جای این‌چنین دوستی در زندگی‌ام کم بوده است. کسی که مرا وارد جریان عادی زندگی کند. شاید خنده‌دار باشد، ولی دنیای من تخت و لپ تاپم بود. منِ عاشق تنهایی و سکوت، به او عادت کرده بودم، به صدای بلندش، به جیغ و دادهایش، به هیجان‌زده شدن‌هایش، عادت کرده بودم. در خلال همین هیجان‌زدگی‌هایش فهمیدم چه رقاص ماهری است, و نکته جالب و دلپذیر این بود که با کوچک‌ترین تلنگری وسط اتاق داشت می‌رقصید و چشم‌های من روی صندلی چرخان پشت میزم، میخ حرکات شادی آورش، پر از لبخند می‌شد.
..................................................................................

-پایان بخش اول-

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top